گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: مونا معصومی؛ از جبهه که برمیگشت، تمام مشکلات و مسائل جنگ را پشت درب خانه میگذاشت. علیرضا در جبهه فرماندهای مقتدر اما در خانه بسیار مهربان بود. از یک سال زندگی مشترک تنها سه ماه علیرضا خانه بود اما در این مدت تمام نبودهایش را جبران میکرد. با هم مثل دیگر زن و شوهرها به پارک، سینما و بهشت زهرا میرفتیم. حالا پس از گذشت حدود ۳۶ سال از آن روزها میگذرد و خیابانهای تهران تغییرات زیادی کرده است اما هنوز به یاد علیرضا در این خیابانها قدم میزنم و خاطراتمان را مرور میکنم.
سخنان بالا برگرفته شده از سخنان «ام سلمه مولایی» همسر شهید علیرضا موحددانش و خواهر شهید سیروس مولایی است. در بخش نخست گفتوگوی خبرنگار ما با این همسر شهید به نحوه آشنایی و ازدواج این دو زوج، پرداخته شد. در بخش نهایی این گفتوگو به سبک زندگی شهید پراختیم که در ادامه میخوانید:
دفاعپرس: ایده برگزاری مراسم ازدواج در مسجد از سوی شما بود یا شهید؟
پیشنهاد برگزاری مراسم ازدواج در مسجد را من به علیرضا دادم. او هم چنین مراسمی را دوست داشت؛ ولی میترسید که من بعدها پشیمان شوم، به همین خاطر به زبان نیاورده بود. به پیشنهاد من، مراسم ازدواج را در مسجد برپا کردیم. علیرضا با لباس سپاه و من با یک لباس ساده و چادر مشکی در مراسم ازدواج حضور یافتیم. برخی در مراسم گلایه داشتند و میگفتند که مسجد محل مناسبی برای مراسم ازدواج نیست.
علیرضا تعریف میکرد که روز مراسم آقایی به گمان اینکه مراسم ختم است به مسجد میآید. پس از اینکه میوه و شیرینی را میخورد، هنگام رفتن خطاب به علیرضا میگوید که خدا رحمتش کند. علیرضا هر بار این خاطره را تعریف میکرد، میخندید. از این که مراسم ازدواجمان را در مسجد برگزار کردیم، هرگز پشیمان نشدم. از عکسهای ازدواجمان تنها سه عکس برایم مانده است. باقی عکسها قبل از چاپ سوختند. انگار خدا میخواست که چیزی از علیرضا نماند.
در جبهه فرمانده و در خانه رزمنده بود
دفاعپرس: پس از ازدواج، شهید موحددانش را چقدر به مرد رویاهایتان نزدیک دیدید؟
زمانی که علیرضا به خانه میآمد، تمام مشکلات و مسائل جنگ را پشت درب خانه میگذاشت. در مورد جنگ با من صحبت نمیکرد. با هم به پارک و سینما میرفتیم. مادرش میگفت کمی در خانه بمانید تا من هم علیرضا را ببینم اما او دوست داشت، نبودش را با تفریح پر کند. زمانی که مادرش خانه نبود، ظرفها را میشست و شیشهها را پاک میکرد.
زمانی که همسرم در تهران بود، با هم برای قرائت دعای ندبه به بهشت زهرا (س) میرفتیم. الان هم پس از سالها وقتی به مکانهایی که با علیرضا رفتهام، میروم، با وجود اینکه تغییرات زیادی صورت گرفته اما خاطرات آن روزهای شیرین برایم زنده میشود. علیرضا از یک سال زندگی مشترک، تنها سه ماه در خانه بود اما هرگز در این مدت احساس کمبود نکردم. علیرضا خصوصیات اخلاقی خاصی داشت که شاید خیلی از مردها نداشتند.
روزی برای پیاده روی به بیرون از خانه رفتیم. یک آقا، علیرضا را شناخت و صدایش کرد. علیرضا کمی از من فاصله گرفت و با او مشغول صحبت شد. چند دقیقه بعد برگشت و گفت او یکی از نیروهایم است، من را اینجا دیده و میخواهد مرخصیاش را تمدید کند. گفتم هر کجا که مرخصی گرفتهای، بیا آنجا تمدیدش کن.
بعد از شهادت علیرضا، آن مردی که در خیابان دیدیم، به منزل ما آمد و گفت: «علیرضا در منطقه بسیار جدی است. همیشه با خودم میگفتم، چقدر این فرمانده در خانه میتواند خشن باشد. وقتی شما را آن روز دیدم که با لبخند راه میروید، تعجب کردم.»
دفاعپرس: جانبازی شهید موحددانش تاثیری در زندگیاش نداشت؟
جانبازی باعث نشد که او از پا بیافتد و یا محبتش را نسبت به من دریغ کند. کارهایش شخصیاش را خودش انجام میداد. زمانی که مادرش برایش نان خورد میکرد میگفت «مادر اجازه بدهید غرور من حفظ شود. من از پس کارهای خودم برمیآیم».
علیرضا حتی با یک دست موتوری سواری هم میکرد. جانبازی او تنها در قطع شدن دستش خلاصه نمیشد. او ترکشهای زیادی در بدنش داشت. زمانی که ترکشهای سرش تکان میخورد، سر دردهای شدیدی میگرفت اما مقاومت میکرد و هیچی نمیگفت. ما نمیفهمیدیم که او چه زمانی درد دارد.
