به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، در هر جا از بدنش اثری از جنگ و جبهه دیده میشد این نشانهها بعدها به مرور زمان بیشتر خودش را نشان داد، ترکشها چشمانش را از او گرفتند و اثرات موجگرفتگی روی رفتارش تاثیر گذاشت، یک گلوله هم در کمرش تا آخرین لحظه زندگی با او بود. دردهایی که هر گلوله و ترکش بخشی از زندگی هر روزه جانبازان را درگیر می کند، اگر برای ما فقط چند جمله خواندنی هستند، برای خودشان لحظههای سخت و پرمشتقی میشوند که گذر از هر ساعت و هر روز آن چندبرابر طول میکشد.
حبیب الله احمدنژاد مستی سن زیادی نداشت که به جبهه رفت، متولد سال ۱۳۴۴ در تهران و عضو نیروی زمینی ارتش بود. اواسط جنگ بود که راهی دفاع از خاک و ناموس کشورش شد و در جزیره مجنون مورد اصابت آتش و تیر دشمن قرار گرفت. امیررضا پسر بزرگش در دیدار مسئولین فرهنگسرای عطار به ویژگیهایی از پدر اشاره و تعریف میکند که «مجروحیت بابا آنقدر شدید بود که گمان میکردند به شهادت رسیده و او را به سردخانه منتقل کردند، بعد از مدت تقریبا زیادی متوجه میشوند که زنده است، زمانی که مجروح شد تا چند هفته کسی از این اتفاق خبر نداشت، بعد از پنج ماه خانواده او را در بیمارستانی در کرمانشاه پیدا کردند و به خانه آوردند.»
پسر بزرگ شهید شباهت زیادی به پدر دارد این را میشود از عکسهای جوانی پدر به خوبی تشخیص داد، به قول «لیلا رحمتی» ـ همسر شهید ـ هرکس که او را میبیند یاد پدر خدابیامرزشان میکند. از بین دو پسرش امیررضا شباهت خیلی زیادی به پدرش دارد.
لیلا رحمتی از ماجرا آشنایی و ازدواج خود با شهید احمدنژاد اینطور روایت میکند: «پسر عمه پدرم بود و از این باب آشنایی دوری با هم داشتیم. سال ۶۸ بود که باهم نامزد کردیم، من آن زمان چیز زیادی از مجروحیتش نمیدانستم، به ظاهر هم چیز زیادی مشخص نبود بعدها عوارض مجروحیت، خودش را بیشتر نشان داد، شش ماه بعد از خواستگاری بیناییاش کم شد، پدرم گفت احتمالا هیچ وقت خوب نشود، اما من انتخابم را کرده بودم، گفتم فکر کنید جای او من مجروح شدم و این اتفاق برای خودم پیش آمده، باید نه بگویم؟! همان سال نامزد کردیم و دو سال بعد عروسی گرفتیم و من به تهران آمدم.
اخلاقش خیلی خوب بود. با وجود وخامت اوضاع جسمیاش همیشه به فکرم بود، اگر دکتری هم میرفتیم اول من را به دکتر نشان میداد تا اگر مشکلی دارم درمان شوم، چون کمردرد شدید داشتم، این اولویت دادن به من را خیلی دوست داشتم، در عین حال حواسش به بچهها هم بود، خیلی دوندگی کرد تا این خانه را بخریم و برای بچهها بماند.»
امیررضا اول راهنمایی و پسر کوچکمان دوم دبستان بود که پدرشان به شهادت رسید. امیررضا میگوید «پدر جانباز ۹۰ درصد ارتش و ۷۰ درصد بنیاد شهید بود، با هم رفاقت خوبی داشتیم، با اینکه بینایی دو چشمش را از دست داده بود حتی سوار موتور میشدیم و سر همین موضوع یکبار هم خوردیم زمین. خیلی شوخطبع بود و همه او را دوست داشتند. رفت و آمدهای خانوادگی معمولا در منزل ما برقرار بود.»
همسر شهید در ادامه حرفهای پسرش میگوید «به خاطر اخلاق خوبش هرجا میرفتیم دورش جمع میشدند. همیشه میگفت از شهادت و رفتن نمیترسم. روزهای آخر بستری در بیمارستان به برادرش که برای ملاقات آمده بود گفت از بابت بچهها خیالم راحت است که از بچهها مراقبت میکند.
ورزشکار بود و در جوانی دروازهبانی میکرد اما بعد از مجروحیت دیگر نتوانست بازی کند. سال ۸۶ سه ماه آخر عمرش چون ترکش در سر داشت تشنجهای شدیدی میکرد. به بیمارستان بردیم و یک بار عمل باز کردند اما سرش عفونت کرد و به شهادت رسید. او را در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) در نزدیکی شهدای رسانه به خاک سپردیم. به تازگی شهدای مدافع حرم و یکی از همراهان شهید سردار حاج قاسم سلیمانی هم در این قطعه به خاک سپرده شدهاند.»
انتهای پیام/ 141