از سال 1388 مسئولیت امنیت جنوب شرق کشور به نیروی زمینی سپاه واگذار شد و در ادامه واگذاری این مأموریت سردار شهید شوشتری به عنوان فرمانده قرارگاه قدس معرفی میشود.
از اقدامات یگان ویژه صابرین در جنوب شرق میتوان به فعالیتهای فرهنگی- عمرانی، ایجاد بیمارستانهای صحرایی در جهت مداوای مردم محروم منطقه، ایجاد امنیت برای مردم منطقه و ایجاد بستر برای حضور فعالان اقتصادی در منطقه، مردم یاری، ایجاد گلخانهها، راهسازی و ساخت مراکز مورد نیاز و حفر چاه برای مردم اشاره کرد.
در این میان تعدادی از نیروهای یگان ویژه صابرین سردار شوشتری را در برقراری امنیت همراهی کردند. دلاورانی چون شهید فرشاد شفیعپور، شهید شهرام زلفی، شهید روحالله نوزاد و... شهدایی که با خون خود، برترین متقن شدند برای ایجاد وحدت بین شیعه و سنی. نام این یگان صابرین برگرفته از نام صابرین در آیه ۶۵ سوره انفال است، که در این آیه به مؤمنان دستور داده میشود که «جهاد کنند و از تعداد کمشان در برابر کفار حتی اگر یک دهم آنها باشند، نهراسند، زیرا به واسطه ایمانشان، خدا یاور آنان است.»
صدیقه رهسپار، مادر شهید
لهجه زیبای آذری صدیقه رهسپار مادر شهید، دلنشینتر میشود وقتی او از اولینهای فرزندش برایمان میگوید:
شهرام من در 8 مهر ماه 1357 به دنیا آمد. فرزند اولم بود. من علاقه و انس عجیبی به او داشتم. بسیار معصوم و مظلوم بود. من چهار فرزند دیگر هم داشتم. در میان همه فرزندانم شهرام مانند یک گل خودنمایی میکرد، محبتهای کودکانه او، شعور و انسانیتش از همان دوران کودکی برای من ستودنی بود.
حضورش در محافل عزاداری ابا عبداللهالحسین (ع) از همان ابتدا روحیه شهادتطلبی را در او رشد داده و با ورود به سپاه تقویت کرد. من میدانستم که دل بستن به شهرام، در روزهای نبودنش برایم سخت خواهد شد. آنقدر مهربان بود که وظیفه پرستاری از مادربزرگ و پدربزرگش را هم خودش بر عهده داشت. بسیار به صله رحم اهمیت میداد. یا مهمان دعوت میکرد یا به مهمانی میرفت. همیشه میگفت: مادر میشود یک روز زحمات تو و بابا را جبران کنم؟ من فکر میکنم مزد مادر شهید بودن، تنها راه جبران بود که همراه اجر شهادتش به من داد.
سال 1382 بود که شهرام ازدواج کرد تنها یادگار فرزند دردانهام هم، محمدعلی است. قبل از شهادت قرار بود من و پدرش را به دیدار امام رضا (ع) ببرد. اما انگار باید به زیارت امام حسین(ع) مشرف میشد.
محمدعلی زلفی ، فرزند شهید
محمدعلی با شیرین زبانیهای کودکانه از پدرش میگوید که میخواهد جا پای مردانگی و غیرت او بگذارد. فرزندی که این روزها خیلی بزرگتر شده و بزرگیاش را هم میشود از میان سخنان زیبایش فهمید. محمدعلی از آخرین دیدار و خاطرهاش با پدر میگوید: یک شب قبل از اینکه پدرم به مأموریت برود، من را سوار موتور کرد و با هم مسیری را رفتیم. با من حرف زد. نه از همان حرفهای همیشگی که قبلاً به من میزد! این بار بابا طوری دیگر شده بود! بابا انگار دیگر قصد بازگشت نداشت. انگار با یک آدم بیستساله حرف میزد. من هم فقط گوش میکردم. به من گفت: پسرم! من میخواهم به مأموریتی بروم، نمیدانم کی باز میگردم، اگر بازنگشتم حواست به مامان باشد. تو بعد از من، مرد خانهای هستی که من با عشق و ایمان آن را بنا کردم. باید در کنار مادر باشی و در کنار پدربزرگ و مادربزرگ. من هم این روزها عجیب دلتنگ بابایم شدهام. اما میخواهم جا پای او بگذارم و به دشمن اجازه ندهم نگاه چپ به مملکتم داشته باشد. من میخواهم امام خامنهای را ببینم و به او بگویم: آقا من شما را دوست دارم. من محمدعلی سرباز کوچکتان هستم.
