گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «منتظرش بودم تا خودش را برساند. چشم به راه نشسته بودم و فکر میکردم مبادا کنارم نباشد و فرزندش را نبیند. یک روز پیش از تولد فرزندمان آمد. دوم آبان ۶۰ اولین فرزندمان به دنیا آمد. وقتی خبر تولد بچه را شنیده بود، انگار از خوشحالی بال در آورده بود گفته بود «یک سرباز به سربازان اسلام اضافه شد.» اسم بچه را خودش انتخاب کرد و گفت: «حامد. حامد از حمید میآید و به معنای ستایشگر است این طوری هرکس بخواهد اسم او را صدا کند یاد خدا میافتد.» برای بزرگ شدنش خیلی عجله داشت. میخواست هر چه زودتر بزرگ شود. میگفت عزیز بابا. میخواهم با خودم ببرمت جبهه، پس کی بزرگ میشی؟ بالاخره هم هنوز حامد چهار سالش تمام نشده بود که یک روز او را به منطقه برد. آن شب وقتی برگشت، دیدم حامد را در آغوش گرفته و حاضر نیست او را زمین بگذارد گفتم «مگر نمیخواستی بزرگ شود و او را به جبهه ببری؟ پس چراحالا این مرد را زمین نمیگذاری؟» آنجا که بودیم یک حشره سمی پایش را نیش زده و نمیتواند راه برود، تازه خبر نداری ما چند ساعتی هم درگیر درمان این رزمندهی چهار ساله بودیم.»
متن بالا برگرفته از سخنان «همسر شهید حمید معینیان» است که در کتاب «رازهای نهفته» به چاپ رسیده است. حمید معینیان از روزهای نخست آغاز جنگ به جبهه شتافت و در سال ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. در ادامه چند خاطره به روایت برادر و همرزم شهید را میخوانید:
علیرضا معینیان برادر شهید: پدرم در لحظه مرگش اذان گفت
«پدرم کارگر پالایشگاه نفت آبادان بود. اهل روستای «قصبه» یا همان روستای «بوسبه» در نزدیکی اروندرود و اسمش عبدالمحمد بود. مادرم زهرا هم از اهالی دزفول بود. در خانههای شرکتی پالایشگاه آبادان که به آنها بنگاه میگفتند زندگی میکردیم. خانهی ما نزدیک پالایشگاه در محلهی «تانکی دو» بود. خانههای شرکتی بزرگ بودند. حیاطی سیمانی داشتند با باغچههایی کوچک. عصرها حیاط را میشستیم تا برای شب خنک باشد.
مادرم هر روز صبح با اذان صبح بیدار میشد. بعد از نماز خمیر را برای پختن نان آماده میکرد و میرفت بازار و خرید آن روز را انجام میداد. پدرم هر روز صبح که از خواب بیدار میشد، قبل از اذان شروع میکرد به خواندن قرآن. صدای بلند و رسایی داشت. یک ساعت قبل از اذان ظهر و یک ساعت هم قبل از اذان مغرب. خواندن قرآن قبل از نماز عادت همیشگی پدرم بود. هر ماه سعی میکرد یک بار قرآن را ختم کند. بیشتر ماههای سال را روزه میگرفت. رجب، شعبان و رمضان را حتما روزه بود. پدرم مرد زحمت کشی بود. وقتی در آبادان کار میکرد، با مقدار پولی که پس انداز کرده بود یک زمین در اهواز خرید و برادر بزرگترم امیر را که اهواز بود مامور کرد تا آن را بسازد.
سال ۴۲ پدرم بازنشست شد و ما به اهواز نقل مکان کردیم. خانهی جدیدمان در خیابان بهزاد بود. یک خانهی بزرگ با هفت اتاق، یک اتاق دست برادرم امیر بود که با همسرش زندگی میکرد. دو اتاق دست مستاجر و چهار اتاق دیگر هم در اختیار خودمان بودند. یک اتاق برای پسرها، یک اتاق برای دخترها، یک اتاق هم که اتاق مجلسی بود و برای مهمان و مهمانیها، پدرم مقید بود محل اقامت دخترها و پسرها باید از هم جدا باشد.
شب ۲۱ رمضان هر سال در خانه احیاء برگزار میکردیم. در تمامی طول سال شبهای جمعه در خانهمان مراسم روضه خوانی بود و در ماه محرم هم مراسم ویژه داشتیم.
