از عاشورای حسینی تا کربلای خمینی؛

شهیدی که جبهه را همچون «کربلا» می‌دانست

درست است که 54 سال سن داشتم، ولی می‌خواستم من هم همراه جوان‌ها در جبهه شرکت کنم. جبهه برای من مثل کربلا بود و یک بار بدون گذرنامه به کربلا رفته بودم اما این بار کربلا در ایران بود؛ عاشورا در ایران بود.
کد خبر: ۳۰۹۰۷۷
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۷ - ۰۷:۱۱ - 29September 2018

شهیدی که برای دفاع از اسلام اقتدا به «حبیب­‌ابن مظاهر» کردبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از مشهد، پنجمین شب محرم به نام «زهیر» و «حبیب‌­ا‌بن‌مظاهر» دو تن از اصحاب حضرت سیدالشهدا (ع) نامگذاری شده است.

این شب مانند شب چهارم میان چند شهید کربلا مشترک است. شب پنجم به «حبیب‌ابن‌مظاهر»؛ «زهیر» و حضرت «عبدالله‌ا‌بن‌حسن» کودک هشت‌ ساله امام حسن (ع) نیز منسوب است.

سلام بر سیّدِ جوانان بهشت

درست است که 54 سال سن داشتم ولی می‌خواستم من هم همراه جوان‌ها در جبهه شرکت کنم. جبهه برای من مثل کربلا بود. یک بار بدون گذرنامه به کربلا رفته بودم ولی این بار کربلا در ایران بود؛ عاشورا در ایران بود. همه این‌ها به‌کنار، مریضی‌ای که داشتم نمی‌گذاشت به جبهه بروم. من دست‌بردار نبودم. سه بار تن به تیغ جراحی سپردم تا بتوانم به جبهه بروم. دلم راضی نمی‌شد اگر نمی‌رفتم.

رمضان سال 1367 که آمد، عملیات «والفجر 10» تمام شده بود و گردان ما، یعنی گردان امام حسین (ع) به منطقه روبروی شهر «سیدصادق» اعزام شد تا مقابل عراق پدافند کند. راستش را بخواهید، من نمی‌توانستم در کارهای عملیاتی شرکت کنم؛ یعنی به من اجازه شرکت حضور در خط مقدم را نمی‌دادند ولی من دلم راضی نمی‌شد. می‌گفتند «تو پیرمردی، برو در خانه‌ات استراحت کن». مگر پیرمردها دل ندارند؟ مگر «حبیب‌ابن مظاهر» پیرمرد نبود. مگر خمینی فرزند فاطمه (س) نبود؟

فرمانده‌مان حاج‌ آقا فتوحیان بود. با اصرار و التماس از او خواستم اجازه بدهد من هم به خط بروم. آخر آن جا به کربلا نزدیکتر بودم! از او انکار و از من اصرار و از من اصرار و از او انکار و اصرار من بر انکار او چربید و او گفت من هم می‌توانم به خط بروم به شرطی که در سنگر فرماندهی گردان بمانم و کارهای سنگر را انجام بدهم. من آن شرط را با جانم پذیرفتم. آن‌ جا شاید خبری از محمد به دستم می‌رسید. به همسرم قول داده بودم که ما نوبتی به جبهه برویم. مدتی می‌شد که محمد نه نامه داده بود و نه به ملاقات مادرش رفته بود.

خط، آتش و خمپاره و گلوله کم نداشت ولی فقط داغ محمد می‌توانست مرا بکشد. آنجا، در خط‌ بودن برایم کافی نبود. هنوز از چیزی دور بودم. بیرون سنگر نشسته بودم که حاج فتوحیان پیش من آمد و گفت می‌خواهد برای کاری به قرارگاه تاکتیکی لشکر برود و از من خواست تا استرحت کنم. پیش از آن که خودرو را روشن کند، دستم را گذاشتم روی دستش و در چشم‌هایش زل زدم. من آدمی نبودم که بخواهم روی حرفم بزنم ولی قول داده بودم. پیری و جوانی؛ کوچکی و بزرگی؛ فرماندهی و زیردستی؛ اصول و فروع نظامی را کنار گذاشتم و گفتم: «بیست‌و‌هفت نفر از فامیل‌ها و آشنایان التماس دعا داشتند و از من خواستن به نیت اون‌ها، نفری یک تیر به سمت عراقی‌ها در کنم. اجازه می‌دید خواسته‌هاشون رو برآورده کنم». گمان کنم احساس کرد که اگر خواسته‌ام را نپذیرد، دلخور می‌شوم. پیش از آن که راه بیفتد، گفتم «بی‌زحمت اگر خبری یا نامه‌ای از محمد هم بود، به من خبر بدید. یک دنیا ممنون».

نماز ظهرم را خوانده بودم. برخاستم تا برای نماز عصر آماده شوم. دست‌هایم پشت گوشم بود که صدای خودرو فرمانده به گوشم رسید. سر برگرداندم و همچنان دست‌به‌گوش، با چشم‌هایم به استقبال خودرو فرمانده رفتم. فرمانده که مرا دید، با لبخندی به دلهره من پایان داد. دویدم و نامه‌ها را گرفتم. خواندن آن پنج نامه، خیالم را راحت می‌کرد و آن وقت می‌توانستم همه حواسم را تمام‌ و‌ کمال به طرف کربلا معطوف کنم و به کربلای خمینی.

حاجی آقا فتوحیان و فرماندهان گردان و محور، جمع شده بودند داخل سنگر و من نمی‌خواستم حضور من در کنارشان، در ارتباط من و نامه‌های محمد مشکلی ایجاد کند. با کسب اجازه از فرمانده از سنگر خارج شدم. در گوشه‌ای که سنگر فرماندهان روی آن سایه افکنده بود، نشستم و نخستین نامه محمد را باز کردم.

«... به نام خدای حسین (ع)

پدر خوبم سلام! حضور تو در جبهه، مایه افتخار من و همه است ولی...»

صدای انفجار در فضا پیچید. نورهای سبز و آبی و قرمز در هم می‌آمیختند و به سیاهی می‌رفتند. قامتی سبزپوش نزدیک می‌آمد و دور می‌شد.

فتوحیان و چند نفر دیگر بالای سرم ایستاده بودند. فتوحیان نشسته بود. به او گفتم رویم را به طرف کربلا برگردان. از میان خاک‌ها و خون‌های لخته‌ شده روی پلک‌هایم، می‌دیدیم که قطره‌های خون از سرم چکّه می‌کنند و روی نامه‌های محمد می‌ریزند.

چشمم را به طرف حاج فتوحیان برگرداندم. سرش را پیش آورد و گفت: «جانم حاجی؟!» گفتم: «به محمد بگو داشتم نامه‌اش را می‌خواندم... بگو...

...وعده من و شما، امامزاده عبدالله؛ بعد از کربلا. از دوردست، از دور و نزدیک قامت‌های سبزپوش به من نزدیک می‌شدند. تن بی‌سری به من نزدیک شد. به حاج فتوحیان نگاه کردم. به سبزپوش‌ها نگاه کردم... «سلام بر سالار شهیدان...»

بر اساس زندگی‌نامه شهید اسدالله بهدگانی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها