به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، کتاب «یوسف» ویژه آثار برگزیده دو دوره جشنواره داستان کوتاه دفاع مقدس در 254 صفحه رقعی از سوی انتشارات نماشون و توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران به چاپ رسیده است.
این کتاب شامل 18 داستان کوتاه برگزیده کوتاه دفاع مقدس ویژه هشتمین جشنواره 1397 و 17 برگزیده نهمین دوره جشنواره داستان کوتاه یوسف در سال 1398 است که اسفند 1398 به کوشش «ذبیح الله ذبیحی» به چاپ رسیده است.
جشنواره داستان کوتاه یوسف استان مازندران دبیر اجرایی آن را «سید محمد صادقی سنگدهی» مدیر ادبیات و تاریخ دفاع مقدس برعهده داشت و آثار دوره هشتم توسط «فریدون اکبری شلدره» و «داریوش عابدی» و دور نهم نیز توسط «فریدون اکبری شلدره» و «ذبیح الله ذبیحی» داوری شد.
داستان کوتاه «مسافر» اثر ارسالی و برگزیده «راضیه اورعی» از قائمشهر از نظرتان میگذرد:
مادر در حالیکه به سختی قدم برمیداشت، چشم به پسرک دوخته بود. نگران بود که در انبوه جمعیت پسرک را گم کند.
پسر اما، مثل همیشه بیپروا بود. دستش را از میان دستهای مادر کشیده و در میان جمعیت میدوید. مادر قدمهایش را تندتر کرد تا از او جا نماند ولی سیل جمعیت هر لحظه او را به سمتی میراند.
چشمهای پسرک از خوشحالی برق میزد و با شادی در میان جمعیت بالا و پایین میپرید. مادر با حسی توام با خوشحالی و اندوه نگاهش میکرد. انبوه جمعیت او را به یاد آن روز تلخ انداخت. روزی که سالها تلاش کرده بود تا کابوس آن را از ذهنش پاک کند ولی موفق نشده بود.
آن روز به سختی جمعیت را کنار زده و خود را به کتار رودخانه رساند. زنها کنار رودخانه فریاد میزدند و چند تن از مردان روستا چیزی را به زحمت از میان آب تند و پرفشار رودخانه بیرون میکشیدند.
پسرک کنار رودخانه ایستاده بود و با چشمانی بهتزده به مادر مینگریست. مادر توان ایستادن نداشت. روی زمین نشست و به رودخانه خیره شد. خودش بود. زینب کوچکش، دخترک شیرین زبانی که تازه امسال میخواست خواندن و نوشتن بیاموزد. در لباس مدرسه انگار کوچکتر و معصومتر به نظر میرسید. مردها به لبه رودخانه رسیده بودند. چشمهایش سیاهی میرفت.
چند نفری بالای سر زینب تلاش میکردند تا آبها را از دهنش خارج کنند. ولی بیفایده بود. خودش را به بالای سر زینب رساند و همه را به عقب هل داد. نمیخواست بیشتر از این دخترش را بیازارند.
پسرک حالا فقط نگران مادر بود. دستهای کوچکش را زیر بازوان مادر انداخت و به کمک سایر مردهای روستا سعی کرد او را از پیکر بیجان زینب رها کند.
سالها بود که دیگر این صحنه را در ذهنش تکرار نکرده بود، ولی امروز دوباره تمام آن خاطرات از جلوی دیدگان نمناکش گذشت.
قدمهایش را تندتر کرد تا انبوه جمعیت او را از پسرک که حالا برای خودش نوجوانی شده بود، جدا نکند. از میان جمعیت پسر را دبد. پسر لبخندی ز و به راهش ادامه داد. لبخند پسر او را به یاد سیزده سال پیش انداخت. روزی که پسر نوجوانش با چشمهای گریان التماس میکرد تا به او اجازه سفر بدهد.
بعد از زینب دیگر هیچوقت از او جدا نشده بود. بارها قول داده بود که او را به سفر مشهد ببرد ولی نتوانست و حالا سفری دیگر در پیش بود. سفری که میتوانست از فرزندش یک مرد بسازد. مردی که تحمل شانههای خسته مادر را داشته باشد. هر چند مادر ترجیح میداد، تمام سنگینی عالم را مثل همه این سالها به تنهایی به دوش بکشد ولی پسرش را لحظهای از خود جدا نکند.
در دلش آشوبی بود ولی این بار دیگر نمیتوانست در مقابل اصرارهای او مقاومت کند. توان دیدن اشکهای فرزندش را نداشت. کوتاه آمد و پسر رفت.
رفت تا مادر تمام این سالها را در تنهایی با لالاییهایی که برای عروسکهای زینب میخواند، خودش را به خواب بزند و چشم بر حلقه در بدوزد تا کی مرد کوچکش به خانه باز میگردد. رفت تا مادر سیزده تابستان گرم را در شالیزارهای شرجی شمال، به تنهایی عرق بریزد و شالیها را دسته کند و چشم به جاده بدوزد.
رفت تا مادر روزها و ماهها و سالها را بشمارد تا کدامین بهار بوی دلبندش را از پس زمستانی سرد و طولانی خواهد آورد. و امروز پس از سیزده زمستان، بهار آمده بود.
غرق در همین افکار بود که ناگاه صدای مرد جوانی او را به خود آورد:
- مادر جان! مادر جان با شما هستم.
سرش را بلند کرد. دیگر از آدمهای دور و برش خبری نبود.
- مادر جان همه از شهر رفتند. شما برنمیگردین؟
ناگهان دلش لرزید. نکند دوباره پسرش را گم کرده باشد. سرش را به اطراف چرخاند. پسر پشت سر مرد جوان ایستاده بود و با مهربانی نگاهش میکرد. با اینکه بعد از سیزده سال برگشته بود ولی هنوز همان نوجوان ساده و مهربان پانزده ساله بود. نفس راحتی کشید.
جوان در حالیکه چفیهاش را از گردن باز میکرد دوباره پرسید:
- مادر جان گفتم شما برنمیگردین؟
با صدایی لرزان پاسخ داد:
- «نتومبه وَچه. شُمه پَلی مسافر دارمه.»
و در حالیکه با دست به تابوتهای کاروان شهدا اشاره میکرد، نگاهی به جوان انداخت و پرسید:
- پِسِر! صمد مدانلو کِمینه؟»
جوان در حالیکه چفیهاش را با تابوتها تبرک میکرد، گفت:
- مادر جان! مسافر قدمش روی چشم ماست.
سپس چفیه را به سمت پیرزن گرفت و ادامه داد:
- میدونین که پسرتون داره میره زیارت امام رضا (ع)، از اونجا که برگشت دیگه همیشه پیشمون میمونه.
نام امام رضا را که شنید، پاهایش دوباره سست شد و از حرکت ایستاد. یادش آمد که چقدر قول زیارت به او داده بود و نتوانسته بود عمل کند. و حالا امام رضا خودش پسرک را طلبیده بود.
کاروان شهدا به آرامی از او دور میشدند و مادر در این اندیشه بود که زینب دیگر تنها نیست.
انتهای پیام/