وقتی در اهواز ساکن شدیم، چون پدرم نمیتوانست با حقوق بازنشستگی هزینههای خانواده را تامین کند و البته، چون قبلا در واحد بنایی شرکت نفت کار کرده بود، دوباره رفت سراغ شغل بنایی و مشغول کار شد.
من، حمید و سعید دورهی دبستان را در مدرسه خیام گذراندیم. آن سالها هر شب همهی خواهر و برادرها در یک اتاق مینشستیم و تکالیف مان را انجام میدادیم و امیر برادرم به درس و مشقمان رسیدگی میکرد. بعد از آن دور هم مینشستیم و داستان شب رادیو را گوش میدادیم.
پدرم اعتقاد داشت که قبل از سن تکلیف باید نماز خواندن را یاد بگیریم. برای همین ما را همراه خودش به مسجد آیت الله بهبهانی میبرد. سال ۱۳۵۲ وقتی که من به خدمت اعزام شدم، حمید هم دیپلم گرفت. حمید درسش خوب بود، دوران دبیرستان را در مدرسه سعدی گذراند و دیپلم ادبی را با معدل ۱۸ گرفت.
چند سالی که گذشت خانهی قبلی را فروختیم و یک خانهی کوچکتر در کوچهی صبا خریدیم و بعد از آن به مسجد چهارده معصوم (ع) رفتیم و فعالیتهای فرهنگی را در آن جا ادامه دادیم.
حمید احترام ویژهای به پدر و مادرمان قائل بود. هر وقت پدر صدایش میکرد، دست به سینه جلوی او میایستاد. همیشه خندهای زیبا گوشهی لبانش بود. هر وقت وارد منزل میشد، همه را متوجه حضور خودش میکرد، آن هم با یک صلوات بلند.
بعد از آغاز جنگ، مادرم به دلیل مشکلات قبلی در سال ۵۹ فوت کرد و پدرم در اوایل مهر سال ۷۰ در حالی که با صدای بلند در آغوش سعید اذان میگفت، با ما وداع کرد و به دیار باقی شتافت.
حمید رساله امام را در جمع خانواده میخواند
سال ۴۲ حمید در کلاس اول دبستان مشغول به تحصیل شد و همان سال آغاز زمزمههای انقلاب بود. در روزهای که بسیاری از خانوادهها اسمی از امام نشنیده بودند و یا هیچ فکری در این مورد به ذهنشان خطور نمیکرد، حمید که یک پسر بچه هفت هشت ساله بود، چون تابستانها به کتاب فروشی آقای کفایی میرفت، با این مسائل آشنا شده بود. آقای کفایی نمایندگی مجلهی مکتب اسلام بود که آیت الله ناصر مکارم شیرازی آن را چاپ میکرد و حمید هم مجلهها را به افراد و اشخاص فعال سیاسی میرساند. حضور در این جمعها باعث شده بود تا حمید در جریان مسائل انقلاب قرار بگیرد و علاقمند شود. به همین دلیل شروع کرده بود به مطالعهی کتابهای دکتر شریعتی و جلال آل احمد و دیگران.
یک شب در حالی که خیلی هراسان و دستپاچه بود، سراغ پدر آمد و گفت «آقا جان میشه این بسته را برایم پنهان کنی؟ حمید جان این چیه؟ رسالهی آیت الله خمینی.»
پدرم قسمتی از دیوار حمام را سوراخ کرد و رساله را در پلاستیک پیچید و در دیوار گذاشت و با سیمان و گچ سوراخ را پوشاند. بعد از آن شب بود که ما متوجه فعالیتهای حمید شدیم. پدرم مدام به او میگفت «حمید جان مراقب خودت باش. حواست به دوستان و اطرافیانت باشد. نمیشود به هر کسی اعتماد کرد.»
داشتن رسالهی امام جرم بود و اگر در خانه کسی پیدا میشد، ساواک روزگارش را سیاه میکرد. بعد از مدتی یک شب حمید آمد و سراغ رساله را گرفت، پدرم هم رساله را از میان سوراخ بیرون آورد. حمید آن شب به پیشنهاد پدر در جمع خانواده مقداری از رساله را خواند و همهی ما را با امام خمینی (ره) آشنا کرد.
