به گزارش خبرنگار دفاع پرس از قزوین، معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی و خلبان نابغه جنگنده F14 جوانی ۳۵ ساله از خطه شهیدپرور «قزوین» و عاشق شهادت و عروج به آسمان بود.
۱۵ مردادماه سال ۱۳۶۶ مصادف با عید قربان، یادآور عروج عارفانه سرلشکر خلبان «عباس بابایی» است که امروزه تقوا، پارسایی، مبارزه با نفس و شجاعت مثال زدنیاش شهره جوانان است.
«اقدس بابایی» خواهر بزرگ شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» در گفتوگو با خبرنگار دفاع پرس در قزوین، به بیان خاطرات خود از این شهید والامقام پرداخته است که در ادامه آن را میخوانید.
دفاع پرس: از دوران نوجوانی و جوانی برادرتان برای ما بگویید؟
از لحاظ سنی چهار سال از «عباس» بزرگتر هستم، برادر سال ۱۳۲۹ در «قزوین» در محله خیابان سعدی به دنیا آمد، دوران کودکی را در همان محله گذراند و بعد به مدرسه «دهخدا» که در کوچه پشتی خانهی مان بود رفت و دوران ابتدایی را آنجا طی کرد، سپس مدرک دیپلم تجربی را از دبیرستان «نظام وفا» قزوین دریافت کرد.
«عباس» پس از اتمام دوره دبیرستان بلافاصله در دانشکده پزشکی قبول شد، اما از آنجایی که ما ۷ خواهر و برادر بودیم و پدرم برای تأمین مخارج مالی زندگی با وجود آنکه در سه نوبت و سه شغل در بیمارستان «بوعلی» قزوین، مطب دکتر «خرسند» و هلال احمر مشغول به کار بود، با مشکل روبهرو بود و توان پرداخت هزینههای تحصیل «عباس» را نداشت، برادرم تصمیم گرفت که رشته خلبانی را انتخاب کند. البته برای ورود به دانشکده خلبانی نیز خیلی با سختی روبهرو بود، تا اینکه موفق شد و خلاصه خدا یاری کرد و نیروی هوایی پذیرفت که «عباس» خلبان نیروی هوایی باشد.
دفاع پرس: به خلبانی هم علاقه داشت؟
او علاقه زیادی به خلبان شدن داشت، یعنی بعد از پزشکی دوست داشت که خلبان بشود که به خاطر مشکل مالی پدر از پزشکی صرف نظر کرد و آمد خلبان شد و میگفت: به خلبانی میروم که از نظر هزینه به پدر فشار زیادی تحمیل نشود، ولی خیلی به پزشکی علاقه شدیدی داشت، چون دوست داشت به مردم کمک کند، اعتقاد داشت پزشکی یک حرفه خدایی است؛ چراکه کمک به درماندگان و بیمارانی که محتاج هستند، با دست یداللهی خدا صورت میگیرد.
سال ۱۳۴۸ وارد دانشکده خلبانی شد و سه سال آنجا دوره دید و سه سال هم باید به کشور دیگری برای آموزش میرفت و چون هواپیماهای کشور ما آمریکایی بودند، باید به آمریکا میرفت و دوره خلبانی را تکمیل میکرد و مدرک میگرفت تا بتواند پرواز کنند.
دفاع پرس: چه سالی و چگونه ازدواج کرد؟
سال ۱۳۵۳ بود که «عباس» به پدر و مادر پیشنهاد کرد که من میخواهم ازدواج کنم؛ چرا که هم کار و هم درآمد دارم. گفت: «حالا شما هر که را در نظر دارید و مناسب میدانید معرفی کنید ولی خودم به «ملیحه» دختر دایی («صدیقه حکمت» همسر شهید بابایی) علاقه دارم». پدر و مادرم هم رفتند خواستگاری «ملیحه» و او هم موافق بود و ازدواج کردند و بلافاصله پس از ازدواج به پایگاه وحدتی دزفول آمدند، من و همسرم هم آنجا بودیم؛ چرا که همسر بنده هم در نیروی هوایی مشغول بود.
به خاطر آنکه جنگندههای F5 در پایگاه هوایی وحدتی دزفول مستقر بودند، عباس و همسرش هم به دزفول آمدند. یک خانه که وضعیت ظاهری مناسبی هم نداشت تحویل عباس دادند، ولی عباس خیلی راضی بود و هیچ گله و اعتراضی نداشت و حتی راضی نشد کسی بیاورند تا آنجا را مرتب کند، من و «عباس» و «ملیحه» خانه را مرتب کردیم و وسایل زندگی و جهیزیه «ملیحه» را چیدیم.
