به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از تبریز، خاطرات زیر از سید جلال میرنورانی و محمدرضا چمیدیفر در رابطه با شهید نادر برپور فرمانده نیروهای آذربایجان در جبهه سوسنگرد است.
اولین اعزام و اولین فرمانده
31شهریور سال 1359 که جنگ تحمیلی شروع شد، فرمانده سپاه تبریز «رحمان دادمان» بود که برادر رحمان صدایش میزدیم. آغاز جنگ همهی برنامه را به هم زد و به نوعی فکرهایمان معطوف جبهههای جنگ شد. دشمن سراغ ملتی آمده بود که میخواست روی پای خودش بایستد و این به مذاق زورگویان روزگار خوش نمیآمد.
بیشتر برادران پاسدار در تب و تاب رفتن به جبهه بودند. مگر نه اینکه رسالت پاسدار اقتضا میکرد انقلاب اسلامی هر کجا تهدید شود، به آنجا بشتابند. اگر میگفتند پای پیاده بروید، میرفتیم.
چندروز از آغاز تهاجم گسترده دشمن بعثی میگذشت که خبر رفتن به جبهه در سپاه تبریز پخش شد. اجباری وجود نداشت و رفتن داوطلبانه بود. نمیتوانستم بیتفاوت از کنار این ماموریت بگذرم و نگذشتم؛ اسمم رفت توی لیست اعزامیها. به همین راحتی!..
این اعزام، اولین اعزام از آذربایجان شرقی ـ عمدتاً تبریز ـ بهسوی جبهههای جنگ بود و بیشتر نیروهای زبده و شناختهشدهی سپاه میرفتند. جوان بودیم و پرشور و نشاط. سرمان درد میکرد برای ماموریتهای سخت و خطرناک؛ روزهای پر مخاطرهی انقلاب اسلامی را پشت سر گذاشته بودیم و بعد هم حوادث پس از پیروزی انقلاب و کردستان و ... و حالا هم جنگ در خوزستان ما را به سوی خود فرا میخواند و شاید هیچکدام فکر نمیکردیم این اعزامها مکرر خواهد شد و برای چون من اولین و آخرین اعزام!
بیشتر کسانی در این اعزام میرفتند که جنگ در کردستان را تجربه کرده بودند و تعداد محدودی هم بودند که گذرشان به افغانستان و فلسطین هم افتاده بود.
سرانجام روز رفتن فرا رسید. نیروهای اعزامی درست یک هفته بعد از آغاز جنگ در عملیات سپاه تبریز جمع شده بودند. برادر رحمان بعد از چند کلمه صحبت، نادر برپور را فرمانده نیروهای اعزامی معرفی کرد و من هم شدم معاون او. نادر جسور بود و سر نترسی داشت. در عین حال آرام و خونگرم. چهرهای شناخته شده و دوستداشتنی در میان سپاه پاسداران تبریز. کنار او جنگیدن برای ما افتخار بود. حالا بماند که من جانشین نادر شده بودم.
رفتن ما به جبهه (به جهت اینکه اولین گروه بودیم) در تبریز مثل توپ صدا کرده بود و روز اعزام همه برای بدرقه، آمده بودند. هم خانوادهها، هم پاسداران، هم دوستان و آشنایان.
سرانجام اتوبوس حامل نیروهای اعزامی (که ما بودیم) میان سلام و صلوات حرکت کرد. تعدادمان زیاد بود و گذشت روزگار و البته تحمل اردوگاههای مخوف و جهنمی رژیم بعثی عراق (آن هم ده سال ناقابل!) گرد فراموشی بر خیلی چیزها نشانده؛ با این حال، نام تعدادی از بردران پاسداری که باهم اعزام شدیم، یادم مانده؛ حسن هدایی، کریم خطیبی، مختار نهاله، احمد گلچین، اکبر پوربقال، مجید، ایوب رعیتپور، نادر صداف مارالانی، محمدرضا چمیدیفر، حسن باروقی، عملهزاده، سید فاطمی، و علیرضا جبلی. بقیه یادم نیستند.
