روایت زندگی سردار شهید علیرضا عاصمی فرمانده تخریب قرارگاه کربلا/ قسمت اول

از آموزش مین در گلف تا فرماندهی تخریب قرارگاه کربلا

اولین‌ شبی‌ که‌ در تربیت‌ معلم‌ خوابید، صبح‌ به‌ کاشمر تلفن‌زد و گفت:‌ سخت‌ترین‌ شب‌ عمرم‌ دیشب‌ بود که‌ راحت‌ روی‌ تخت‌ خوابیدم‌ ولی‌ دوستانم‌ زیر خمپاره‌‌ها بودند. همان‌ روز عازم‌ شد و تعدادی‌ استاد و دانشجو را هم‌ با خود به‌ جبهه‌ برد.
کد خبر: ۳۷۶۳۷
تاریخ انتشار: ۱۳ دی ۱۳۹۳ - ۱۴:۳۰ - 03January 2015

از آموزش مین در گلف تا فرماندهی تخریب قرارگاه کربلا

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، در پاییز سال 1341 مصادف با روز اول ماه رجب در شهر کوچککاشمر، شهر شهید آزاده آیةالله سید حسن مدرس، کودکی به دنیا آمد کهنام علیرضا را بر او نهادند.

«علیرضا عاصمی» پسر بزرگ خانواده در دامان پدر و مادری مؤمننهال زندگیش بارور گشت. در شش سالگی به مدرسه رفت و از آنجا کهپدرش معلم بود و در درس و اخلاق فرزند، بسیار حساس و اهل دقت، درمدارسی تحصیل کرد که مقید به آداب اسلامی بودند. در یک سال، چهار بار مدرسه علی را عوض کردند تا در مدرسهای از هر جهت مناسب ثبتنام نماید و والدینش از درس واخلاق او آسوده خاطر باشند.

دوستان دوران مدرسه او پس از سالها هنوز وی را با تحرک و جنب وجوش و لبخندی نمکین بر لب به خاطر میآورند. دانش آموزی که بیش ازسن خود میفهمید و فعالیت داشت.

به مرور، علی با بهرهگیری از جلسات مذهبی که در منزلشان برگزار میشد، با معارف دینی و تا حدی اوضاع سیاسی و اجتماعی آشنا گردید. در سالهای پیش از انقلاب، علاوه بر جلسات هفتگی پرسش و پاسخ درخصوص مسائل اعتقادی، جلسهای کاملا محرمانه و با افراد محدود درمنزل پدری ایشان برگزار میشد.

خانواده عاصمی همواره به عنوان افرادی متدین، خوشنام، انقلابی و اهل خیر در افواه مردم معروف بوده و هستند. پدر خانواده هم افتخار وتوفیق معلمی در مدارس را داشتند.

کتابخانهای در منزل

یکی از فعالیتهای علی در آن سالها و با وجود سن کم تشکیل کتابخانهای در منزل بود که بیشترین اعضای آن نوجوانان 10 تا 17 سالبودند که تعداد زیادی از آنها سالها بعد در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند.

در مهرماه سال 1357 به همت علی و دوستان، اولین راهپیماییدانشآموزی در کاشمر برگزار شد که خود سرآغاز حرکتهای مردمی دراین شهر گردید.

با پیروزی انقلاب اسلامی عرصه دیگری در مقابل او گشوده شد وفعالیتها را در قالب انجمن اسلامی دبیرستان، فراگیری آموزش نظامی وگشت زنی شبانه در شهر ادامه داد. او خوب میدانست که باید از همهآنچه به دست آمده پاسداری کرد و اگر هوشیاری و تلاش نباشد طوفانها،دستاوردهای انقلاب را از بین خواهد برد. همزمان با تأسیس جهادسازندگی به امر امام راحل«ره» علی، برخی از اوقات خود را نیز صرفحضور در بخش فرهنگی و نمایش فیلم در روستاهای اطراف نمود.