دفاعپرس: شوخیهای شهید موحددانش در جبهه مشهور است. چه موضوعاتی شهید را ناراحت میکرد؟
علیرضا زمانی که مطالعه، نماز و قرآن میخواند، از من میخواست که تنهایش بگذارم. موضوعی که علیرضا را به شدت ناراحت میکرد، صحبت کسانی بود که ولایت فقیه را قبول نداشتند. به دور از بیاحترامی با آنها به بحث و گفتوگو مینشست.
دفاعپرس: همسرتان خواب شهادت هم دیده بود؟
در عملیات مسلم ابن عقیل خواب دیده بود که محمدرضا به دنبالش آمده است. دستش را میگیرد تا با خودش ببرد. در میان راه دستش را رها میکند و میگوید «فعلا تو نمیتوانی بیایی. برگرد».
علیرضا همیشه به من میگفت که آرزوی شهادت دارم. ازدواج کردم تا قبل از شهادت، دینم را کامل کنم. من هم برای رسیدن به آرزویش دعا میکردم؛ اما نمیدانستم که به این سرعت دعایم مستجاب میشود.
علیرضا نمیدانست که پدر شده است
دفاعپرس: از شهادت همسرتان بگویید.
علیرضا یک ساک کوچک داشت که همیشه با خودش به جبهه میبرد. پیش از آخرین اعزامش، مادرش را به فرودگاه رساند تا به دیدن دخترش برود. علیرضا پس از این که به خانه آمد، آماده اعزام به جبهه شد. اینبار ساکش را با خودش نبرد، گفت نیازش ندارم. هنگام خداحافظی حس عجیبی داشتم. علیرضا هر قدم که برمیداشت، برمیگشت و نگاهم میکرد.
چند روز بعد از اعزام علیرضا، حس کردم که باردار هستم. با خواهرم به آزمایش رفتم و جواب مثبت بود. علیرضا خیلی بچه دوست داشت، منتظر بودم که در اولین فرصت خبر پدر شدنش را به او بدهم؛ اما شرایطش پیش نیامد.
خواب دیدم که علیرضا به خانه آمده و خوشحال است. خطاب به من میگفت که به آرزویم رسیدم. مادر علیرضا هم در انگلیس خواب دیده بود که در بیابان پرچمهای سبزی نصب شده است. علیرضا هم در آن بیابان است و هر لحظه از او دور میشود.
به دلم افتاده بود که علیرضا شهید میشود. دقیقا در همان روز علیرضا شهید شده بود؛ اما از آنجایی که پیکرش را عقب نکشیده بودند، به ما اطلاع ندادند. پیکر علیرضا در رملها فرو رفته بود. یک هفته بعد، یکی از نیروهای تفحص یک دست خارج شده از زمین را پیدا میکند. از این طرح پیکرش تفحص میشود.
تجربه تلخی که دوباره تکرار شد
یک هفته بعد چند نفر با لباس سپاه به درب خانه آمدند. زمان شهادت برادرم این تجربه تلخ را داشتم. آن زمان هم دو سپاهی آمدند و خبر شهادت سیروس را دادند. حالا چند سپاهی بار دیگر به درب خانهمان آمدهاند. به دلم افتاد که خبر شهادت علیرضا را آوردهاند. از آنجایی که تنها بودم، خبر را به من ندادند و رفتند. ساعت بعد پدر همسرم به خانه آمد. چهرهاش غمگین بود. گفتم اتفاقی افتاده است؟ پاسخ داد که دوستان علیرضا برای بردن وسایلش آمده بودند.
پدرهمسرم من را به منزل خاله علیرضا برد. او تمام خانه را به دنبال وصیتنامه علیرضا گشته ولی پیدا نکرده بود. عصر به همراه شوهرخواهرم به دنبال آمد و در مسیر توصیفاتی از هدف رزمندگان و شهادت گفت. از این مقدمات فهمیدم که میخواهند خبر شهادت علیرضا را بدهند. گفتم: «علیرضا شهید شد». آقای موحددانش ادامه داد: «دخترم مگر تو نمیدانستی که این مسیر شهادت نیز دارد». گفتم: «من برای شهادت علیرضا دعا کردم و آماده بودم؛ اما فکر نمیکردم که اینقدر زود من را ترک کند». وی سراغ وصیتنامه را گرفت که پاسخ دادم: «قبل از آخرین اعزامش علیرضا گفت که هر مسلمانی باید یک وصیتنامه داشته باشد. به همین خاطر وصیتنامهاش را به من داد و رفت».
شهادت علیرضا برای پدر و مادر شهید بسیار ناراحت کننده بود. آنها خلاءهای نبود محمدرضا را با علیرضا پر میکردند. همه علیرضا را دوست داشتند. وقتی خبر شهادتش را آوردند، همه به خانهمان آمدند.
دفاعپرس: از تنها یادگار شهید برایمان بگویید.
فاطمه بعد از شهادت علیرضا تنها دلخوشی ما بود. تا شش ماه بعد از شهادت علیرضا، ما در خانه پدریش زندگی میکردیم. اما بعد در یک خانه مستقل زندگی را ادامه دادیم. فاطمه از نظر ظاهری و خصوصیات اخلاقی شباهتهای زیادی به پدرش دارد. او هم مثل پدرش صبور و مقاوم است. مادرشهید هر بار که فاطمه را میدید، اشک در چشمانش حلقه میزد و می گفت که احساس می کنم علی روبروی من ایستاده است. او دخترمان را «نازنین فاطمه» صدا میزد. خانم دانش سال 86 به رحمت خدا رفت.
انتهای پیام/ 131