منیره پویایی هستم، اصالتاً دهلرانی و از توابع استان ایلام. فرزند جانباز جاسم خربزانی و شهیده شاهینه مومنی و نیز خواهر شهید غلامرضا خربزانی و خواهر نوزاد شهیدی که هنوز به دنیا نیامده بود و گمنام آسمانی شد.
از مادرتان شهید شاهینه مومنی برایمان بگویید.
مادرم در تاریخ12/3/1337 در خانوادهای متدین و مؤمن در روستای خربزان از توابع شهرستان دهلران به دنیا آمده بود. شغل خانواده دامداری و کشاورزی بود و محل زندگی آنها دامنه کوههای زیبا و سرسبز زاگرس در منطقه زرین آباد شهرستان دهلران. منطقه زرین آباد اگرچه درطول دفاع مقدس به دلیل شرایط جغرافیایی مستقیم درگیر جنگ نبود، اما یکی از مناطق پشتیبان جنگ بود که خیل عظیمی از جوانانش در فکه، شاخ شمیران و جزایرمجنون شهید شدند.
خانواده مادری بسیار مقید و مومن بودند. طبیعتاً مادرم هم در چنین خانوادهای متولد شد و رشد یافت و نسبت به حلال و حرام خدا و دین مبین اسلام احساس مسئولیت زیادی داشت.
از نحوه آشنایی پدر و مادر شهیدتان اطلاع دارید؟
پدرم جاسم خربزانی که از اقوام مادریام بوده است و در شهر آبادان سکونت داشته، به روستای محل زندگی مادرم رفته و شهید شاهینه را که تنها 15 سال سن داشته از پدربزرگم خواستگاری میکند، به این ترتیب والدینم در تاریخ10/8/1352 با مهریه20000ریال به عقد هم در آمده و زندگی خود را در شهر آبادان شروع میکنند.
چقدر مادرتان را میشناسید ؟اگر بخواهید او را برای ما معرفی کنید، چه میگویید ؟!
همه اقوام از مادرم به عنوان زنی خانهدار و باایمان یاد میکنند که هیچگاه نماز و روزهاش را ترک نکرد. مادر بسیار خوشاخلاق بود. همواره با قناعت زندگی میکرد. او بانویی سختکوش و قانع بود که با کم و کاستیهای زندگی کنار میآمد. پدرم شغلش آزاد بود و در میدان میوه و تره بار فعالیت میکرد.
چطور شد که خانواده شما سر از خرمشهر درآورد؟
بعد از ازدواج پدر و مادرم، به دلیل سکونت پدر در آبادان به آنجا رفته بودیم. خانوادهام در سال1357 از آبادان به خرمشهر نقل مکان کرده و در خانهای اجارهای زندگی خود را پی میگیرند. من سال1357در خرمشهر متولد شدم. سال1359مادرم باردار بود که جنگ شروع شد. رژیم بعث در همان روزهای اولیه جنگ با خمپاره شهر را مورد هدف قرار میداد. بعثیها با توپخانه شهر خرمشهر را میزدند. هرکس هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد. خانواده من به تصور اینکه به زودی این درگیریها تمام خواهد شد شهر را ترک نکردند و به کوی طالقانی نقل مکان کردند.
از آن روز حادثه و شهادت مادر و برادر و فرزند در شکم مادرتان برایمان بگویید.
چهارم مهرماه1359، بین ساعات 14 الی 16صدای انفجار مهیبی در محله همه را شوکه کرد. آن زمان تنها دو ساله بودم و چیز زیادی به یاد ندارم. اما از شنیدهها میدانم که آن روز دود و آتش و خاک همه جا را فرا میگیرد. مردم محله متوجه میشوند که گلوله توپ دشمن دقیقاً وسط حیاط خانه ما فرود آمده بود، مادرم در آشپزخانه بود. ما هم همه در وسط حیاط بودیم. موج انفجار پدرم را گرفته و به شدت مجروح میکند. برادر بزرگم غلامرضا که با توسل مادرم به امام رضا(ع) به دنیا آمده بود، از ناحیه پا ترکش میخورد. شکمش کاملاً پاره شده و همان جا به شهادت میرسد. من هم مجروح به گوشهای پرت شده بودم. همسایهها من و پدرم و غلامرضا را که در سن پنج سالگی شهید شده بود، به بیمارستان منتقل میکنند. کسی متوجه نمیشود مادرم در آشپزخانه بوده است. شدت انفجار خانهمان را به ویرانهای تبدیل کرده بود.