از همان سالها اخلاق و رفتار علی دلنشین بود، خصوصا در مقابلوالدین خود.

یک هفته دیر رسیدن

با شروع رسمی جنگ تحمیلی در آخرین روز شهریور 59 شورو نشاطخاصی در وجود علی برای دفاع از حریم انقلاب شعلهور شده بود. یکهفته بعد سپاه کاشمر اعلام نمود که آماده اعزام نیرو به جبهههاست.غروب هفتم مهر دو اتوبوس در مقابل روابط عمومی سپاه آماده حرکتشده بود.

علی که حس و حال حضور در کلاس درس را در آن روزهای بحرانی ازدست داده بود، از ساعتها قبل اطراف اتوبوسها میچرخید ولی مسؤولاعزام، همان حرف قبلی را تکرار میکرد که: «فقط 18 سال به بالا رامیبریم.» سن علی کمتر بود و هر چه اصرار میکرد فایده نداشت. گاهیکه از سن او ایراد نمیگرفتند، جثه کوچکش را بهانه میکردند. حدود 200نفر ثبت نام کرده بودند ولی فقط نصف آنها شرایط لازم را داشتند و هیچکدام از افراد رد شده هم سماجت علی را نداشتند. او عشق و علاقهاش اینبود که با همین کاروان راهی شود و همینطور هم شد.

این اعزام که در سن 17 سالگی انجام شد، نقطه آغاز مرحله جدید زندگی علی بود و آنقدر در جبههها ماند تا مزد جهاد خود را گرفت. او حتی از همین یک هفته تأخیر درحضور در جبهه خود را مقصر میدانست و بارها افسوس میخورد چرا یک هفتهدیر در جبهه حاضر شده و میترسید که بهخاطر همین نزدحقتعالی مؤاخذه شود.

کاروان اعزامی، نیمه شب به مشهد رسید و ازصبح فردای آن شب، آموزش شروع شد.

یک هفته طول کشید تا نوبت به اعزام نیروهای کاشمر برسد. از نفراتاولیه تنها 50 نفر باقیمانده بودند. این عده به همراه بقیه نیروهای استاندر حالی که هر کدام یک اسلحه ام یک گرفته بودند، راهی اهواز شدند.

بالاخره پس از هفتههای مدید و ملالآور همراه با بیکاری و تحملسختیها و بیاعتناییها، علی و 6 نفر از نیروهای باقیمانده کاشمر راهیخط سوسنگرد شدند. در آن زمان سوسنگرد برای دومین بار از اشغالآزاد شده بود.

فرمانده گروهان

در آن ایام علی بهخاطر توان بالا و استعدادی که از خود نشان دادهبود، فرمانده گروهان شده بود. روحیاتش به گونهای بود که مرتب درتلاش برای یادگیری فنون مختلف نظامی از قبیل دیدهبانی، آشنایی باموشک تاو و رانندگی تانک بود.

در همان ماههای اول جنگ که علی در جبهه سوسنگرد بود، با ادوات مختلف جنگی آشنا شد. و با اولین برخورد او با مین، علاقهای بهتخریب پیدا کرد. مدتی بعد در دورههای آموزشی جنگ مین که توسط «علیخیاطویس» درگلف اهواز برگزار میشد، شرکت کرد.

در نیمه دوم سال 60 دشمن با بهرهگیری از تجارب خود و اطلاع ازروش رزم سپاه اسلام، عمق میادین را چند برابر کرد، به حدی که درعملیات طریق القدس (آذر 60) عرض میدان به حدود 100 متر رسید.

