گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: دوباره رفت سر کمد و کیسه بزرگی را درآورد و با ذوق درش را باز کرد. پارچهای ارغوانی را بیرون آورد و دستی روی پولکهایش کشید. زیر نور چراغ برق میزدند. پارچه را در تن لیلا تصور کرد و دلش قنج رفت. حتما اگر سعید هم آن را میدید بی برو برگرد خوشش میآمد. سلیقه مادرش را قبول داشت. این را خوب میدانست. همان موقعی که گفته بود همین دختر همسایه «لیلا» را برایش زیر سر گذاشته، برقی به نشانه تایید در چشمهای پسرش دیده بود.
با هم بزرگ شده بودند، مادر میدانست دلشان پیش هم است. انگشتر تکنگینی هم از طلافروشی سر بازار خریده بود تا فردا دست عروسش کرده و او را برای پسرش نشان کند. همه چیز آماده بود. دوباره به چادر سفید گلدار نگاهی انداخت. فرداشب در بلهبرون باید اندازه قد عروسش میبرید آن را و برای سر سفره عقد میدوخت. چیزی تا مراسم خواستگاری و بلهبرون تنها پسرش نمانده بود، اما هنوز خبری از سعید نبود. هفته پیش که زنگ زد، مادر به او گفت که قرار و مدارشان را برای همین فرداشب گذاشته. سعید از پشت تلفن قول داده بود خودش را برساند. در دلش گفت کاش زودتر میآمد.
زنگ در را که زدند، دستپاچه شد. انگشتر، پارچهها و کلهقندی را که با تور و روبان تزئین شده بود، در کیسه انداخت و برگرداندشان داخل کمد. میخواست سعید را غافلگیر کند. چادر رنگیاش را روی سر انداخت. دوان دوان رسید پشت در و یکهو در را باز کرد. رضا پشت در بود، رفیق سعید. همیشه با هم بودند، با هم رفته بودند جبهه و هر بار با هم میآمدند مرخصی، اما این بار سعید کنارش نبود. رضا تا چشمش افتاد به مادر سعید چشمهایش را از او پنهان کرد و سرش را انداخت پایین. ساک در دستش را گذاشت جلوی در و با دست صورتش را پوشاند. هر چه کرد نتوانست لرزش شانههایش را مخفی کند.
مادر مبهوت مانده بود. پسرش قول داده بود که برگردد. یادش نمیآمد هیچ وقت بدقولی کرده باشد. با ارزشی که در صدایش موج میزد پرسید «سعید کی میآید؟» رضا به خودش آمد. سرش را بالا آورد و نفس عمیقی کشید. نامهای را از جیب پیراهنش درآورد و داد دست او و گفت تا فردا خودش را میرساند. مادر نامه را گرفت و در را بست. چشمهایش سیاهی میرفت. پشت در روی زمین نشست و نامه را بو کرد، بوی خودش را میداد. اشک امان نمیداد اما دلش میخواست نامه را بخواند، بازش کرد.
«مادر عزیزتر از جانم! دستت را میبوسم برای همه لحظههایی که به خاطر آسایش من زحمت کشیدی. میخواستم تو را به آرزویت برسانم، اما دلم برای شهادت پر میکشد. سلام من را به لیلا برسان و بگو دعا میکنم خوشبخت شود. در این دنیا فقط یک آرزو دارم و آن این است که قبرم شبیه مزار مادر سادات بینشان باشد و تا قیامت گمنام بمانم. از مادر صبور و مهربانم میخواهم روی سنگ مزارم نام و نشانی از من ننویسد. همیشه در قلب منی مادرم. ارادتمند تو، پسرت سعید.»
نامه را که از اشکهای پی در پی خیس شده بود بست. تازه یادش افتاد که در تقویم دیده بود چند روز دیگر فاطمیه است. دستش را روی سینهای که میسوخت گذاشت و زیر لب زمزمه کرد «السلام علیکِ یا فاطمه الزهرا (س)»
انتهای پیام/ 112