به گزارش خبرگزاری دفاع پرس از کرمان، حمید رضا جعفرزاده، در دیماه سال 1337 درتبریزبه دنیا امد و در کرمان پرورش یافت. از ابتدای نوجوانی کار می کرد تا مرهم کوچکی برای زخم فقر خانواده خود باشد. حضورفعالانه اش درصحنه های گوناگون انقلاب، از او جوانی مبارز ساخت که تا اخـــــرین روز زندگی اش لحظه ای آرام و قرار نداشت.
وقتی صدای جنگ از طبل حزب بعث برخاست، حمید بی درنگ به سوی خطوط نبرد شتافت. لشکر 41 ثارالله مقصدش بود و واحد تخریب، خانه اش. تواضع و فدا کاری او در نبردهای گوناگون باعث شد جانشین مسئول واحد تخریب لشکرشود. حمید بارها درعملیات های گوناگون، ترکش و گلوله برجانش نشست و سرانجام درعملیات والفجرهشت آسمانی شد.
مرور می کنیم گوشه ای ازخاطرات شهید "حمیدرضا جعفرزاده" جانشین واحد تخریب لشکر 41 ثارالله:
تا جایی که بتونم، میرم؛ جایی هم که نتونستم، شرعاً ادامهی کار از من ساقط میشود
قراربود مسئولین از مجروح بودنش باخبر نشوند تا بتواند برود عملیات.چند روز آموزشهای سخت را تحمل کرد تا این که یک روز وقتی که قرار بود هفت صد ـ هشت صد متر سینه خیز برویم، نفس کم آورد و نزدیک بود از حال برود. وقتی دیدم مربی کنارش ایستاده و دارد با تندی باهاش صحبت میکند، فوری رفتم کنارش وگفتم: این بندهی خدا تیر خورده نزدیک قلبش، نباید بهش فشار بیاد.جای زخم روی بدن حمید رضا را که دید، برآشفت و با ناراحتی گفت: اگه بین راه، قلبت میگرفت چه کار میکردی؟حمید رضا خیلی آرام گفت: تا جایی که بتونم، میرم؛ جایی هم که نتونستم ادامه بدم، شرعاً ادامهی کار ازمن ساقط میشود.
مسجد کعبهی دلهاست
من توی مسجد نگهبانی میدادم و حمیدرضا رفته بود گشت شهری. هنوز برنگشته بود که وقت نگهبانی من تمام شد و رفتم یک گوشهی مسجد خوابیدم.وقتی بیدار شدم، بالای سرم نشسته بود و داشت صورتم را نوازش میکرد. چشمم را که باز کردم، گفت: داداش بیدار شو، بلند شو برو توی خونه بخواب.روز بعد ازش پرسیدم: راستی ... برای چی دیشب نگذاشتی توی مسجد بخوابم و گفتی برم خونه؟گفت: خوابیدن توی مسجد گناه نداره، ولی باید تا جایی که امکان داره حرمت مسجد رو نگه داریم و توی مسجد نخوابیم. مسجد کعبهی دلهاست.
بنزینی که توی اون ماشین بود از پول بیت المال است/دست درازی به بیتالمال هم گناه داره
زودتر از شبهای قبل آمد خانه. هنوز خستگی از تنش بیرون نرفته بود که مادرخواست با ماشین همهی خانواده را به یکی از زیارتگاههای نزدیک کرمان ببرد، تا هم زیارت کنیم و هم برای چند ساعت دور هم باشیم و تفریح کنیم.حمیدرضا که خیلی خسته بود و نمیخواست روی حرف مادر حرفی زده باشد، قبول کرد. گفت باشه... فقط قبل از رفتن برای چند دقیقه میرم بیرون؛ زود برمیگردم.چند دقیقه بعد با یک تاکسی برگشت و ما را به زیارت برد. موقع برگشت ازش پرسیدم: حمید! تو که ماشین داشتی، چرا با همون ماشین ما رو نبردی؟ گفت: شما چه طوری راضی میشین من توی اون دنیا جواب گوی خون شهدا و مردم باشم؟ بنزینی که توی اون ماشین بود از پول بیت المال بود. دست درازی به بیتالمال هم گناه داره.
چقدر امام رو دوست داری؟
گفتم: راستی حمید! تو چقدر امام رو دوست داری؟با هیجان گفت: امام همهی وجود منه. اگه ده روز از عمرم باقی باشه، حاضرم نُه روزش رو به امام بدم، یک روز باقی مونده رو هم در راه امام کشته بشم
ترسیدم یک نفر بگه جعفرزاده پارتی بازی کرده
به خاطر اشتباهی که کرده بودم، تنبیهم کرده بود و خیلی از کارش ناراحت بودم. توقع داشتم به عنوان برادر بزرگ تر هوایم را داشته باشد.چند روز بعد آمد پیشم و ازم معذرت خواهی کرد. با ناراحتی گفتم: خُب، نمیشد هوای منو داشته باشی؟خندید و گفت: اگه کس دیگهای بود، شایدکمی آسان میگرفتم؛ ولی چون تو برادر من هستی، ترسیدم یک نفر این کارم رو ببینه و بگه جعفرزاده هوای برادرش رو داشته و پارتی بازی کرده .
این گونی وصله دار رو پیرزنی با هزار زحمت پراز نان خشک کرده
یک گونی وصله دار با خودش آورده بود توی مراسم صبحگاه لشکر. گونی را روی دست گرفت، برد بالا و رو به جمع نیروها گفت: این گونی وصله دار رو پیرزنی با هزار زحمت پر از نان خشک کرده و برای جبهه فرستاده که سهمی در جنگ داشته باشه و کمکی به جبهه کرده باشه.شما باید مواظب باشید که اسراف نکنید و قدر این ملت رو بدونید.