درسش خوب بود. در سالهای تحصیل هیچ گاه پیش نیامده بود که تجدید بشود. دیپلمش را با معدل ۱۸ گرفته بود و خیلی مشتاق به ادامهی تحصیل بود. برادرم رضا که در آمریکا زندگی میکرد، برای حمید از یکی از دانشگاههای ایالت میشیگان بورس تحصیلی گرفته بود. حمید ویزا و بلیت را تهیه کرد؛ حتی چمدانش را بسته و خداحافظی کرده بود. دیگر مطمئن بودیم که رفتنی است، اما دو روز مانده به پرواز همه چیز عوض شد. وقتی امام اعلام کرد که جوانان ایران وارد عرصه مبارزه شوند و در راهپیماییها شرکت کنند. حمید هم چمدان را زمین گذاشت و گفت «من نمیروم. امام جوانان را به صحنهی مبارزه با طاغوت دعوت کرده است.»
بعد از آن انقلاب پیروز شد و هنوز مدتی نگذشته بود که جنگ شروع شد و حمید دیگر وقتی پیدا نکرد که بخواهد به ادامه تحصیل و دانشگاه فکر کند.
سعید معینیان برادر شهید: حمید به تنهایی یک کتابخانه ساخته بود
اهل مطالعه بود و تا مطلبی برایش ثابت نمیشد، آن را مطرح نمیکرد. با سند و ادلهی روشن حرف میزد. بعد از گرفتن دیپلم و حتی در دوران سربازی روز به روز بر میزان مطالعهاش افزوده میشد. کتابهای زیادی خریده بود. پس از پیروزی انقلاب کتابهای استاد شهید مطهری، دکتر شریعتی، آیت الله دستشغیب، دورهی کامل زندگی نامهی ائمه معصومین (ع) و کتابهای مختلف احکام را خریداری کرده بود. حتی برای آن که از افکار و عقاید گروههای مخالف مثل مجاهدین مطلع شود و بتواند پاسخگوی شبهات آنها باشد، کتابهای آنها را هم خریده بود و مطالعه میکرد.
سرباز که بود، برای اوقات فراغت با خودش کتاب به پادگان میبرد، اما چون خواندن این کتابها ممنوع بود به صورت مخفیانه آنها را با خودش میبرد. شیرازه بعضی از کتابها را باز کرده بود و هر بار چند صفحه از آنها را همراه میبرد. حمید در لباس پوشیدن بسیار منظم و مرتب بود، همیشه پوتینهایش واکس زده و لباسش اتو کرده بود. صفحههای کتاب را هم داخل جورابش میگذاشت و همراه میبرد طوری که هیچ کس به او شک نمیکرد.
یک مهر داشت که تصویر امام خمینی (ره) روی آن حک شده بود و زیر آن نوشته شده بود «کتابخانه شخصی حمید معینیان، تاسیس ۱۳۵۸» کتابهایش را با آن مهر میکرد. بعد از شهادت چیزی حدود 1000 جلد کتاب از او به یادگار ماند که آنها را به یکی از مساجد هدیه کردیم.
من را برای ورود به اطلاعات و عملیات تشویق کرد
از حمید کوچکتر بودم و او همیشه برای من سرمشق، راهنما و یک دوست بود. وقتی حضرت امام (ره) دستور تشکیل بسیج و تقویت پایگاههای بسیج را دادند، حمید به من پیشنهاد کرد که وارد تشکیلات بسیج شوم. من جزء افرادی بودم که اولین دوره آموزش بسیج استان را در باشگاه ملاثانی و زیر نظر کسانی مثل شهید جواد داغری و شهید اصغر گندمکار و البته عباس صمدی گذراندم. این دوره هم زمان با کودتای نوژه بود و ما خیلی سریع قبل از آن به طور کامل دوره را سپری کنیم، وارد مجموعه شدیم و کار حفاظت را شروع کردیم.
بعد از آغاز جنگ من به عنوان بسیجی در لشکر ۷، ولی عصر حضور داشتم تا سال ۶۲ که باز هم به توصیهی حمید تصمیم گرفتم وارد تشکیلات سپاه شوم. از آن تاریخ من پاسدار رسمی شدم و پس از ورودم به سپاه، حمید به من پیشنهاد داد برای آن که بتوانم نقش موثری در جنگ داشته باشم، وارد اطلاعات شوم. حمید میگفت «اگر میخواهی یک کار تخصصی در سپاه یاد بگیری که سودمند باشد و بتوانی بهتر خدمت کنی و به نیروهایی که به عملیات میروند کمکهای خوبی بکنی، باید اطلاعات درست و دقیق داشته باشی. پیشنهاد و توصیهی او باعث شد که من وارد تشکیلات اطلاعات و عملیات شوم.
