به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، سجاد محقق در یادداشتی نوشت:
دیروز در دور طواف کیف روی دوش یک پاکستانی توجهم را جلب کرد. رویش نوشته شده بود موسسه سرو سیمین. بعد هم شماره تلفن و آدرس لاهور را داده بود. افغان ها روی کیسه های کفششان به فارسی نوشته اند حج مبارک. لبنانیها و بحرینیها اسمهایی روی کاروانهایشان دارند که شیعه بودنشان را داد می زند. مثلا فاطمة الزهرا، طوس، نینوا و البته غدیر.
امروز در عربستان عید غدیر است. بی صدا و بی نمود. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. انگار روزیست مثل همه روزهای خدا. قبلا یک بار تولد امیرالمؤنین را در مدینه بودم و یکبار قبل تر، شب سیزده رجب برای عمره محرم شدم. در مملکت سعودی ها هر نام و نشانی که از علی باشد غریب است اما حالا که عید غدیر را در مکه تجربه میکنم می بینم غربت غدیر در مکه بیشتر از تولد مولود کعبه است. مطاف شلوغ است و اهل سنتی که میگویند اعتقاد به استلام ندارند چنان به رکن یمانی و شکاف کعبه هجوم بردند که من شیعه برای بوسیدن محل شکاف باید پا روی پای حاجیها بگذارم. امیرالمومنین به کسی ظلم نکرد، حق کسی را نخورد و از ما هم چنین خواسته. دارم تلاش میکنم به میل درونیام برای رسیدن به رکن یمانی در غدیر غلبه کنم. رسیدن به رکن، امروز و در این ساعت بدون ظلم نمیشود. جمعیت زیاد است. ترجیح میدهم روز عید کسی را نیازارم. دوست دارم در عمل شیعه باشم. لااقل شده همین یک روز را.
اول صبح با جواد رفتیم سراغ اتاق سیدها. اولی را در زدیم جواب نیامد. گفتیم لابد خوابیده. رفتیم سراغ اتاق حاج آقای نخلی، روحانی کاروان. در زدیم جواب نیامد. دوباره زدیم و وقتی دیدیم خبری نشد راهمان را کشیدیم برویم. پیچ راهرو را که رد کردیم در باز شد و صدایی به شدت خوابآلود بفرمایید گفت. دیدیم خدایی در این وضع اگر عیدی بخواهیم صورت خوشی ندارد. بنده خدا از اتاق آمد بیرون ببیند چه کسی کارش داشته و بیدارش کرده. ما هم دویدیدم و فرار. حالا بعدا دوباره می رویم سراغش برای گرفتن عیدی. خدا را چه دیدید، شاید آنوقت گفتیم که صبح چرا فرار کردیم و چقدر خندیدیم. ساعت تقریبا هفت که شد رفتیم صبحانه بخوریم. جذاب نبود. با جواد از هتل زدیم بیرون و رفتیم چندصد متر آن طرفتر، قهوه خانه مانند طوری، املت خوردیم. عرب ها که معمولا با دست غذا میخورند. قاشق یا به قول عربها ملاقه خواستیم و املتمان را با نان تنوری خوردیم. صبح عید غدیر به خودمان حال دادیم مثلا.
عصر توی هتل جشن داریم. بانی جشن، آقایی است که چند روز قبل با تنها پسر اهل سنت کاروان درگیر شده بود. حس خوشی ندارم. پسر بوکانی با مادرش آمده. خیلی محترم و مودب و همراه با گروه. دیروز با کاوه همان پسر سنی مفصل نشستم به صحبت. داستان درگیری را تعریف کرد. قسمش دادم که خدایی از همراهی با کاروان شیعه راضی هستی یا نه. گفتم اگر برگشتیم به دوستانت توصیه میکنی با کاروان شیعه همراه شوند یا منعشان میکنی. گفت والله رفتار بدی ندیدم. احترام بود و احترام. شاد شدم. اما گفت به جز آن فلان فلان شده که ذکرش رفت یک قضیه ناراحتم میکند. هرکس به ما میرسد میخواهد شیعهمان کند. آنهم بدون آگاهی و شناخت از اعتقادات ما، مذاهبمان، تفاوت هایمان با هم و ...