پس از این عملیات و معبر زنی نیروهای تخریب که در آن ایام به «گروهمین» معروف بودند، موانع دشمن بیشتر شد و عبور از میادین، تبدیل بهیک مسأله جدی شد. بر این اساس، گروههای تخریب برای عملیاتبعدی (فتح المبین،فروردین 61) به فرماندهی شهید خیاط ویس سازماندهی شدند که حدود 40 معبر در این عملیات زده شد. از آن مقطعبه بعد، با توجه به نوع تخصصها و حجم گسترده نیاز جبههها، در هر یکاز یگانهای سپاه، گردان تخریب تشکیل شد که عناصر عمده آن ازنیروهای بسیج بودند.

خنثی سازی یک میلیون و هفتصد هزار مین

آماری که علی در یکی از مصاحبهها ذکر کرده بود، حکایت از خنثیسازی حدود یک میلیون و هفتصد هزار مین در مدت دو سال در مناطقبستان، سوسنگرد، هویزه و خرمشهر دارد.

عملیات طریقالقدس (آزادسازی بستان) در آذر ماه 60 اولین عملیاتی بود کهعلی به عنوان نیروی تخریب در آن شرکت کرد.

او در این عملیات مجروح شد حال شرح این حادثه را از زبان او می­شنویم«برای نیروهای تخریب ارتش مشکل پیش آمده بود. منتنها ماندم، زمان هم خیلی کم بود. گریهام گرفته بود که خدایاچه کنم؟ در گوشهای قرآن را باز کردم و گفتم: خدایا خودتهدایتم کن، این آیه آمد که «ما آتش را بر ابراهیم سرد کردیم»گریهام سختتر شد. مثل اینکه باید تنها وارد میدان میشدم.کار را شروع کردم. میخواستم معبر را عریض کنم تا تانکها بتوانند وارد شوند. نیمههای کار بود که متوجه شدم تانکها درحال حرکت هستند. دویدم و هر چه فریاد میکردم، صدایم رانمیشنیدند. یک لحظه یکی از تانکها روی مین رفت و ازشدت انفجار، شنی تانک متلاشی شد و به صورت ترکش درآمد. آنقدر انفجار شدید بود که مثل توپی گلوله شدم و بیهوشافتادم. بر اثر باران شدید به هوش آمدم، خودم را کمی حرکتدادم تا مین دیگری را خنثی کنم ولی درد اجازه نمیداد.صدای خردشدن استخوانهای دستم را میشنیدم. دو نفربرانکار آوردند که مرا حمل کنند، یک خمپاره نزدیک ما فرودآمد، این دونفر مجروح شدند، من هم یک ترکش خوردم. بازبیهوش شدم، بعد از مدتی که به هوش آمدم دستم را کمی بلندکردم که تیری به دستم خورد. بعد از چند ساعت مرا به عقببردند که از آنجا به اهواز و شیراز منتقل شدم.»

آثار این مجروحیت تا لحظه شهادت همراه علی بود، به حدی کهبهخاطر آسیبدیدگی استخوانهای پشت او، راه رفتن وی شکل خاصیداشت و اثر قطع عصب هم در چند انگشت او مشهود بود.  

فرمانده تخریب قرارگاه کربلا

در سال 62 علی که از مدتها پیش به عنوان جانشین تخریب قرارگاه کارمیکرد، به عنوان فرمانده تخریب قرارگاه کربلا انتخاب شد.

تمامی نیروهای گردان اعتقاد داشتند که علی (که آن روزها به برادرعلی معروف بود) چیزی برای فرماندهی کم ندارد و مضافا اینکه جذابیتو محبوبیت خاصی هم داشت. محبوبیتی که قبل از سال 62 و بعد از آنخیلیها را جذب گردان تخریب کرد. هر کس علی را میدید، در همان برخورد اول مجذوب نگاه مهربان وچشمان نافذ او میشد. هنوز هم پس از سالها، صدای دلنشین و از سرصداقت و اخلاص ونگاه مهربان علی، در ذهن و دل برخی از نیروها مانده و همان شیرینی رادارد.

