گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: رزمندگان با نثار جان خود رسالت عظیمی را بر دوش بازماندگان گذاشتند. ۳۰ سال از پایان جنگ تحمیلی و ۴۰ سال از پیروزی انقلاب اسلامی میگذرد، اما هنوز برخی از شهدا برای مردم، گمنام و ناشناخته هستند. به این منظور خبرگزاری دفاع مقدس در نظر دارد به انتشار زندگینامه شهدایی بپردازد که نامی از آنها به میان نیامده است. در ادامه سرگذشت شهید «مصطفی دهقانیان نصیری» به روایت «محمد دهقانیان نصیری» برادر این شهید بزرگوار را میخوانید:
مصطفی پنجمین فرزند خانواده، جوانی خوش قد و قامت و تنومند بود. در بین تمام برادران و خواهران، شجاعت مصطفی زبانزد خاص و عام بود. او بسیار گرم و صمیمی بود، به پدر و مادرمان بسیار احترام میگذاشت.
هر کداممان به کار و زندگی مشغول بودیم. مصطفی هم تا سوم راهنمایی درس خواند و زمانی که مدرک سیکل را گرفت، یک ماشین سه چرخه تهیه کرد و با آن امرار معاش میکرد، تا بخشی از مخارج زندگی را عهده دار باشد، اما تا به خودش آمد، دیگر جبهه و دفاع از این مرز و بوم برایش اولویت شد.
۱۷ سال بیشتر نداشت که به جبهه رفت. سال ۱۳۶۱ بود که مصطفی در جبهه زخمی و عصب پایش قطع شد. از همان زمان یک جانباز محسوب میشد و به علت نقص پا، دیگر اجازه رفتن به جبهه را نداشت. بعد از مجروحیت، برای دیدنش به بیمارستان شهید مصطفی خمینی (ره) رفتم. مصطفی از شدت درد پا، دندانهایش را روی هم فشار میداد، اما تا مرا دید، با روحیهای خوب از من استقبال کرد.
وقتی برگشت خانه، باز با سه چرخهاش کار میکرد، اما، چون پایش شل میزد، از پای سالمش کمک میگرفت تا بتواند سه چرخهاش را هدایت کند. در همین زمان بود که ناصر، برادر کوچکمان که ۱۴ ساله بود، به عنوان نیروی پشتیبان به جبهه عازم شد. کمی بعد از عزیمتش، بیآن که به مرخصی بیاید و او را ببینیم، خبر شهادتش را آوردند.
۱۰۰ روز بعد از شهادت ناصر، خبر شهادت مصطفی را آوردند
بعد از شهادت ناصر، دیگر مصطفی آرام و قرار نداشت. تا کمی حالش بهتر شد، به فکر جبهه افتاد. پایش را درون کفش طوری بسته بود که نقص و کوتاهی پایش معلوم نشد. با همین ترفند توانست دوباره عازم جبهه شد و به جزیره مجنون رفت. ۱۰۰ روز بعد از شهادت ناصر، خبر شهادت مصطفی را برایمان آوردند. به ما گفتند که مصطفی همراه با دو تن از همرزمانش در هلیکوپتر بودند که مورد هجوم موشکهای دشمن قرار میگیرند و در ۱۷ اسفند ماه ۶۲ به شهادت میرسند.
پیکر مصطفی کاملا سوخته و حتی صورتش قابل شناسایی نبود. به همین دلیل، باور نمیکردیم که این پیکر سوخته، مربوط به برادرمان باشد. بعد از شهادتش، پدر و مادرمان چند بار خواباش را دیدند که به آنها گفته بود: من زندهام و همین خواب، ما را هم دلگرم میکرد که شاید آن جسد سوخته، مربوط به مصطفی نبوده است. به همین دلیل، حتی از صلیب سرخ جهانی پیگیر شدیم و اسم وی را دادیم، اما بعدها مطمئن شدیم که او شهید شده است و شاید منظور او از این که میگفت: من زندهام، همین بوده که به معنای واقعی شهدا زنده هستند و نزد خدا روزی دریافت میکنند. بعد از رفتن مصطفی، تاثیر شهادت و عنایت و کرامت وی به تمام خانواده، در زندگی ما ملموس و مشهود بود.
وقتی جنازه مصطفی بدستمان رسید و نوبت به مراسم خاکسپاری وی شد، باور نمیکردیم که چنین مراسم باشکوهی را به چشم ببینیم. تشییع جنازه مصطفی بسیار با شکوه و مفصل برگزار شد و جمعیت بسیاری در این مراسم حضور یافتند. همین موید محبوبیت مصطفی نزد دوستان و آشنایانش بود.
پدر و مادرم، با شهادت ناصر و مصطفی، به شدت غمگین و تنها شدند، اما بعد از شهادت مصطفی، همراه با وسایلش، وصیتنامهای هم از او به دستمان رسید، که از همه ما خواسته بود در فراق او و در صورت شهادتش، احساس اندوه و با گریه و زاری نکنیم، چرا که با این کار ما، دشمن شاد میشود. همه ما به این وصیت مصطفی گوش داده و احترام گذاشتیم. هرچند برای همه ما، از دست دادن ۲ برادر بسیار سخت بود.
انتهای پیام/ 131