چیزی از اوضاع شهر به یاد دارید؟
خیلی کم به یاد دارم. بیمارستان خرمشهر مملو از مجروحین و شهدا بود. هرکسی هرکاری که میتوانست انجام میداد. آن لحظه دقیقاً لحظه شروع گمنامی و جدایی همیشگی خانواده ما از هم بود. به لحاظ گلولهباران شدید دشمن و حاکم بودن شرایط اضطراب و ترس، ثبت و ضبط مشخص و منظمی برای مجروحین و شهدا وجود نداشت.
بعد از انتقال ما به بیمارستان، همسایهها متوجه غیبت مادرم شده و به خانه ما مراجعه میکنند و با صحنه دلخراشی مواجه میشوند. پیکر مادرم تکه تکه شده بود و فرزند معصوم درون شکمش به گوشهای پرت شده و او هم مظلومانه به شهادت رسیده بود. برادران بسیجی پیکر مادر، برادر و فرزند در شکمش را به بیمارستان انتقال دادند و برای اینکه پیکرشان به دست اشقیای بعثی مورد تعدی قرار نگیرد آنها را بینام و نشان در منطقهای دفن کردند. در زمان شهادت، مادرم تنها 22سال داشت.
چگونه از شهادت مادر و محل دفنشان مطلع شدید؟
بعد از گذشت سالها با پیگیریهای فراوان که انجام دادم و جمعآوری مدارک بایگانی شده از خرمشهر و آبادان و تحقیقات فراوان از همسایههای سابق و نیز مراجعه به شبکه بهداشت خرمشهر و بررسی لیست شهدا و مجروحین مشخص شد که پدرم جاسم خربزانی در تاریخ4/7/1359به عنوان مجروح و برادرم غلامرضا در تاریخ 4/7/1359به عنوان شهید و شاهینه مومنی در تاریخ4/7/1359به عنوان شهیده ثبت شده بود اما مزار شهدایمان برای همیشه در گمنامی ماند.
شما چگونه پدرتان را پیدا کردید؟
در عرض چند دقیقه خانواده ما از هم پاشید. من حتی در همان بیمارستان پدرم را گم کردم، اما بعد از بهبودی کامل و در حالی که کمتر از سه سال سن داشتم، به یکباره همه خانوادهام را از دست دادم تا اینکه خواهران بسیجی مرا به مسجد جامع شهر خرمشهر بردند و تا مدتها در آنجا از من مراقبت نمودند. پدرم را بعد از تلاشهای فراوان پیدا کردم. من به همراه پدرم قصد خروج از شهر را داشتیم که یکی از خواهران بسیجی ما را سوار بر یک موتورسیکلت کرد و در خیابان به مینیبوسی برخورد نمودیم که چند برابر ظرفیت مردم سوار کرده بود، آن خواهر بسیجی از راننده خواست که من و پدرم را هم سوار کند که راننده ابتدا امتناع نمود، اما وقتی که با تهدید خواهر بسیجی روبهرو شد با اجبار سوارمان کرد و از شهر خرمشهر خارج شدیم.
در نهایت شما ماندید و پدرتان؟
بله، پدرم از ناحیه پای چپ و سر و سینه به شدت مجروح شده بود. اما متأسفانه طبق نظریه کمیسیون پزشکی تاریخ 4/4/1372 تنها 7 درصد جانبازی برایش زدند. به سختی زندگی میکرد، اثرات دوران جنگ برجسمش و به ویژه اثرات شیمیایی روی ریهاش زندگی را برایش سخت کرده بود. به نحوی که نصف ریهاش را از دست داده و بدون کپسول اکسیژن قادر به ادامه حیات نبود. هر روز کپسول اکسیژنش را تعویض و شارژ میکردم با عشق و علاقه پرستارش شدم، حتی از ادامه تحصیل و دانشگاهم انصراف دادم تا با خیال راحت در خدمت پدر باشم. این اواخر دچار پوکی استخوان و شکستگی لگن هم شده بودم، پدرم در حالی آرزوی خوشبختیام را داشت که در روز عروسیام به کما رفت و در بخشICU بیمارستان شوش بستری شد و 20 روز بعد در تاریخ 11/11/1385دار فانی را وداع گفت.
من تنها بازمانده خانوادهام را از دست دادم. پدرم هیچگاه شهادت مادر و برادرهایم را باور نداشت و تا لحظه مرگ زمزمه همیشگیاش بود که آنها زندهاند و بازمیگردند.
منبع:روزنامه جوان