گروه اجتماعی دفاعپرس: از تهران خارج میشویم و به سمت کهریزک میرویم. مقصد نهایی ما مکانی است، برای تولد دوباره، محلی برای رهایی از خماری و درد و جایی برای یاد گرفتن زندگی درست.
هوا ابری اما گرم است. کم کم از کهریزک خارج و وارد یک جاده خاکی میشویم. انتهای این جاده به بازداشتگاه کهریزک میرسیم؛ وارد که میشویم دیگر خبری از بازداشتگاه نیست؛ اینجا را کمپ «مهر سروش» نامگذاری کردهاند و به محلی برای ترک اعتیاد تبدیل شده است.
این کمپ هماکنون خانه امید 650 معتاد متجاهر است؛ معتادانی که تا همین چند ماه پیش شاید به تنها چیزی که فکر نمیکردند، ترک اعتیاد و آغاز یک زندگی جدید بود.
آفتاب با تمام توان میتابد و ایستادن برای چند دقیقه طاقت آدم را طاق میکند. وارد سالنها که میشوی از شدت گرما کاسته میشود. چشم که میگردانی، آدمهایی را میبینی که به جای جنگیدن با روزگار تسلیم روزگار شدند و راه را اشتباه رفتند؛ آدمهایی که حالا تصمیم گرفتهاند پرقدرتتر از همیشه به جامعه برگردند و سرنوشت خود را دوباره رقم بزنند.
کمی قدم میزنم و با چند نفری که حالا پس از پاکسازی، نیروهای کاری این کمپ شدهاند، صحبت میکنم؛ وقتی به چهره این آدمها نگاه میکنی، میتوانی به تمام سختیها و ناملایمات زندگی آنها پی ببری.
اگر با هرکدام از آنها که صحبت کنم تا سرگذشت زندگی خود را تعریف کنند به نظر میرسد که یک رمان چندصد صفحهای شود. در اینجا و میان افرادی که شوق آغاز زندگی تازهای دارند، میتوان احساس آرامش کرد. با هر کدامشان که روبهرو میشویم، جز لبخند و چهرهای گشاده نمیبینیم.
همه را از نظر میگذرانم؛ کمی دورتر پسر جوانی را میبینم؛ لباس زرد رنگی به تن دارد، کنار در یکی از اتاقها ایستاده و از روی برگهای مطلبی را مرور میکند.
به سراغ او میروم. کمی استرس دارد. با هم همکلام میشویم. نامش «سروش» و سرگروهِ گروه سرود کمپ مهر سروش است، میگوید در اسفندماه سال گذشته در طرح پاکسازی منطقه شوش و مولوی او را به این جا آوردند. سروش حالا پس از پاکسازی و به دست آوردن سلامتی قرار است همراه رفقایش سرودی را که انتخاب کردهاند برای میهمانان بخوانند. قرار است مسئولان ستاد مبارزه با مواد مخدر و نیروی انتظامی برای کلنگزنی چند کارگاه در کمپ سروش حضور پیدا کنند.
سروش میگوید: من مُرده بودم؛ اما خدا دوستم داشت و زندگی دوباره به من داد.
این جوان که مصرف مواد مخدر چهرهاش را شکسته کرده است، ادامه میدهد: چند سال پیش به امید یک زندگی خوب از شهرستان به تهران آمدم.
کمی بغض میکند. به شوخی میگویم حواست باشد باید سرود بخوانی. لبخندی تلخ تحویلم میدهد و میگوید در تهران هیچ چیز به دست نیاوردم و با یک انتخاب غلط اسیر رفیق ناباب، دود و مواد شدم، سروش سرش را به نشانه پشیمانی پایین میاندازد، کمی مکث میکند و سپس اشکهایش سرازیر میشود. یک لیوان آب به او میدهم و کمی آرام میشود. خودش را جمع و جور میکند و با صدایی رسا میگوید: هرچه بوده، تمام شده. آن سروش قدیمی مُرده و حالا آینده روشنی پیش رو دارم.
حرفها و تجربیات تلخ سروش آنقدر برای من آموزنده است که دوست دارم ساعتها با او صحبت کنم، اما وقت کم است و سروش باید خودش را برای اجرای سرود آماده کند.
وارد یکی از اتاقها میشوم، همه جا تمیز و مرتب است، گوشه اتاق مرد جوانی نشسته و با خود خلوت کرده است. از او اجازه میگیرم تا کمی با هم صحبت کنیم، قبول میکند و کمی رسمیتر مینشیند. اولین سوالم این است که اینجا همیشه اینقدر تمیز است یا به خاطر حضور ما تمیز شده؟ میگوید: ما پاکی و تمیزی را انتخاب کردیم و همیشه همینطور هست.
همراه با «ایوب» از اتاق خارج میشویم و در گوشهای از راهرو مینشینیم. در حین صحبت کردن حواسش به همه جا هست و انگار به دنبال گمشدهای میگردد.
او بچه تهران است و میگوید رفیقبازی کار دستش داده و معتاد شده است و خانوادهاش او را طرد کردهاند. ایوب ادامه میدهد: قصد نصیحت کسی را ندارم، اما من باید آینه عبرت شوم؛ چرا که همان رفقایی که فکر میکردم تا ابد حامی من هستند، مرا رها کردند.
انتظار برای دیدن خانواده در چشمهای ایوب موج میزند، کمی مکث میکند و میگوید: روزهای سختی را گذراندم تا اینکه در یکی از شبهای سرد زمستان در میدان هرندی، من و چند نفر دیگر را سوار ماشین کردند و به اینجا آوردند.
او ادامه میدهد: خواست خداست که اینجا هستم. با کمک مددکاران توانستم با خانوادهام تلفنی صحبت کنم.
ایوب که کمی هیجان زده شده بود با صدایی نسبتاً بلند میگوید: «آقا به خدا وقتی مادرم را دیدم، قلبم از سینهام کنده شد، دلم برای بوی تنش تنگ شده بود، چند دقیقه او را در آغوش گرفتم و بوییدمش. آقا به خدا دعای خیر مادرم بود که پایم به اینجا باز شد».
ایوب را در آغوش میگیرم و برای او آرزوی سلامت میکنم. برای خداحافظی با او دست میدهم و او هم محکم دستم را فشار میدهد، شاید میخواهد با این کار نشان دهد که قوای جوانیاش را به دست آورده و آماده حضور در جامعه و تغییر سرنوشت خود است.
به قسمت دیگر کمپ مهر سروش رفتم، در این قسمت به مددجویانی که در اینجا حضور دارند، آموزش خیاطی میدهند.
همه در حال خیاطی هستند، به سراغ شخصی میروم که سنش از تمامی مددجویان کمپ مهر سروش بیشتر است؛ برای «جلال» سخت است که صحبت کند؛ فکر میکند قرار است از او تصویربرداری شود. وقتی به او توضیح میدهم، مجاب به صحبت کردن میشود.
جلال 68 سال سن دارد و اهل تبریز است؛ او میگوید: حدود سه ماهی هست که در این کمپ حضور دارد و حالا پاک پاک است.
او ادامه میدهد: بعد از ترک ماندم و کار خیاطی را یاد گرفتم و حالا حرفهای میدانم که میتوانم در آینده از آن درآمدزایی کنم.
جلال میگوید: از خدا میخواهم که همینطور پاک باشم تا بمیرم.
در کمپ سروش بیشترین کلمهای که میشنوی، «برادرم» است. اینجا همه با هم مثل برادر هستند، همدیگر را دوست دارند و به هم محبت میکنند. ساعت از سه ظهر گذشته بود و وقت خداحافظی شده بود.
در همین چند ساعت، رفقایی در کمپ سروش پیدا کردم که حرف همدیگر را میفهمیدیم و انگار آشنایانی بودیم که سالها از همدیگر خبر نداشتیم.
کم کم وقت برگشتن بود. همه سوار ماشین شدیم از کمپ مهر سروش به سمت تهران حرکت کردیم. تصاویر زیبایی از کمپ سروش در گوشه ذهنم نقش بسته بود. ماشین با سرعت تمام از جاده خاکی منتهی به مرکز سروش دور میشد و من همچنان نگاهم به ساختمان تیره این مرکز بود.
حالا دو روز از بازدید کمپ مهر سروش میگذرد و من با مرور خاطراتش، برای برادرانم ایوب، جلال، احمد، سروش، بهروز و عباس آرزوی سلامتی دارم.
بنا بر این گزارش، کمپ سروش از بهمن سال گذشته با امضای تفاهمنامه بین ستاد مبارزه با مواد مخدر ریاست جمهوری، پلیس مبارزه با مواد مخدر ناجا، فرماندهی انتظامی تهران بزرگ و با نظارت قوه قضاییه ایجاد شد و امروز به خانه امنی برای 650 معتاد متجاهر تبدیل شده است.
گزارش: سعید نوروزیپور
انتهای پیام/ 241