دفاع پرس: از دوران جنگ تحمیلی و فعالیتهای «عباس» برای ما بگویید.
با شروع جنگ تحمیلی، ما به همراه عباس و همسرش در پایگاه هشتم شکاری «اصفهان» بودیم، با شنیده شدن اولین صدای آژیر که ما نمیدانستیم که این صدا، صدای آغاز جنگ است، برادرم تمام کارها را کنار گذاشت و راهی اتاق عملیات جنگ شد و در ۷ مردادماه سال ۱۳۶۰ به سمت فرماندهی پایگاه شکاری انتخاب شد و با شجاعتی که در پروازها از خود نشان داده بود، در نهم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۲ به سمت معاون عملیات نیروی هوایی ارتش منسوب شد.
تجربه ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع جنگندهها را داشت و از سال ۱۳۶۴ تا لحظه شهادتش، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی در مناطق عملیاتی دفاع مقدس انجام داده بود.
دفاع پرس: گویا شهید بابایی به تعزیهخوانی هم علاقه داشت.
بله، پدر من عاشق امام حسین (ع) بود و کلاه خود و زره بافی میکرد و نسخههای تعزیهخوانی را خودش مینوشت، با هزینه خودش بهجاهایی که تعزیهخوانی رواج داشت مانند اصفهان اهداء میکرد و تعزیهخوانی پدرم با هزینه خودش بود.
«عباس» هم تعزیهخوانی را دوست داشت و به پدرم میگفت: «شما تعزیه را شروع کنید، یک نقش کوچک نیز به من بدهید» و در هنگامی که خلبان بود، بهخصوص دهه اول محرم، خودش را میرساند و ایفای نقش میکرد، حتی گاهی با سرلشکر خلبان شهید «مصطفی اردستانی» میآمدند و تعزیهخوانی میکردند و میرفتند و یا ایام محرم دسته عزای سالار شهیدان به راه میانداختند و خودش هم مدیحهسرایی میکرد.
دفاع پرس: خبر شهادت ایشان را چگونه شنیدید؟
ای وای! خبر شهادت برادرم بدترین خبری بود که تا آن وقت به من دادند، هیچ وقت باورم نمیشد، هنگامی که من خبر شهادت برادرم را شنیدم در قزوین نبودم. عباس روز جمعه ۱۵ مردادماه سال ۱۳۶۶ که مصادف بود با عید قربان، بهمنظور شناسایی منطقه و تعیین راهکار اجرای عملیات، وارد آسمان عراق شده بود و پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت هدف گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفته و به شهادت رسید.
آن روز آقای «موسوی اردبیلی» خطیب نماز جمعه تهران بودند و داشتند اسامی شهدای حادثه مکه را میخواندند و چون همسر برادرم هم به حج رفته بود و من نگران حالش بودم، از رادیو با دقت و اضطراب به سخنرانی آقای اردبیلی گوش میدادم که همسر وی در داخل لیست نباشد.
پس از اینکه اسامی شهیدان تمام شد، آقای اردبیلی شروع به صحبت کرد و در داخل حرفهایش گفت: «تیمسار «عباس بابایی» را در آسمان «میمک» به شهادت رساندند». این لحظه رادیو در دستم بود و در این لحظه به روح شهید بابایی نفهمیدم که گفته «عباس بابایی» شهید شده انگاری که خوابم برده بود، یک لحظه فقط اسم «عباس» به گوشم خورد تا اینکه ۲ ساعت دیگر مأمور نیروی هوایی آمد و به من گفت: «رادیو را گوش کردید؟» من گفتم: «بله من گوش کردم، اما خدا را شکر اسم «صدیقه حکمت» را نیاورد»، بعد به من گفت: «رادیو دیگر چه گفت؟» گفتم: «هیچی دیگر نگفت». مأمور گفت: «برویم تهران، چون مادر بزرگ همسرتان فوت کرده است و من را فرستادند که بیایم شما را ببرم» و در راه دیدم که به سمت «قزوین» داریم حرکت میکنیم. گفتم: «چرا به سمت «قزوین» داریم میرویم؟» گفت: «ملیحه» حالش خوب نیست و آمده گفته منو ببرید خانه حاج آقا (پدرم)».
