به گزارش خبرنگار دفاعپرس از قزوین، معرفی شهید «حمیدرضا کشاورز مرآت» به عنوان شهید شاخص سال 99 بسیج رسانه استان قزوین بهانه ای شد تا به مرور خاطرات این شهید بزرگوار بپردازیم که در ادامه این خاطرات را می خوانیم.
نوزادی که مایهی برکت خانواده بود
شهید حمیدرضا کشاورز مرآت در دهم مرداد ۱۳۴۵ در روستای سیاهپوش از توابع طارم سفلی شهر قزوین به دنیا آمد، مادرش قدم این نوزاد را خیر میداند و میگوید تولد او از همان ابتدا برای خانواده برکت آورد.
وی در خاطرهای که از تولد حمیدرضایش دارد، میگوید: «حمیدرضا» از همان بدو تولد پر رزق و پربرکت بود؛ یک بار پزشک به همسرم گفت باید برای تقویت مادر فرزند، غذاهای مغذی و آب جوجه بخری تا بنیه اش تقویت شود. پدر شهید برای خرید مرغ از مطب خارج شد که در همان زمان خروج، دو کبک از بین کوهها مقابل پایش افتاد، این کبکها را سربریدیم و آب آن را نوشیدم تا تقویت شوم؛ همسرم همیشه میگفت فرزندی که در راه داریم پررزق و خوش یمن و بابرکت است.
پدر خانواده فردی معتقد بود و ارتباط خوبی با روحانیت داشت، او از یک روحانی دعوت میکرد تا به منزلش بیاید و در خارج از ساعات مدرسه و اوقات فراغت به فرزندانش قرآن بیاموزد، همین امر موجب ارتباط عمیق فرزندان از جمله شهید حمیدرضا کشاورز با دین اسلام شده بود و تاثیرات تربیتی عمیقی روی آنها داشت.
با توجه به نوع فعالیتهای روستا که همه باید در آن مشارکت داشته باشند، او نیز در امور منزل به خانواده کمک میکرد. او دو برادر کوچکتر از خود نیز داشت که همیشه مورد توجه برادر بزرگ خود حمیدرضا بودند. خواهر شهید نیز در خاطراتش میگوید: «با وجود دانش آموز بودن، همیشه به مادربزرگم رسیدگی میکرد و دلبستگی خاصی به او داشت، در زندگی مسئولیتپذیر بود و تفریحش حضور در دوره های آموزشی رزمی پایگاه محله بود.»
خواهرش در نمونهای دیگر از خانواده دوستی برادر شهیدش میگوید: «امکانات ما هنگام تحصیل در تهران کم بود، اما با شرایط کنار میآمد و در هزینهها قناعت میکرد، او با فداکاری همیشه سهم غذای مرا بیشتر از خودش در نظر میگرفت.»
جوانههای انقلاب در دل نوجوانی
نوجوانی حمیدرضا مقارن با روزهای پر شور انقلاب بود و او اگرچه در آن زمان سن کمی داشت، اما شور انقلابی که امام در دل نوجوانان و جوانان بر پا کرده بود، در او هم جوانه زده بود، او تلاش میکرد تا با برپایی تظاهرات در روستای کوچکشان، مردم را نسبت به انقلاب آگاه کند.
همین تظاهرات، سردادن شعارهای انقلابی در کوچههای سیاهپوش و پاره کردن عکس شاه، مردمی که نسبت به انقلاب بیتفاوت بودند را به وجد میآورد و رفته رفته موجب همراهی همین مردم با موج انقلاب شد. اوایل انقلاب که شورای انقلاب فعال بود نیز در مدرسه با این شورا همکاری میکرد.
این شور انقلابی البته با شیطنتهایی نیز همراه بود؛ مثلا در خاطرات شهید آمده که آن روزها با بچهها در راه ورودی روستا سنگ میچیدند و جاده را میبستند. وقتی مینیبوسها میخواستند وارد جاده شوند، به راننده میگفتند که در صورت سر دادن شعار «مرگ بر شاه» میتواند از جاده عبور کند، راننده هم برای اینکه بتواند عبور کند همراهی میکرد و این شعار را سر میداد. همبازیهای آن دورانش میگویند حمیدرضا در این ماجرا بسیار پرانرژی و جدی بود و وقتی مشتش را برای شعار دادن گره میکرد، راننده مینی بوس را نیز تحت تاثیر قرار میداد.
این شهید بنا به گفتهی اطرافیانش در آن روزهای حساس قدرت درک بالایی نسبت به حوادث داشت و در برابر اتفاقاتی که اطرافش میافتاد احساس مسئولیت میکرد، به عنوان مثال در مقابل فعالیت گروهکهای ضدانقلاب بیتفاوت نبود و واکنش نشان میداد.
مهاجرت به تهران برای علمآموزی
پدر شهید علاقهی زیادی به تحصیل فرزندانش داشت ولی امکانات درس خواندن در روستای سیاهپوش وجود نداشت، همین موجب میشود خانوادهی کشاورز، حمیدرضا و خواهرش را برای ادامه تحصیل به شهر تهران بفرستند، آنها خانهای برای سکونت فرزندانشان در تهران اجاره و دعای خود را بدرقهی راه فرزندانشان میکنند.