او نسبت به امام و روحانیت اعتقاد و تعبد خاصی داشت.شهید عاصمی خیلی آرزوی دیدار امام را داشت ولی مشغله کاری درجبهه به او اجازه نمیداد تا اینکه در ماه مبارک رمضان سال65 به افطاری امام دعوت شد و نماز را هم پشت سر امامخواند. بعد از  آن بارها میگفت که اگر در عمرم یک نماز مقبولداشته باشم همان نماز است و اگر لقمه خیلی حلال خوردهباشم، همان لقمه سفره امام بوده است.

علی به تبعیت از نظر امام که جنگ را مسأله اصلی کشور میدانستند،هم زندگی خود را وقف جبهه ها کرده بود و هم در هر فرصتی سعی درتحریک و ترغیب افراد به حضور در جنگ داشت. این روحیه از همانابتدای جنگ و اعزام اول شاکله اعتقادی او را شکل داده بود.

علی با استفاده از فرصتهایی که گهگاه به دست میآورد، دیپلم خود رادر سال 61 گرفت و در سال 63 در مرکز تربیت معلم شهید باهنر تهرانپذیرفته شد، ولی طاقت دوری از جبهه را نداشت. تحصیل در تربیت معلم را رها کرد و معتقد بود اگر کسی بهمن میگفت ما مخالف رفتن به جبهه نیستیم ولی معلمی همخودش یک خدمت است میگویم این از مخالفت هم بدتراست چون حالت منافقانه دارد. خودمان را گول نزنیم، اماممیگوید مسأله اصلی جنگ است ولی ما فکر خدمتهای دیگرمیکنیم.

تربیت معلم

اولین شبی که در تربیت معلم خوابید، صبح به کاشمر تلفنزد و گفت: سختترین شب عمرم دیشب بود که راحت روی تختخوابیدم ولی دوستانم زیر خمپاره ها بودند. همان روز عازمشد و تعدادی استاد و دانشجو را هم با خود به جبهه برد.

این روحیه انتقادی و بعضاً تند نسبت به کسانی که با توجیه یا بدون آندر جبههها حاضر نمیشدند، همواره تا لحظه شهادت در وجود علی بود. در مهر ماه 62 در نامهای به پدر و مادر چنین نوشته است:«شاید یکی از علل آمدن من به جبهه همین بود کهنخواستم خودم را فدای خودخواهی و خودبینیهای بعضیبکنم و با آمدن به جبهه از لجنزاری که بعضی سود جویان وفرصت طلبان در شهر درست کرده بودند و زندگی را در خوبخوردن و خوب زندگی کردن میدیدند، بیرون آمدم و درمحیط الهی و خدایی قرار گرفتم که دیگر کسی برای مقام ومنصب کار نمیکند. خدا جبهه را نصیب همه کند. البته هر کسبخواهد این توفیق شامل حال او شود، فقط اراده میخواهد وبس، ولی اگر نخواهیم بیاییم، خداوند برای این زبان راه توجیهرا هم باز گذاشته است و میتوانیم برای خودمان کلاه شرعیدرست کنیم.»

یکی از دوستان علی نقل میکند که پس از دو ترم تحصیل در دانشگاهخبردار شدم که علی و نیروهای او برای عملیات برون مرزی عازم غربهستند و ماهیت عملیات هم به گونهای است که نیروی 3 ماه کمتر به دردآنها نمیخورد. از امیر گلپیرا خواستم از علی سؤال کند که فلانی بیشتراز 50 روز تعطیلی دانشگاهی ندارد؛ آیا او را میپذیرید؟ امیر پیغام رارسانده بود. علی با عصبانیت گفته بود که درس توی سر او بخورد. چراجنگ را مسأله اصلی نمیداند؟

برای او حیات و عبادت و شور و نشاط، همه و همه در جبهه بود و اگراز بحبوحه جنگ و عرصه خطر به دور میافتاد، غم و غصه او را فرامیگرفت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار