به گزارش خبرنگار دفاعپرس از زاهدان، نماز، به عنوان کاملترین جلوه نیایش و زیباترین شکل از ستایش، سرآمد نیروهای معنوی است که به مساعدت انسان آمده و چون مستحفظی قوی مانع سقوط انسان میشود.
ضرورت است که آحاد ملت اسلامی در راستای شناخت و فراگیری فلسفه و آداب نماز تلاش کرده و ضمن خواندن نماز به طور صحیح، در آموختن آن به دیگران جد و جهد کنند که این مصداق کاملی بر اقامه نماز است.
مصداق «والسابقون السابقون» جملۀ شهدا هستند که نه تنها در ایمان پیشگامند که در اعمال خیر و صفات و اخلاق انسانى نیز پیش قدمند؛ آنها اُسوه و قدوة مردمند و بنابراین لازم است که سیره و روش آنها، علی الخصوص توجه آنها به نماز در جامعه ساری و جاری شود.
سردار شهید حاج محمدحسین کریمپور
وقتی به نماز می ایستاد، آن قدر به عمق می رفت که از دنیا و هر چه در سطح است، دور میشد. دیگر هیچ چیز جز او نمیدید و به هیچ کس جز او نمیاندیشید و همه چیز جز رضای او برایش رنگ میباخت. نماز برای او، اتصال با معبود و نیایش عاشقانۀ عاشق در برابر معشوق بود و وقتی این اتصال را برقرار میدید، دیگر بریدن برایش ممکن نبود.
هیچ چیز نمی توانست این رشته را از هم بگسلد... یک روز در مسجد جامع زاهدان بودیم، حاجی هم آمد و به جمع ما پیوست. پس از سلام و احوالپرسی مشغول نماز خواندن شد. هنوز رکعت دوم را به پایان نرسانده بود و در حال قنوت بود که ناگهان زمین لرزه گرفت. زلزله، مسجد را به تکان وا داشت. همه به سرعت مسجد را ترك کردیم، با چنان هراسی که اصلاً نفهمیدیم چطور بیرون آمدیم. بعد از دقایقی که زمین آرام گرفت، به مسجد برگشتیم. دیدیم شهید کریمپور همچنان به حالت قنوت، به راز و نیاز مشغول است.
سردار شهید عبدالعلی اکبری
وقتی مأموریت روحانی امام جماعت سپاه میرجاوه که مسئول تبلیغات هم بود، تمام شد برادر اکبری فرمانده پایگاه طی جلسهی اظهار داشت: «ما نمیتوانیم نماز جماعت نداشته باشیم و باید آن را به پا داریم. خوب است برادران به نوبت امام جماعت باشند».
یادم هست اکثر برادرها که بالغ به سی نفر میشدند، به اتفاق رأی دادند و متفق القول بودند که خود اکبری امام جماعت باشد. وی به سختی قبول میکرد. بالاخره قرار شد زمانی که آقای اکبری حضور دارند، ایشان امام جماعت و در غیاب او آقای محمدزاده پیشنماز باشد. آخرالامر این دو یار جماعت، باهم در فاجعۀ وحشیانه ضد انقلاب در تاریخ دوم مهر سال یکهزار و سیصد و شصت در صف جماعت، به فیض شهادت نایل شدند و دارفانی را بالاتفاق وداع گفتند و حق گویان نماز وداع را برپای داشتند.
شهید مظلوم حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ علی مزاری
در منطقۀ عملیاتی، مشغول اقامه نماز مغرب و عشا بودیم. شب بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. ناگهان خمپارهای در فاصلۀ چند متری ما به زمین خورد و چون زمین گل آلود بود، در آن فرو رفت و صدای مهیبی در دل شب پیچید.
در حالی که لرزه بر اندام همه افتاده بود، حاج آقا آن چنان غرق مناجات بودند که در اثر آن صدای مهیب هیچ حرکتی نکردند.
سردار شهید قدمی
در هر کجا که بود، چه محیط کار و چه در محیط اجتماع، با شنیدن صدای اذان به هر نحوی که بود، خود را به نزدیکترین مسجد جهت اقامۀ نماز میرساند. این خصوصیت در او آن قدر بارز بود که حتی همکاران او را در این زمینه به عنوان الگوی خود قبول داشتند. افتخارش این بود که محیط کارش محیطی است که اکثر همکارانش در صف نماز جماعت شرکت میکنند.
روزهای اول عشق بود؛ روزهای اول ایثار؛ روزهایی که تازه شعلههای جنگ روشن شده بود. در یکی از همین روزها، برای دیدار با برادر اکبری مؤذنی به منطقۀ محمدیه دارخوین رفتیم. منطقهای که دوران سختی در پیش داشت. در جبهۀ خودی از توپ و تانک و خاکریز خبری نبود. برادران حتی غذا برای خوردن نداشتند. در صورتی که دشمن تا بن دندان مسلح بود. خورشید کم کم غروب میکرد و با صدای اذان، خود را برای نماز آماده میکردیم. همه در کنار هم برادرانه نشسته بودیم. بچهها با طراوت و شادابی خاص خودشان شوخی میکردند و مزه میپراندند. از عشق سخن میگفتیم. از پیر مراد و از خاك پاك که در آتش جنگ میسوخت. بعضی به فکر بودند؛ فکر حفظ شرف و ناموس.
سردار شهید عیسی خدری
در منطقۀ عملیاتی«بیت المقدس» محل استقرار ما جایی بود که جان پناه و خاکریز وجود نداشت. شب هنگام که از شدت آتش دشمن کم میشد، خستگی شدید ناشی از عملیات روزانه باعث میشد تا به هر نحوی شده، چند ساعتی را به استراحت بپردازیم . در نیمههای شب آقای خدری را میدیدم که با وجود خستگی و هوای گرم و شرجی منطقه، از جا برمیخاست و در جایی که در تیررس و میدانِ دید دشمن بود و هر لحظه احتمال اصابت خمپاره و گلولۀ مستقیم وجود داشت ، سجاد ه اش را پهن می ک رد و نماز شب میخواند. احساس میکردم در آن لحظات تنها وسیلهای که میتواند باعث آرامش و انبساط خاطر آقای خدری شود، راز و نیازهای شبانۀ او با خدایش است.
سردار شهید رضا مؤذنی
صدای شوخی و خنده نگذاشت تا از اطراف خبردار شویم. در این هنگام ناگهان سوت خمپارهای ما را در جا میخکوب کرد. فرصت دراز کشیدن هم نداشتیم. عدهای دراز کشیده و بعضی هم نیم خیز شده بودند که خمپاره فرود آمد. مرگ را در برابر چشمانم میدیدم. کمی ترسیده بودم؛ ولی در دل خوشحال هم بودیم؛ زیرا فکر میکردم به زودی به آرزوی خود یعنی شهادت خواهیم رسید. فرصتی باقی نمانده بود. نفس در سینهها حبس شده بود. چشمانم را که بسته بودم، آهسته باز کردم. شلیک خنده بچهها فضا را پر کرد. بله خمپاره کنار ما در صف جماعت به نماز ایستاده بود!
انتهای پیام/