خبرگزاری دفاع مقدس: کتاب "سفر به قله ها" مجموعه ای از پنج گزارش جنگی است. "حلبچه" و "سفر به قله ها" را هدایت الله بهبودی نگاشته است.
"کردستان عراق"،حکایات نا گفته ی گزارش سید یاسر هشترودی است. "خاکریزهای ایمان" و "بهار در آبادان" نیز تراوش قلم مرتضی سرهنگی است. این 5 گزارش به همین ترتیب، کتابی 95 صفحه ای را سامان داده که با عنوان دومین گزارش بهبودی پا به جامعه مکتوب نهاده است.
سفر به قله ها را در روزهای آغازین پس از جنگ هشت ساله، انتشارات حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی چاپ کرده است. این گزارش ها را مقام معظم رهبری، در 18 اسفند 1370 خواندند و درباره آن نوشتند: «گزارش اول، حرفه ای و هنرمندانه، شرح کوتاهی از اولین ساعت بمباران سیانوری حلبچه ارائه کرده است، که بسیار مغتنم است و نیز اشاره ای به وضع اسرای عراقی در پشت خط اول داردف که آن هم جالب و مهم است. گزارش کوتاه دوم از همان نویسنده است. گزارش بعدی، که به زبان روزنامه ای و در سبک گزارش های مطلوبات غربی و به تقلیداز آنها نوشته شده،... از این جهت که تصویری، گرچه مبهم، از کردهای اتحادیه یمیهنی ارائه کرده، مغتنم است. گزارش چهارم درباره ی عراق به جنوب، پس از قبول قطع نامه (تیر ماه 67)، و از جالب تر شرح انهدام منافقین در غرب کشور و تپه ی حسن آباد است. گزارش خوبی است... هرچند ناگفته ماندن چیز مهمی در آن واقعه برایم کاملا مفهوم بوده و هست! گزارش آخر (از همان نویسنده ی گزارش چهارم !) چیزی نیست جز قلم اندازی یک نویسنده خوش ذوق، که جز پاسخ به احساسات هدفی از نوشتن ندارد.»
گزارش «بهار در آبادان» را مرتضی سرهنگی در سال 1361 شمسی نوشته است. چهار گزارش دیگر هم در سال 1366 و 1367 نگارش یافته است.
گزارش نویسی از جمله شیوه هایی است که چه بسا زبانی دقیق برای بیان یک حادثه باشد. هر گزارشگر سعی می کند با یاری جستن از جزئی ترین اشیای موجود در محل حادثه، کامل ترین تصویر را در قالب کلمات، روی صفحه ذهن خواننده بنگارد.
وقتی گزارشگر زمانی را به تجربه پشت سر می گذارد و حرفه ای می شود گزارش او نیز منسجم تر از قبل می شود. «خاک ریزهای آبادان» ترجیح دارد و به علت همراهی مرتضی و هدایت الله و بهره گیری از فنون یکدیگر مسئله «حلبچه»، بسیار مغتنم، جالب و مهم شمرده می شود.
گویا مقام معظم رهبری از سرهنگی و بهبودی و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، بهتر از این را انتظار دارند. باید هر 5 گزارش، زیبای زیبا به قلم می آمد. با اینکه سال ها از آن تقریط می گذرد، سفر به قله ها همچنان خواندنی است. خواندن همه ی آن مغتنم است؛ ولی برخی گزارش ها خواندنی تر است.
زن و شوهر جوانی خود را به اهواز رسانده بودند. شوهر این زن، معلول جنگی بود که صندلی چرخ دار بدن بی پای او را حمل می کرد. آن زن می گفت که شوهر معلولم آماده است تا با بستن نارنجک به خود، به مقابله ی تانک های عراقی برود.
این حرف، درست پس از تجاوز مجدد عراق به خاک کشورمان بو د. تازه قطع نامه 598 را را پذیرفته بودیم و بار دیگر همان ارتش اشغالگر برای خوزستان دهان گشوده بود...