ارشد زلفی، پدر شهید
بغضهای پدر و چشمهای اشکبارش قلبمان را به طپش وامیدارد که چطور میشود پای حرفهای این مرد بنشینم و در عین حال حواسمان باشد نکند بیش از این برای دردانه شهیدش دلتنگی کند. ارشد زلفی از فرزند شهیدش میگوید:
صدایش را هیچگاه برای من بلند نکرد، مؤدب بود و درسخوان. از همان دوران کودکی راهی هیئتها و مجالس عزاداری امام حسین(ع) شد.
تحصیلاتش را در مدارس نمونه و تیزهوشان به پایان رساند و با رتبه خوبی در کنکور سراسری رشته علوم سیاسی قبول داشت.
اهل مطالعه بود. در کوتاهترین زمان به سراغ کتابهایش میرفت و ما را هم به مطالعه دعوت میکرد. کوچک بود که با کتابهای خواهرها و برادر و دوستانش کتابخانه کوچکی آماده کرده بود و با کارتهایی که به بچهها میداد، خودش را مسئول کتابخانه بچهها کرده بود.
شهرام مرد عمل بود، کم پیش میآمد که برای تأمین هزینههایش از من پولی بخواهد، به قولی دست روی پاهایش گذاشته و بلند شده بود. من هم غیرت او را دوست داشتم. خوب به خاطر دارم برای گذران هزینههای تحصیلش هم در یک صرافی مشغول به کار شد. درسش که تمام شد سریع عازم خدمت سربازی در سپاه پاسداران شد. خیلی به لباس سپاه علاقه داشت، نه اینکه فکر کنید علاقه دنیایی را میگویم نه، منظورم وابستگی معنوی بود که به سپاه داشت و همیشه به نبودنهایش در دوران دفاع مقدس غبطه میخورد. شهرام حتی استخدام در هواپیمایی را نپذیرفت و به جرگه سبزپوشان سپاه پیوست. برای همین حس وظیفهاش هم که شده بود در تاریخ 21آذرماه 1383 وارد مجموعه سپاه شد و با گذراندن دوره عمومی در سال 1385به دوره چهارم صابرین اعزام شد و با توکل به خدا دوره آموزشی و سخت صابرین را پشت سر گذاشت.
شهرام صبور بود و آرام. من به عنوان پدرش هرگز بیادبی و کار خلافی از او مشاهده نکردم نه اینکه بگویم شهدا از همان ابتدا آسمانی و افراد خاصی هستند. اما میخواهم بگویم کاری میکنند و با خدا معاملهای انجام میدهند که لایق میشوند لباس شهادت را به تن کنند.
مدتی بعد در یکی از عملیاتهای غرب کشور، جانباز شد و این تازه ابتدای کار و جاننثاری او بود. گویی او برای ورود به عرصه شهادت آماده میشد.
مردی که در کار و مأموریتهایش سر از پا نمیشناخت، در سفرش به مشهدالرضا، برات شهادتش را از آقا گرفته بود. خودش هم ارادت عجیبی به خانواده شهدا و دوستانش که از بینشان رفته بود داشت و همواره حسرت دوری از آنان را میخورد. و چه زیبا مینویسد برایت خدا، که اگر عاشقم شوی، عاشقت میشوم، تو را میکشم و خونبهایش را که شهادت است به تو عطا میکنم...
منبع:جوان