رحیم قمیشی روایت کرد؛

تجلی بزرگی و جلال در رزمنده‌ای که بی‌ادعا و سر به‌زیر بود

رحیم قمیشی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از آزادگان سرافراز کشور به بیان خاطره‌ای از آن دوران و از همرزم شهیدش «علیرضا اسکندری» پرداخت و رفتارهای بزرگمنشانه او نوشت.
کد خبر: ۳۸۴۵۷۴
تاریخ انتشار: ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۰:۱۶ - 19March 2020

مقاومت در برابر درد تیر برای عقب نرفتن/ دلم می‌خواست صورت آفتاب سوخته‌اش را ببوسمبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، رحیم قمیشی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از آزادگان سرافراز کشور به بیان خاطره‌ای از آن دوران و از همرزم شهیدش «علیرضا اسکندری» پرداخته و نوشته است: «قبل‌تر‌ها فکر می‌کردم آدم‌های بزرگ حتما باید جثه‌های بزرگ‌تری داشته باشند، فکر می‌کردم آن‌ها صورت‌هایشان رنگ دیگری است، مثلا خیلی سفیدتر هستند و یا نورانی. فکر می‌کردم آدم‌های مهم جا‌های خاصی بزرگ می‌شوند، جور خاصی نگاه می‌کنند، و همه چیزشان با آدم‌های معمولی فرق می‌کند. تا وقتی که با «علیرضا اسکندری» از نزدیک آشنا شدم.

علیرضا بچه منطقه کوت عبدالله اهواز بود. آنجا حالا اسم جدیدی پیدا کرده و شهری شده، ولی من هنوز دوست دارم به آنجا بگویم کوت عبدالله. پنج شش کیلومتری جنوب اهواز و از محروم‌ترین بخش‌ها، کمی بعد از بهشت‌آباد.

علیرضا اصلا هیکلش درشت نبود. صورتش هم سفید نبود. لباس‌هایش هم مخصوص نبودند. صحبت که می‌کرد قیافه نمی‌گرفت. سرش همیشه پایین بود. اما تمام صحبت‌هایش شمرده بود و عالمانه. اهل تفکر بود و اهل برنامه‌ریزی دقیق. همه می‌گفتند علیرضا از روز‌های اول جنگ بی وقفه در جبهه بوده و ترس به دلش راه ندارد. می‌گفتند موقع عملیات باید سر نترسش و دل بزرگش را ببینی تا بفهمی کیست. برای همین همیشه از دور نگاهش می‌کردم و می‌ترسیدم نزدیکش شوم. ولی خیلی زود رفیق شدیم. معاون فرمانده گردان ما بود، ولی آنقدر افتاده و متواضع بود که نمی‌توانستم باور کنم او همان علیرضا اسکندری معروف و شجاع است! خیلی آرام بود و کم صحبت.

در اولین عملیاتی که با هم بودیم یعنی «عملیات بدر»، به شدت مجروح شد. نمی‌دانستیم زنده می‌ماند یا نه. اما او با همان مجروحیتش می‌خندید. یعنی انگار خوردن ترکش برایش عادی بود. شکمش را گرفته بود و از لابلای انگشت‌هایش خون چکه می‌کرد، اما به روی خودش نمی‌آورد. به زور عقب فرستادیمش. نمی‌خواست نیرو‌ها را تنها بگذارد. می‌گفت چیزی نشده!

چند ماه بعد که حالش بهتر شده بود با هم رفتیم مشهد، زیارت امام رضا (ع). همان جا گفت راستی در کنکور، رشته مهندسی دانشگاه زاهدان قبول شدم. یعنی همان دوره نقاهتش به درسش رسیده بود. با خوشحالی گفتم حالا چه کار می‌کنی علیرضا؟ گفت ثبت نام می‌کنم بعد از جنگ می‌روم کلاس. فکر می‌کردیم دو سه ماه دیگر جنگ تمام است، همراهش رفتم زاهدان تنها نباشد. همان جا اسمش را نوشت و گفت که بعدا می‌آید و دوباره برگشت جبهه و این دفعه شد فرمانده گردان.

علیرضا هنوز همان خودش بود. ساده و صمیمی و دوست‌داشتنی. آنقدر که دلت می‌خواست او را به بغل بگیری و صورت تیره و آفتاب سوخته‌اش را حسابی ببوسی.

چند روز قبل از عملیات کربلای ۴ دیدمش. نمی‌دانم چرا آن روز خیلی نگران بود. آنقدری که حال و حوصله بحث را هم نداشت. می‌گفت نمی‌دانم چه می‌خواهد بشود، نگران بود که با این روند جنگ، نیرو‌ها تحلیل بروند. می‌گفت وضعیت جنگ اصلا خوب نیست. من درک نمی‌کردم او چه می‌گوید و چرا گرفته و مغموم است. می‌دانستم او همیشه فکر‌های بزرگی در سرش دارد و همیشه آینده را خوب می‌بیند. آن روز هر کاری کردم علیرضا کمی هم نخندید.

عملیات کربلای ۴ من سرنوشتم جوری رقم خورد که چهار سال بی‌خبر ماندم از او و همه دوستانم. زمانی که برگشتم همان روز اول سراغش را گرفتم. هیچ کس چیزی به من نمی‌گفت. فکر کردم اگر رفته زاهدان، بروم آنجا ببینمش، تا به من بگوید چرا آن همه مضطرب و نگران آینده بود.

روز دوم یا سوم، عبدالمولی، رفیق مشترکمان آمد و گفت که دیگر نباید منتظر دیدن علیرضا باشم. گفت همان عملیات کربلای ۴ علیرضا رفت دیدار خدایش، رفت تا آرامش بگیرد، رفت تا دیگر غصه نخورد، رفت تا دیگر دل نگران نیروهایش نباشد، رفت تا تنها با خدا درددل کند، رفت تا نگران ترم‌های دانشگاهش نباشد، تا دیگر مرخصی تحصیلی نخواهد بگیرد، تا راه دور و دراز زاهدان را دیگر نرود، رفت تا جواب سوال‌هایش را از خدا بگیرد.

هنوز هم نمی‌دانم چرا ما فکر می‌کنیم آدم‌های بزرگ حتما باید جور دیگری باشند. باید قیافه‌های خاصی داشته باشند، باید متکبر باشند. اگر علیرضا بود حتما امروز همان کتانی ساده پایش بود، حتما هنوز ساکت و آرام بود، حتما هنوز می‌دید و چیزی نمی‌گفت، حتما هنوز در کوت‌عبدالله بود، او می‌دانست چه خبر است، او بزرگ بود و خیلی می‌فهمید.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها