به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، تصویری که از زنان ما در دوران انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به جا مانده است، بیتردید از درخشانترین صحنههای تاریخ این مقطع از مبارزات مردم مسلمان ایران است. حکایت حضور پرشکوه زنان در آن زمان حکایتی پایان ناپذیر است که هر چقدر گفته شود، باز هم ناگفتههای بسیار دارد. در ادامه به فرازی از زندگی شهیده «فاطمه اسدی» که از سوی ضدانقلاب تیربار شد را میخوانید:
فاطمه فرزند علی و آمنه در یازدهم مرداد سال ۱۳۳۹، در روستای «باقرآباد» از توابع شهرستان دیواندره به دنیا آمد. او به علت فقر نتوانست درس بخواند. از همان کودکی اهل کار و تلاش بود. همسر وی هم فردی معتقد و همراه با شهیده بود و هر دو برای مبارزه با سلطهی، ضدانقلاب به پا خاستند. آنها همکاری خوبی با سپاه و بسیج داشتند و همین همکاری آنها باعث شد، ضد انقلاب ناراحت و همسر او را دستگیر و به زندان خود در روستای، «نرگسله» انتقال دهند، اما فاطمه باز هم ساکت ننشست و به افشای چهرهی ضدانقلاب پرداخت.
فاطمه در روز هفتم شهریور سال ۱۳۶۱ برای ملاقات همسرش به روستای نرگسله رفت. وقتی که با جسم نحیف همسرش رو به رو میشود، آثار شکنجه را به وضوح در جای جای بدن او میبیند و لب به اعتراض میگشاید. فریادهای اعتراضی فاطمه ضدانقلابیان را کلافه و عصبانی کرده بود به همین دلیل او را هم زندانی میکنند. بعد از مدتی بدون این که کسی دلیل آن را بداند با تمام شقاوت، کینهی خود را با تیرباران این شیرزن شجاع خالی کردند. مردم روستا پیکر پاک او را تحویل و غریبانه در همان روستا محل زندان دفن میکنند.
شکر مداوم
همسر فاطمه روایت کرد: او تحصیلات نداشت، اما از درک و شعور بالای برخوردار بود. او بسیار باهوش و اهل تجزیه و تحلیل بود.
در ابتدای زندگی فقیر بودیم، اما درایت و قناعت او باعث شده بود به مردم محتاج نباشیم. او برای باورهایش بسیار ارزش قائل بود. آنها را با چیز دیگر معاوضه نمیکرد. از همان روزهای نخست حضور، ضدانقلاب به ماهیت پوچ آنها پی برده بود. زمانی که پای گروهکهای ضدانقلاب به منطقه کشیده شد، از همان روزهای اول به من گفت: اینها ضد دین هستند، حرکات، رفتار و گفتارشان هیچ ربطی به اسلام ندارد، اینها آمدهاند تا ریشهی دین را بخشکانند. همکاری با این افراد بیدین گناه است. یکی از ماندگارترین کارهای او ادعاهای بی ریا خالصانه او به درگاه خدا بود. او میگفت: خدایا، گرفتاری و مشکل همه را با ریشه کن شدن ضدانقلاب و پیروزی حکومت عدل حل کن، خداوندا ما را عاقبت به خیر کن. او همیشه شکرگزار نعمتهای الهی بوده است.
دیدار آخر
در مدت زمانی که در زندان ضدانقلاب بودم، تنها کسی که به ملاقاتم میآمد، فاطمه بود. او همهی سختیهای راه و ممانعت ضدانقلاب، را تحمل میکرد و به دیدار من میآمد. بار آخری که به دیدار من آمده بود، آنها خیلی مرا شکنجه کرده بودند. او آنها را به باد انتقاد گرفت و هر چه میتوانست، اعتراض خود را ابزار کرد. فاطمه آرام نمیشد او را به زندان بردند. دیگر او را ندیدم هر چه سراغ او را از آن سنگدلان میگرفتم بعد از کلی بد و بیراه گفتن، جواب میدادند: او را فرستادیم رفت.
بعد از آزادی با تنی زخمی و روحی خسته به امید دیدن خانواده به خصوص فاطمه که خیلی نگرانش بودم به سمت روستایمان حرکت کردم. دلشورهی عجیبی داشتم، نمیدانستم در منزل چه حوادثی در انتظارم است. آیا خستگی راه و زندان از تنم خارج خواهد شد!
به نزدیکی روستا رسیدم. سکوتی سهمگین بر روستا سایه افکنده بود. ایستادم و از دور به خانهمان نگاه کردم. قدمهایم را تندتر برداشتم. دیگر اختیارم دست خودم نبود، باید زودتر فاطمه را میدیدم. در را باز کردم سراسیمه وارد حیاط شدم و فاطمه را صدا کردم، اما صدای همه را شنیدم به جز فاطمه. از شیون و نالههای اقوام و همسایهها فهمیدم که دیگر فاطمه را نخواهم دید. فریاد زدم خدایا او برای دیدار من جانش را فدا کرد پس چرا من هنوز زندهام.
خود را به داخل خانه رساندم. دخترم را دیدم در گوشهای از اتاق، آرام و بی صدا نشسته بود. بغلش کردم. او باور نمیکرد که تنها به خانه برگشتهام.
انتهای پیام/ 131