سوسنگرد را به نام تبریز میخوانند
بستان را از دست دادیم و برگشتیم سوسنگرد. شرایط سختی داشتیم. جنازههای شهدا را نتوانستیم از بستان بیاوریم. نادر برپور، احمد گلچین و سیدجلال میرنورانی رفتند طرفهای دهلاویه برای شناسایی تا نیروها بعداً بروند عملیات کنند. ولی دیگر برنگشتند. نگران شدیم و تا شب صبر کردیم و شب راهی منطقهی دهلاویه شدیم بلکه، پیدایشان کنیم. هر چه گشتیم نتیجه نگرفتیم. عاقبت پیدا نکردیم و هیچکس هم نفهمید چه بلایی سر نادر، احمد و سیدجلال آمده است. انگار آب شده و رفتهاند توی زمین. بنا به روایتی که یکی از برادران شنیده بود رادیو آلمان نام نادر برپور را اعلام کرده، نمیدانم خبر چقدر موثق بود. بهدنبال مفقود شدن برادر برپور، علیآقا تجلایی که از چند روز قبل به سوسنگرد آمده بود، فرماندهی سوسنگرد را برعهده گرفت.
حماسههایی که در سوسنگرد به وسیلهی نیروهای آذربایجانی آفریده شد هنوز هم در ذهن مردم سوسنگرد مانده است. اهالی آن شهر، سوسنگرد را به نام تبریز میخوانند. علی تجلایی در سوسنگرد نقش اصلی را داشت، هم از لحاط معنوی و اطاعت از ولایت و هم از لحاظ نظامی. جوری نیروها را در سوسنگرد به کار گرفت که شهر را از سقوط حتمی نجات داد. در طول سالهای دفاع مقدس، شهری که منظم و منسجم و با حداقل نیرو و امکانات، چهار روز مقاومت کرد و سقوط نکرد سوسنگرد بود که علی تجلایی فرماندهی آن را بر عهده داشت. البته مقاومت خرمشهر 34 روز طول کشید اما در نهایت سقوط کرد.
میخواهم از یکی دیگر از شهدای عزیز یاد کنم که اولین و کم سن و سالترین شهید تبریز در جنگ تحمیلی است؛ شهید "علیرضا باروقی".
باروقی هم با گروهی به جبهه اعزام شد که نادر برپور فرماندهی آن را بر عهده داشت؛ کوچکترین عضو گروه بود؛ اما پرشور و نشاط. آنروزها امکانات بسیار کم بود. میخواستیم از اهواز به بستان برویم، ماشین نبود. به زحمت اتوبوسی پیدا کرده، سوار شدیم. هر که زود جنبید سوار شد. برای همه جا نشد و تعدادی ماندند. باروقی هم از آنهایی بود که خود را با عجله به اتوبوس رساند، جزو نفرات اولی بود که سوار شد. میخواست هر چه زودتر به منطقهی جنگی برسد. به طرف بستان حرکت کردیم. نرسیده به بستان، اولین خمپاره دشمن کنار اتوبوس منفجر شد. زود از ماشین پیاده شدیم. دومین خمپاره افتاد درست روی اتوبوس! خمپارهی سوم هم که منفجر شد، پیکر غرق به خون باروقی نقش زمین شد. او اولین شهید نیروهای آذربایجانی در جبهه به شمار میرفت. شهادتش خون بچهها را به جوش آورد و روحیهها مضاعف شد؛ برای جنگ رو در رو با نیروهای متجاوز بعثی لحظهشماری میکردیم... عاقبت وارد بستان شدیم....
نادر برپور با وجود ظاهری آرام، آدم باارادهای بود. شاید اگر کسی وارد جمع پاسداران میشد، تشخیص نمیداد که نادر، فرمانده است؛ اما از لحظهای که به جبهه قدم گذاشت خیلی زود درایت و مدیریت خود را به نمایش گذاشت. با فرماندهان منطقه صحبت کرد، طرح داد و... و در نهایت دوم آبان 1359 اسیر شد.
انتهای پیام/