آخرین عکس یادگاری
سال ۶۵ وقتی هماهنگیهای آخر را برای اجرای عملیات کربلای ۴ انجام میدادیم، آقای غلامپور به من گفت «چون حمید در عملیات رمضان مسئولیت اطلاعات – عملیات را بر عهده داشته و در عملیاتهای مختلفی نیروهای اطلاعاتی بوده و کار کرده است و ما هم میخواهیم در کنار عملیات اصلی، یک عملیات ایذایی نیز در منطقهی پنج ضلعی شلمچه انجام دهیم، مقداری اطلاعات از آنجا لازم داریم، با حمید صحبت کنید که به منطقه بیاید.»
حمید را از موضوع آگاه کردم. گفت «من از نظر حضور مشکلی ندارم؛ اما امکانات در اختیار ندارم. شما یک برگ تردد لازم دارید که من آن را برای شما تهیه میکنم، یک ماشین هم میخواهید که آن را خودتان تهیه کنید.»
بعد از آن به منطقه رفتیم. بعد از ظهر پنجشنبه بود. در قرارگاه کربلا مسائل لازم برای دو طرف تشریح شد و حمید هم اطلاعات لازم را در اختیار مسئولین قرار داد. بعد از جلسه، جلو در قرارگاه ایستادیم و عکسی به یادگار انداختیم. بعد از گرفتن عکس، حمید به من نگاهی کرد و گفت «سعید جان شاید این عکس، عکس آخر باشد.»
خیلی نگران او بودم. منطقهای که حمید در آن حضور داشت، در تیررس دشمن بود. این حرفش نیز اضطرابم را بیشتر کرد. هر چه به او اصرار کردم و گفتم «حمیدجان این منطقه خطرناک است، برای خودت پلاک بگیر. میگفت «نترس بابا، بادمجان بم که آفت ندارد.» درست فردای آن روز حمید شهید شد.
مهدی صابونی همرزم شهید: پاسدار خوش تیپی بود
هنوز خبری از جنگ نبود. حمید هم سخت مشغول فعالیت بود و آرام و قرار نداشت. یک بار برای چاپ نشریه، همراهش به یک مرکز انتشاراتی در شهرک صنعتی رفتم. حمید لباس رسمی پوشیده بود. یکی از کارکنان آن مرکز هم به قول معروف خیلی توی باغ نبود یا شاید هم فکر میکرد کسی که سپاهی یا بسیجی است، لباس فرم مشخصی ندارد یا ندیده بود. به هر صورت، شاید هم با افکار و ظاهر غرب زدهاش خیلی تصورات درستی از بچههای سپاه نداشت. وقتی حمید را دید با تعجب نگاهش کرد و گفت «پاسدار به این مرتبی تا حالا ندیده بودم.»
حمید همیشه ظاهری مرتب و آراسته داشت، از موی سر تا واکس کفشهایش. همیشه به اندازه و به قاعده بود. از منطقه که به پشت جبهه برمیگشت، اولین کاری که میکرد این بود که سر و وضعش را مرتب کند، حتی گاهی مواقع به خاطر نبودن اتو، با کتری داغ، لباسهایش را اتو میکرد؛ اما حاضر نبود لباس چروکیده بپوشد.
حمید مختصات جغرافیایی دقیق تهیه میکرد
روزهای ابتدایی جنگ اوضاع آنقدر حساس بود که نمیتوانستی یک لحظه چشم روی هم بگذاری. کافی بود یک لحظه غفلت کنی تا از همهی حساب و کتابها، نقشهها و گزارشها عقب بمانی، یک لحظه به خودت میآمدی و میدیدی عقب افتادهای. کار اطلاعات – عملیات یک کار شبانه روزی بود که باید بدون وقفه انجام میشد. گاهی پیش میآمد که حمید سه روز پی در پی بیدار میماند تا کارها روی زمین نماند.
در ابتدا کارهای شناسایی بسیار ابتدایی صورت میگرفت. حمید سعی میکرد تا از نیروهای بومی که به مسیرها و مکانها به خوبی آشنا بودند و منطقه را مثل کف دستشان میشناتند، استفاده کند تا بتواند گزارشی بنویسد که قابل اتکا باشد.
یک بار که به قرارگاه نیروی زمینی ارتش رفته بود، مسئول قرارگاه به حمید گفته بود «تا حالا گزارشهایی به این دقت ندیده بودم، خیلی دقیق مینویسید، کارتان عالی است؛ اما پیشنهاد میکنم موقع نوشتن گزارش از مختصات جغرافیایی استفاده کنید، این طوری بهتر است.»