سرهنگی در «خاکریزهای ایمان»، این خاطره را از زبان «معینیان» گزارش کرده است. معینیان فرمانده یکی از گردان های لشکر ولی عصر (ع) بود. وقتی از منطقه به قرارگاه برگشتیم. تقاضای مصاحبه با اسیرانی که در جاده اهواز – خرمشهر به اسارت در آمده بودند مورد قبول واقع شد. یاسینی جواد فیاضی العامری، که با تانک خود نزدیک ریل های راه آهن اهواز خرمشهر اسیر بچه های ما شده بود، می گفت: «به ما گفته بودند تا می توانید به داخل خاک ایران نفوذ کرده، نیروهای ایرانی را اسیر و آن ها را به پشت جبهه منتقل کنید.زیرا ما در اردوگاه های ایران اسرای زیادی داریم و باید هنگان مبادله اختلاف تعداد اسرا به حداقل خود برسد.»
...اخبار غرب! همین خبرها باعث شد که با عجله ی تمام، مرزهای جنوب را به سوی سرحدات غرب ترک کنیم... جنازه ی منافقان انصافا زشت تر و چندش آورتر از جنازه های ارتش بعث بود... جاده را ادامه دادیم.
گردنه ی حسن آباد، چرخ گوشتی شد تا داغ 4800 تروریست تربیت شده را بر گرده ی مرکزیت این فرقه بگذارد؛ مرکزیتی که هرگز از ژنرال ماهرعبدالرشید عزیزتر نخواهد بود.
موجی که در سال 60 از دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی، ساختمان نخست وزیری، محراب های جمعه و ... برخاست، هفت سال بعد از گردنه حسن آباد سرازیر شد و طاعون منافقان را ریشه کن کرد.
...یک خلبان هوانیروز و یک سپاهی گرم گفت و گو هستند. عطر همکاری در وجود این نیروها شامه را نوازش می دهد. انگار نوک مگسک این همکاری داشت زیر خال سیاه قلب صدام تنظیم می شد. ما هم تنهایشان گذاشتیم تا خوب آن را تنظیم کنند.
چه کسی باور می کرد که صدام نیز یک گردنهی حسن آباد دارد.
طاعون صدا م نیز ریشه کن می شود. دم باور صدام بود که در حلبچه فاجعه آفرید. خدایا اینجا دیگر کجاست. با دهانی باز خود را در مقابل یک گورستان رو باز می بینم....
اجساد کودکان و زنان و مردان در خطوط موازی و مورب تا انتهای کوچه ادامه می یافت. تماشای این همه مرده برای ما که اجساد را از روی قبر زیارت کرده ایم صحنه ی غیر قابل قبولی است. ای کاش فقط جگر را می خراشید. تمام احشاء و امحاء بدنمان را در چنگ خود گرفتار کرده بود.
...احساسی عمیق مرا از درون آزرد و چون پتکی ثقیل بر ذهنم کوفت. اگر اگر زنده بمانی خواهی دیدآنان که می گریند، روزی تبسم خواهند زد و آنان که می خندند، روزی خواهند گریست...
حکایت هایی از خنده ها و گریه ها را با ورق زدن سفر به قله ها مرور کن. سال ها از آن روزها می گذرد. با دانستنی های امروزت آن را تحلیل کن. به همه ی دوستان و آشنایان خود بگو که با خواندن سفر به قله ها، همین کار را انجام دهند. چه اتفاقی می افتد؟ نمی خواهی به قله ها سفر کنی؟ حداقل در هر سفر به هر دوستی که رسیدی یک کتاب «سفر به قله ها» را هدیه بده، تا کمی از واقعیت های جنگ را حس کند. ببین که سرهنگی و بهبودی با چه خون دلی به اینجا رسیده اند و چرا دوست دارند من و تو، تولیدات دفتر ادبیات و هنر مقاومت را بخوانیم.
بیایید با خریدن و مطالعه ی کتاب ها، آن ها را خشنود سازیم و از محصولشان بهره برداری کنیم تا برای همیشه انقلابمان را بیمه کنیم. پس شایسته است که بیندیشیم چرا رهبرمان عاشق و شیدای کتاب های دفاع مقدس اند و همواره دیگران را به مطالعه ی آثار ماندگار ادبیات پایداری دعوت می کنند.