البته او نیز زحمات خانواده را بی پاسخ نمیگذاشت؛ پسردایی شهید که همراه دوران تحصیل او نیز بود، درباره درس خواندن وی میگوید: «حمیدرضا پسر درس خوانی بود و تکالیفش را به خوبی انجام می داد، بعضی اوقات زمانی که در ایام امتحانات خوابم می برد، مرا برای مطالعه بیدار می کرد. او مرا تشویق میکرد و میگفت: بابک بهتر است درسِ امتحان را بخوانیم تا خاطرات خوبی برایمان بر جای بماند.»
او در بیان یکی دیگر از خاطرات این دوران میگوید: « یک روز که سوار اتوبوس بودیم حمید بلند شد و جای خود را به یک آقای جوان و بلند قامت داد. علت را از وی جویا شده و گفتم: حمید، این مرد که جوان بود. چرا جایت را به او دادی؟ شهید در جواب گفت: باید به مردم محبت کنیم.»
پس از مدتی نیز به عنوان خبرنگار به مجله جوانان روزنامه اطلاعات پیوست و به تهیه اخبار و گزارشهای اجتماعی و فرهنگی دربارهی وقایع پیرامونش پرداخت. حمیدرضا عضو انجمن اسلامی مدرسه بود، در کمیتههای مساجد نیز در فعالیتهای چون تقسیم سهمیه و رسیدگی به افراد بضاعت همکاری میکرد.
عزم نبرد با مهمان ناخواندهی جنگ
اما مدت زیادی از انقلاب نگذشته بود که جنگ مهمان کشورمان ایران شد، مردمی که تازه انقلابشان را به ثمر رسانده و پیروزی آن را جشن گرفته بودند باید بار دیگر خود را برای روزهای مقاومت آماده میکردند، مقاومتی جانانه در برابر دشمنی که همراهی ابر قدرتها را به همراه داشت و به نمایندگی از تمام آنها به جنگ با ملت ایران آمده بود.
شهید کشاورز که آن روزها برای تحصیل در تهران زندگی میکرد، به همراه دوستش به حسینیه خامنهایهای تهران رفته و کار با سلاح سبک را آموزش میبیند، آن روزها گاهی همراه دوستش بابک در انجام گشتهای شبانه نیز همکاری میکردند.
پس از این آموزشها بود که تصمیم خود را برای اعزام به جبهه میگیرد. این تصمیم در ابتدا با مخالفتهایی از جانب خانواده روبرو میشود، پدر که علاقهی زیادی به تحصیل فرزندانش داشت، انتظار داشت پسرش حداقل تا مقطع دیپلم به تحصیل ادامه دهد. اما حمیدرضا راه خود را انتخاب کرده و میخواست در مسیر شهادت قدم بگذارد.
در نهایت او در بیستم اسفندماه سال ۶۱ زمانی که دانشآموز سال سوم متوسطه بود به جبهه میرود، پسر دایی شهید در خاطرهای از اعزام شهید کشاورز به جبهه میگوید: «حمیدرضا زمان اعزام سن کمی داشت، موقع خداحافظی به او گفتم: حمید شما با این سن کم چرا میخواهی به جبهه بروی؟ برای تو هنوز زود است؛ شهید با متانت و جدیت تمام در جوابم گفت: خیر، مگر من از آنهایی که به جبهه رفتند خون رنگین تری دارم؟ چرا نباید بروم؟ ما باید به جبهه برویم و از کشور و ناموسمان دفاع کنیم».
شهادت زودهنگام در فکه
اما حضور شهید کشاورز در جبهه مدت زیادی طول نمیکشد، او که با وجود سن کم برای رفتن به میدان نبرد عجله داشت، زود هم به آرزوی خود میرسد و یک ماه پس از اعزام در ۲۷ فروردین سال ۱۳۶۲ در منطقهی فکه به شهادت میرسد.
خواهر شهید، رفتن و شهادت برادر را آنقدر سریع و ناگهانی میداند که میگوید: «حتی جورابی که در خانه برایش بافته بودیم، به دستش نرسید. از نامههایی که برای ما نوشته بود نیز یکی به دستمان رسید و دو نامه دیگر را همزمان با خبر شهادتش دریافت کردیم.»
او پس از مجروحیت در فکه، به بیمارستان ۵۰۲ ارتش تهران منتقل شد و پس از یک شب بستری در بیمارستان به شهادت رسید. برای شهید کشاورز در تهران مراسم تشییع برگزار شد و با وجود اینکه مدت زیادی در تهران اقامت نداشت، اما همسایگان، دوستان و همکلاسیها و آشنایان بسیاری در مراسم تشییع شهید حضور داشتند؛ پس از آن پیکر شهید به زادگاهش روستای سیاهپوش منتقل و به خاک سپرده شد.
در بخشی از وصیتنامهی این شهید میخوانیم: «خدا را هرگز فراموش نکنید و امام خمینی (ره) را در نمازهایتان دعا کنید، همیشه حجاب اسلامی را رعایت کنید و به شما سفارش میکنم تا مسائل اسلام را جستجو کنید.»
انتهای پیام/