به گزارش خبرنگار دفاع پرس از بوشهر، کتاب «مسافر مینیبوس سرخ» روایتگر خاطرات شفاهی «یوسف بختیاری» یکی از رزمندگان خطه جنوب است که در زمستان سال ۱۳۵۹ پا به عرصه دفاع مقدس گذاشت و شانه به شانه شهید «مصطفی چمران» و «علیرضا ماهینی» در جنگهای نامنظم جنگید و در عملیات «کربلا ۴» زخمی و به اسارت دشمن بعثی گرفتار میشود.
راوی این کتاب که سرگذشتی نادر و باور نکردنی دارد، به خصوص زمانی که زیر شکنجههای طاقتفرسای دشمن، حسرت یک آخ را بر دل آنها میگذارد.
کتاب «مسافر مینیبوس سرخ» که کار مصاحبه و تدوین آن توسط «سید قاسم یاحسینی» صورت گرفته، در ۳۱ فصل به انضمام تصاویر توسط ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس بوشهر به چاپ رسیده است.
در قسمتی از متن کتاب «مسافر مینیبوس سرخ» میخوانید:
یوسف!
بله بابا!
خبری شنیدهام!
چه خبری بابا؟
شنیدهام به جای مدرسه، هر روز میروی بسیج و آموزش میبینی!
جای هیچگونه انکاری نبود. گفتم: بله! پانزده روزی میشود، میروم و آموزش میبینم.
خوب انشالله پس از آموزش کجا میخوای بری؟
ماندم چه بگویم، دیدم نجات در راستگویی است. گفتم: انشاءالله اگر عمری باقی باشد، بعد از آموزش میخواهم بروم جبهه! مثل خودت که رفتی و برگشتی!
جبهه؟
بله!
پدرم با عصانیت گفت: آخه بچه، اسلحه با اندازه قد تو است! میخوای بری جبهه؟ چطور میخواهی اسلحه دست بگیری؟
مادرم فقط گاهی وقتها اشکهایش را پاک میکرد. دیدم اگر بخواهم کوتاه بیایم، برای همیشه قافیه را باختمام. زدم سیم آخر و گفتم: اگر نگذارید بروم جبهه، خودم را میکشم.
بنده خدا پدرم ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. یکدفعه مادرم به پدرم پرید و گفت: خوب با یوسف حرف زدی! خوب قانعش کردی به جبهه نرود. خوب!
این را بغض آلود گفت! پدرم به مادرم گفت: چکارش کنم؟ نمیبینی چه جوابم میدهد؟ میترسم خودش را بکشد!
از اتاق بیرون آمدم. احساس کردم مثل پرندهای هستم که از قفس آزاد شده است.
از فردایش علنی رفتم بسیج.
امروز میخواهند ما را اعزام کنند جبهه!
مادرم خیلی گریه کرد و گفت: یوسف نرو! تو هنوز کوچکی؟
از علی اکبر امام حسین که کوچکتر نیستم! باید بروم!
مادرم وقتی دید چارهام نمیکند، چادرش را سرش کرد و با من تا بسیج مرکزی پیاده آمد. مادرم در راه فقط گریه میکرد و اشک میریخت. به بسیج که رسیدیم، دیدم یک مینیبوس سرخ رنگی آماده بردن ما به جبهه است.
انتهای پیام/