تا آن زمان ما در گزارشهایمان از مختصات استفاده نمیکردیم. دلیلش هم این بود که نقشه خوانی بلد نبودیم؛ وقتی میخواستیم نشانی محلی را بدهیم و مینوشتیم: سیصد متری جنوب شرق روستا، به طرف پل و ...
بعد از این که توپخانهی ارتش کارش را انجام میداد، نیروهای بومی میرفتند و خبر میآوردند که محل مورد نظر را زدهاند یا نه؟ مثلا میگفتند مقر فرماندهی را زدید یا محل استقرار تانکها را و ...
بعد از آن روز بود که شروع کردیم به نوشتن مختصات دقیق جغرافیا با استفاده از نقشه و انشای نظامی دقیق مواضع دشمن. یکی از کارهای تخصصی نیروهای اطلاعات که حمید آن را به سرعت آموخت، همین بود.
محسن پاک نژاد برادرهمسر شهید: پیکر حمید سوخت
تازه وارد منطقه شده بودیم. رفتم به مقر منطقه هشت سراغ بچهها که در آبادان آمادهی عملیات میشدند. وقت ناهار بود که رسیدم. نزدیک زمان حمله بود. رحیم حمیدی رفته بود قرارگاه و برگشته بود. تا رسید و مرا آنجا دید جلو آمد و سلام و علیکی کرد و گفت «یه عده از بچههای سپاه شهید شدند، جعفری و حمید معینیان.»
در آن لحظه احساس کردم که کمرم شکست؛ اما سعی کردم خود را کنترل کنم. میدانستم این آرزوی حمید بود و هر لحظه انتظارش را داشت؛ اما احساس میکردم چه مسئولیت سنگینی دربارهی خانوادهاش بر دوش من افتاده است. خواستم به عملیات بروم، نگذاشتند. همراه سعید، برادر حمید که او هم به عنوان رزمنده در منطقه بود، سوار یک لندکروز شدیم و به اهواز برگشتیم. در تمام طول راه به این فکر میکردم که چطور باید این موضوع را به خواهرم بگویم. وقتی رسیدیم، خواهرم منزل نبود. رفتیم خانهی یکی از خواهرانم، خانم حمید تا ما را دید گفت: چی شده؟ علیرضا (برادر حمید) زخمی شده؟ گفتم «نه علیرضا چیزیش نشده؛ اما حمید زخمی شده. لازمه که شما همراه ما بیاید.» همسر حمید گفت: «نه حتما علیرضا چیزش شده و شما نمیخواهید به من بگویید.»
اصلا قبول نمیکرد که حمید شهید شده باشد، حتی از من که برادرش بودم و به او خیلی نزدیک بودم. هر چه با او صحبت کردیم، نپذیرفت. فردای آن روز که حمید به بیمارستان جندی شاپور آوردند، به او گفتم «با هم میرویم حمید را ببینی؛ اما قول بده که ناله نکنی.»
ساعت هفت صبح بود که همراه او به بیمارستان رفتیم. همه مخالف بودند و میگفتند نباید در این حالت همسرش را ببیند. این لحظه تا ابد در ذهنش میماند.
اما مثل این که چارهای نبود. او به هیچ وجه نمیپذیرفت حمید شده است. با توجه به این که ماشین حمید در جاده بمباران شده بود و او کاملا سوخته بود و چیزی از مو، پوست و صورتش باقی نمانده بود. ابتدا من وارد شدم و سعی کردم جسد را به طریقی مرتب کنم که فقط مقداری از سینهاش که کمتر سوخته بود و دندان هایش، مشخص باشد برگشتم و از خواهرم قول گرفتم که آرامش خودش را حفظ کند. بعد از این که وارد شدیم و او حمید را دید و مطمئن شد، نشست و شروع کرد به حرف زدن با حمید، مدتی اشک ریخت و با او صحبت کرد. وقتی که بیرون آمد گفت «محسن روی سینه اش نسوخته بود. میدانی چرا؟»
گفتم نه. آنجا جای سر حامد و محمدصادق بود که وقتی میخواست برایشان لالایی بخواند آن را در آغوش میگرفت و سرشان را به سینه میچسبانید. جای سر آنها نسوخته بود.
پنجم دی ۱۳۶۵ روزی بود که حمید آن را با لبخند آغاز کرد و ما با گریه به پایانش رساندیم.
انتهای پیام/ 131