حمیدرضا یک قابلمه دستش میرفت توی زمینهای اطراف قرارگاه
صبحها که بچهها میرفتند برای ورزش صبحگاهی و دویدن، حمیدرضا یک قابلمه دستش میگرفت و میرفت توی زمینهای اطراف قرارگاه. برایم سوال شده بود که آن جا چه کار میکند.یک روز که حمیدرضا داشت قابلمه به دست از قرارگاه دور میشد، یکی از بچهها را صدا زدم و از او خواستم حمیدرضا را تعقیب کند و ببیند آن جا چه کار میکند.* صبح ها که میدویدیم، حمید رضا چند لانهی مورچه پیدا کرده بود. از شب قبل تهماندهی غذای بچهها را جمع میکرد و روز بعد آن ها را میریخت جلوی لانهی مورچهها.
جعفرزاده چه ربطی داره؟ او که یک راننده بیشتر نیست
چند روز بود که رفته بودم به واحد تخریب. در این مدت حمیدرضا کارهای بچهها را انجام میداد. ظرف میشست، سنگر را جارو میکرد، رانندگی میکرد و ..
یک روز میخواستم با شهید خالصی کاری را انجام بدهم که قبول نکرد و گفت: بهتره اول با جعفرزاده صحبت کنیم و ازش اجازه بگیریم.گفتم: به جعفرزاده چه ربطی داره؟ او که یک راننده بیشتر نیست!زد زیر خنده.گفت: چند روزه که توی واحد تخریب کار میکنی، ولی هنوز مسئولت رونشناختی؟! با تعجب گفتم: مگه حمیدرضا چه کاره است؟!: جانشین تیپ تخریب.
"او خواهد آمد. باید رفت"
رسم بود بچهها پشت لباسهایشان چیزهایی مینوشتند. حمیدرضا هم مثل خیلیهای دیگر پشت پیراهنش یک جمله نوشته بود، اما با جملات دیگر خیلی فرق داشت. "او خواهد آمد. باید رفت"این جمله برای همه تعجب آور بود و برای همین خیلیها وقتی آن را میخواندند و معنایش را نمیفهمیدند، میآمدند پیش خودش ومیخواستند دلیل نوشتن چنین جملهای پشت پیراهنش را بگوید.وقتی کسی چنین سوالی میکرد، حمیدرضا باآرامش و به دقت برایش توضیح میداد: او خواهد آمد، یعنی امام زمان(عج). یعنی این که یک روزی آقامون میآد. باید برویم، یعنی این که ماها بالاخره یک روزی باید از این دنیا بریم.
دست شوییها را آخر شب، وقتی همه میخوابیدند میشست
توی پادگان شکاری دزفول بودیم. میدانستم شستن دست شوییها کار (شهید) سیدجواد حسینی و حمید رضا است.دست شوییها را آخر شب، وقتی همه میخوابیدند میشستند. وقتی صدایی میآمد، بلافاصله دست از کار میکشیدند و خودشان را مشغول وضو گرفتن میکردند تا کسی متوجه کارشان نشود.
خودش هم میرفت سراغ سختترین کار
هر روز صبح نیروها را تقسیم میکردیم تا تمام کارهای مجموعه به درستی انجام شود.یکی ظرف میشست، دیگری محوطه را تمیز میکرد، بعضی ها سنگرها را تمیز میکردند و... این وسط، حمیدرضا برای همهی بچهها کاری را در نظر میگرفت؛ خودش هم میرفت سراغ سختترین کاری که میبایست انجام شود. دستشویی شستن و کارهایی مثل آن، که خیلیها تمایلی به انجام شان نداشتند.
پیرمرد نیم ساعت گریه میکرد و به پهنای صورت اشک میریخت
توی بازار هم دیگر را دیدیم. داشت میرفت مسجد جامع تا نماز جمعه بخواند. من هم همراهش راه افتادم تا با هم به مسجد جامع برویم.بین راه از من جدا شد و رفت جلوی یک مغازهی خواروبار فروشی. چند دقیقه صاحب مغازه را جلوی مغازهاش نگه داشته بود و داشت با او صحبت میکرد. وقتی از جیبش پول درآورد و جلوی مغازه دار گرفت، رفتم نزدیک تر تا بفهمم موضوع از چه قرار است. صدایشان را میشنیدم.: من وقتی بچه بودم، خیلی سال پیش، از این جا رد میشدم و از سرغفلت یک دانه نخود از جلوی مغازهی شما برداشتم.حالا هر قدر که صلاح میدونید، از این پولها بردارید و منو ببخشید.مغازه دار حمیدرضا را گرفت توی بلغش و گفت: هر چی بود بخشیدم؛ برو.* دو هفته بعد، روز سوم شهادتش از جلوی همان مغازهی خواروبارفروشی رد میشدم که یاد کار آن روز حمیدرضا افتادم. رفتم پیش مغازه دار و خبر شهادتش را به او دادم. پیرمرد نیم ساعت گریه میکرد و به پهنای صورت اشک میریخت.میگفت: من کی باشم که بخواهم کسی رو ببخشم؟ حالا، اون که شهید شده باید ما رو ببخشه و شفاعت مون کنه.
اگه خدا قسمت کنه، این جا قبر من میشه
رفت کنار یک قبر خالی نشست و فاتحه خواند. من هم کنارش نشستم و برای شهیدی که قرار بود در آینده توی قبر دفن شود، فاتحه خواندم.پرسید: میدونی این قبر مال کیه؟گفتم : نه، این قبر که هنوز خالیه ... !نگاهم کرد و گفت: اگه خدا قسمت کنه، این جا قبر من میشه.
انتهای پیام/