یاد بیرجند افتادم. یک شب که نگهبان بودم دیدم، یکی از بچه ها با یکی از بچههای اهل سنت بحث شیعه سنی میکنند و کارشان رسیده به فحش و فحش کاری. با هربدبختی شده تمامش کردم و بعد پسر شیعه را کشیدم کنار که این چه روش احمقانه ایست که پیش گرفتی. بعدتر نشستم به بحث که اصلا من سنی. بنشین برایم ثابت کن که شیعه به حق است. جدای از اینکه نتوانست، اینقدر عقب رفت تا شروع کرد به شبهه در وجود خدا و پیغمبر و ... همانجا گفتم که تو که به وجود خدا شک داری لازم نیست برای امیرالمونین تبلیغ کنی. برو اول تکلیفت را مشخص کن و بعد مثل یک انسان و با روی خوش مذهبت را به بقیه نشان بده. پریروز در همایش نخبگان، که اتفاقا خود کاوه هم بود، حاج آقای مظلومی، از معاونان آقای قاضی عسگر می گفت در بحث تغییر مذهب احساسات همیشه بر استدلال مقدم بوده. آدم ها اول عاشق کسی شده اند، تحت تاثیر اخلاق و روی خوشش قرار گرفته اند و بعد رقتند سراغ تحقیق علمی. به کاوه همان حرف را یادآوری کردم. به خودم هم. پیامبر خدا هم که باشی باید روی خوش داشته باشی. با فحاشی و لعن، هیچ کس از مقدساتش دست بر نمی دارد. با کاوه قرار گذاشتیم یک روز برویم زیارت حضرت خدیجه. صحبتمان را دیگر ادامه ندادیم.
بعد صبحانه رفتیم سمت حرم. جواد طلبه است و می خواست از اداره مصاحیف حرم همان قرآن های ترجمه فارسی را که در مدینه نوشتم تهیه کند. راهنماییمان کردند، کلی پیچ و تاب خوردیم تا در زیر زمین مسجدالحرام به اداره مصاحیف رسیدیم. قرآن هدیه می دهند و کلاس های ترجمه دارند. اول اینکه اصلا فکر نمی کردم زیرزمین مسجدالحرام اینقدر وسیع باشد و دوم اینکه فکر نمی کردم اینهمه پیرمرد ایرانی آنجا باشند. رفتیم قسمت اداری و جواد کمی عربی حرف زد اما گفتند، آن ترجمه ها را فقط در مدینه داریم. مکه قرآن عربی فقط. عده کمی معتکف بودند در زیر زمین. کمدهای رمز داری بود مخصوص معتکفین و جالب اینکه فضا مثل سالن های اداری بود و شباهتی به بخشی از یک مسجد نداشت.
از سمتی آمدیم که راه بسته بود. یک پاکستانی مرتب می گفت مافی اوپن. ترکیب عربی و انگلیسی به اسم اردو. از جواد جدا شدم. آمدم روبروی رکن یمانی نشستم به یادداشت. منتظر نماز ظهرم. یک عالمه پاکستانی دور و برم هستند و دعا می کنند. همیشه و از سفرهای قبل، در خلوت با خدا دوست دارم شبیهشان باشم. می نشینند، قنوت می گیرند و دست هایشان را خیلی متواضعانه و غریبانه بالا می آورند. زمزمه می کنند و چشمشان به اشک می نشیند. ثانیه ها و دقایق زیادی به همین وضع زیر لب دعا میکنند. مگر می شود خدا به این وضع که می بیندشان رحم نکند؟ وضع من و امثال من هم همین است.
ما ایرانیهایی که روز عید غدیر توی مسجدالحرام نشستیم غریبیم. خیلی غریب. کسی نیست کنارمان صلوات بفرستد. شیرینی و شربت پخش کند. روبوسی کنیم و تبریک عید بگوییم. اصلا سیدها را با شال سبزشان بشناسیم و عیدی بگیریم. خدا نمی تواند به دل غربت گرفته ما امروز رحم نکند. از اول عمر به نام رحیم خواندیمش. حالا امروز دل ما توی حرم خودش گرفته و بغض داریم. نه برای خودمان. برای ولی خودش. منتظریم آن لحظه که موذن از شهادت به نبوت رسول الله ، بی درنگ می رود سراغ دعوت به نماز، درست همان لحظه که زیر لب اشهد ان علی ولی الله می گوییم، نگاهمان کند و رحم. دوست داریم مثل اول بار که معاویه در نماز بسم الله نگفت و کسی داد زد أسرقتُ أم نسیتُ به موذن همین را بگوییم. نمی شود اما. باید منتظر باشیم. منتقم خون فاطمه زهرا، منتقم حق علی ابن ابی طالب هم هست. اصلا خون فاطمه برای حق علی ریخت و فکر می کنم دعایی بهتر از دعای فرج برای ظهر غدیر نیست. دل را آرام می کند به امید روزهای خوش. به امید آینده سبز.
منبع: فارس