به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، صحبت از غیرت و اعتقاد است؛ از غیرت و اعتقادی که موجب شد تا «محمد» کف پای مادر خود را ببوسد تا او را راضی کند که به مدافعان حرم بپیوندد. صحبت از مادری است که مانند همه مادران، عشق و علاقه وی به فرزندش بینهایت بود؛ اما به خاطر اعتقادش از فرزند خود گذشت. صحبت از پدری است که حالا با عکس فرزندش درددل میکند. صحبت از همسری است که پس از ۱۴ سال زندگی مشترک با «محمد»، راضی شد تا طعم تلخ بیهمسری را بهخاطر اعتقاد خود تحمل کند. صحبت از دو فرزند کوچکی است که دیگر دست نوازش پدر بر روی سرشان کشیده نمیشود. حالا برخی افراد هرچه میخواهد تهمت بزنند؛ اما واقعیت این است که اینها را با چقدر پول میتوان عوض کرد؟
در راستای تکریم از خانوادههای شهدای مدافع حرم، خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس در جریان دیدار سردار سرتیپ دوم پاسدار «سید مجید هاشمی دانا» معاون روابط عمومی و امور بینالملل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، با خانواده شهید مدافع حرم «محمد آژند»، به گفتوگو با پدر این شهید والامقام پرداخته است.
شهید مدافع حرم «محمد آژند» بیست و هفتم تیرماه سال ۱۳۵۹ در تهران بهدنیا آمد و تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ادامه داد و وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. وی بیست و هشتم تیرماه سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نامهای «محمدمهدی» و «محمدطاها» شد و سرانجام در بیست و یکم دیماه سال ۱۳۹۴ در منطقه «خانطومان» سوریه به شهادت رسید و پیکرش پنجماه بر روی زمین ماند و سرانجام به میهن اسلامی بازگشت.
در قسمت اول این گفتوگو از قول پدر شهید خواندید که «محمد» روضههای حضرت زهرا (س) را بسیار سوزناک میخواند و واقعا میسوخت؛ اولین تیری هم که به وی اصابت کرد در پهلویش بود و دو ساعت بعد نیز با تیر «قناصه»، سر وی را هدف قرار میدهند که به شهادت میرسد. وقتی من با عکس «محمد» نجوا میکردم، به وی گفتم که «محمد! تو همان چیزهایی که در مداحیهایت برای ائمه اطهار (ع) میخواندی را خودت دیدی؛ پهلویت مانند حضرت زهرا (س) ضربه خورد و مانند امام حسین (ع) بدنت در بیابان ماند».
در ادامه قسمت دوم این گفتوگو را میخوانید:
دفاعپرس: از زمانی که خانواده خود را راضی کرد، چقدر طول کشید تا به سوریه برود؟
بعد از راضی کردن خانواده، برای این که به سوریه برود، ابتدا میگفت که میخواهم خودم را بازخرید کنم؛ چون در آن قسمت از سپاه که شاغل بود، اجازه نمیدادند که به سوریه برود؛ اما او را راضی کردم که این کار را نکند و در نهایت موفق شد در قسمتی دیگر از سپاه مشغول به کار شود و بالاخره در آنجا فرماندهان خود را راضی کرد؛ البته فرماندهانش هم سنگهای زیادی جلوی پای وی انداختند، مثلا میگفتند «تو زن و بچه داری!»؛ اما «محمد» میگفت: «مگر امام حسین (ع) زن و بچه نداشت؟»؛ بعد بهانه آوردند که باید از پدر و مادرت رضایتنامه بیاوری؛ یک روز خیلی شاد و خوشحال درحالی که سه برگه در دست داشت آمد از من، مادر و همسرش امضا گرفت.
دفاعپرس: حال و هوای محمد قبل از اعزام چگونه بود؟
«محمد» دو یا سه هفته مانده بود به رفتنش به سوریه، دیگر لب به سکوت بسته بود و هیچ حرف دیگری نمیزد؛ چراکه میخواست خود را آماده کند و خودش را در صحنه میدید؛ آن روزی که برای بدرقه اش رفته بودیم «محمد» به مادرش گفت که «محمد طاها» را ببر توی ماشین بشین، چون هوا سرد است؛ اما این بهانه بود؛ چرا که میخواست مادر و فرزند کوچک خود را دور کند که لحظه آخر دلش نلرزد.
دفاعپرس: وضعیت محمد از لحاظ مالی و اجتماعی چگونه بود؟
بی انصافی است که برخی میگویند مدافعان حرم برای پول رفتهاند؛ «محمد» چیزی در زندگی کم نداشت؛ ماشین داشت، خانه داشت، زن و بچه داشت، موقعیت شغلی داشت؛ برای همین وقتی داشت میرفت گفتم «محمد جان! چی شد که بچه ها، پدر و مادر، موقعیت و همه چیز خود را پشت سر گذاشتی و رفتی؟»، گفت: «بابا! دیگر وقت آن رسیده که بروم و از حریم و حرم دفاع کنم»؛ چرا که ما در سوریه حرم داریم؛ اما یک وقتی لازم است که برویم در یمن بجنگیم؛ لذا فقط مسئله حرم مطرح نیست و باید موضوع «حریم» را هم توجه کرد.
دفاعپرس: آیا «محمد» روحیه حضور در صحنههای انقلاب را داشت؟
«محمد» بسیجی بود و در همه صحنهها حضور داشت؛ در یکی از گشتهای امنیتی بسیج به همراه یکی از دوستانش به یک خودرو مشکوک میشوند؛ در جریان تعقیب و گریز، خودروی آنها چپ میشود و وقتی «محمد» از خودرو خارج میشود و میبیند که سرش زخمی شده است، ناگهان چندبار به سر و صورت خود میزند و میگوید که «من مردهام؟ من نباید میمردم! من باید شهید میشدم».
در ایام فتنه ۸۸ نیز در همین منطقه «کهنز» شهریار، «محمد» به همراه عدهای دیگر جمع میشدند و برای مقابله با فتنه به تهران میرفتند و در جریان اغتشاشات به ماموران امنیتی که خوب عمل نمیکردند هم تذکر میدادند.
دفاعپرس: چگونه خبر شهادت فرزندتان را شنیدید؟
برای دیدن مادرم به مشهد رفته بودم؛ هنوز ۲۴ ساعت نشده بود که نزدیک غروب «مهدی» بردار کوچک «محمد» زنگ زد و گفت: «بابا! بیا «محمد» در عملیات زخمی شده است»، گفتم «این جور نمیتواند باشد؛ چراکه اگر زخمی شود به من کاری ندارند»؛ رفتم ساکم را برداشتم و دوباره زنگ زدم به فرزندم «مهدی» و گفتم «اگر چیزی شده بگو؛ من طاقت شنیدنش را دارم»، مهدی گفت: «نه چیزی نگفتند، فقط گفتند که زخمی شده و پدر باید حضور داشته باشد». چند دقیقه گذشت تا اینکه یکی از روحانیون محله با من تماس گرفت و گفت: «حاج آقا! از «محمد» چه خبر؟»، گفتم «چی شده؟ شما سراغ از «محمد» میگیرید؟» در این جا بود که وی خبر شهادت «محمد» را به من داد.
انتهای پیام/ 113