ما همین رسیدیم «قزوین»، سر خیابان خودمان که دیدم: وای یک حجله بزرگ گذاشتند و عکس یک خلبان را چسباندند به حجله که به راننده گفتم: «بایستید ببینم چه کسی شهید شده». راننده گفت: «ما نمیشناسیم برویم». آمدیم به خانه دیدم: وای! اطراف خانه را پارچه مشکی زدند، پدرم با چشمانی اشکبار آمد بیرون و گفت: «همیشه میآمدی «عباس» کنارت بود؛ چرا الآن تنها آمدی؟ چرا تنها، پس عباس کجاست؟» آنجا بود که فهمیدم «عباس» شهید شده و آن روز سختترین روز زندگیام بود.
دفاع پرس: خاطرهای از شهید بابایی برایمان بگویید؟
حمام دادن مرد روشن دل
مراسم پنجمین روز شهادت «عباس» بود، دیدیم یک کسی به در خانه پدرم میکوبد. جلوی در رفتیم دیدیم یک آقای روشن دلی است که با عصای در را میکوبد. پدرم آمد و گفت: «بفرمایید» مرد نابینا گفت: «عباس شهید شده؟» گفتیم: «بله» گفت: «من کسی ندارم، من یک هفتهای است که حمام نرفتم، این شهید من را هر هفته روزهای جمعه کول میکرد و به حمام میبرد و لباسهایم را نیز میشست و بدون چشم داشت میرفت».
نماز اول وقت شهید بابایی
از حضور ایشان در آمریکا یک سال و نیم میگذشت که به پدرم نامه نوشت که برای من دعا کن و تعزیه حضرت عباس (ع) بخوان. پدرم گفت: «نمیدانم که چه اتفاقی برای عباس افتاده که از من این درخواست را دارد». پدرم تعزیه را اجرا کردند و بعد از آن برادرم پس از اتمام دوره سه ساله خلبانی به ایران بازگشت.
روی از او جریان نامه نوشتنش را پرسیدم. گفت: «بعد از یک سال و نیم درس خواندن به من برگه تسویه حساب و بلیت برگشت به ایران را دادند و گفتند: «تو خلبان سمپاشی هستی و نباید آموزش هواپیماهای شکاری را ببینی»، من هم مجبور شدم تسویه حساب کنم و گفتم: «نمیروم». گفتند: «چرا؟». گفتم: «حالا که من تمام امضاها را جمع کردم باید امضای فرمانده نیروی هوایی شما را هم بگیرم». گفتند: «نمیشود، مگر اینکه بروی و ژنرال را ببینی» گفتم: «حالا شما بگویید شاید ۵ دقیقه از وقتشان را به من دادند»، خلاصه اجازه دادند بروم پیش فرمانده. رفتم پیش ژنرال و سلام نظامی دادم و ایستادم. همان زمان که ایستاده بودم یک سرباز به ژنرال گفت: «یک کمیسیون در حال برگزاری است یک لحظه بیایید آنجا»، ژنرال هم به من گفت: «یک لحظه اینجا بمان تا برگردم».
او که رفت بیرون من ساعتم را نگاه کردم و دیدم که وقت نماز ظهر است و از آنجا که همیشه وضو داشتم و یک قرآن کوچک همیشه همراهم بود، قبله را پیدا کردم و شروع به نماز خواندن کردم. در همین حال بود که ژنرال برگشت به اتاق من هم بدون اعتنا به ایشان به نمازم ادامه دادم و بعد از اتمام نماز دستهایم را بالا بردم و دعا کردم و گفتم: «خدایا همه را بهخصوص این ژنرال را هدایت کن».
پوتینهایم را پوشیدم و به حال خبردار ایستادم. ژنرال گفت: چهکار میکردی؟ گفتم: «خالق من و شما یک نفر است، اما پیامبرانمان باهم فرق دارند، شما مسیحی هستید و روزهای یکشنبه عبادت میکنید و پیامبر ما حضرت محمد (ص) است که گفته روزی ۵ بار این کار را باید انجام دهید و الآن که شما اتاق را ترک کردید و من دیدم که وقت عبادت رسیده و من شروع کردم به عبادت باخدای خویش و اسم این عبادت «نماز» است».
در این حال ژنرال سرش را پایین انداخت و گفت: «ای پسر! برو همان جایی که بودی و نیازی به تسویه حساب نداری. تو برو من هماهنگ میکنم که برگردی به تحصیلت ادامه دهی». من هم برگشتم و این مسافت را باخدای مهربان صحبت کردم و گفتم: «خدایا یعنی این نماز بهموقع و اول وقت آدم را در یک مملکت غریب اینطوری نجات میدهد؟ الله اکبر!».».
انتهای پیام /