چهل‌سالگی سرو/ روزهای نخست دفاع ـ 1؛

لبخند رضایت پدر برای جبهه رفتن محمود

محمود حمیدی از رزمندگانی بود که در آغاز جنگ تحمیلی 16 سال بیشتر نداشت، پدرش او را در همان سال تشویق کرد به جبهه برود وقتی محمد پذیرفت و راهی جبهه‌ها شد با لبخندی از روی رضایت او را بدرقه کرد.
کد خبر: ۴۱۸۰۶۰
تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۹ - ۰۴:۴۵ - 24September 2020

لبخند رضایت پدر برای رفتن به جبههبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، جنگ تحمیلی رژیم بعث علیه ایران یکی از حوادث مهم تاریخ معاصر است که نه‌تنها در مناسبات دو کشور و منطقه، بلکه در اوضاع سیاسی و اقتصادی جهان اثرگذار شد. این جنگ که درواقع دولت‌های غربی آن را بر مردم ایران و عراق تحمیل شد توانست ماهیت انقلاب اسلامی ایران را پیش از بیش آشکار کند.

جنگ تحمیلی که به‌درستی از آن با عنوان «دفاع مقدس» یاد می‌شود، در خود وقایع گفته نشده بسیاری دارد. از دفاع مقدس بسیار گفته‌اند و ناگفته‌های فراوانی نیز دارد. یکی از این وقایع که کمتر به آن پرداخته شده است، روزهای آغازین تجاوز ارتش بعث عراق به مرزهای ایران اسلامی است.

در سلسله نوشتارهای «روزهای نخست دفاع» انعکاس وقایعی پرداخته خواهد شد که در روزهای ابتدای جنگ تحمیلی روی‌ داده است. متن زیر از کتاب «وقتی خدا به من خیره شد» خاطرات «محمود حمیدی» است که به قلم «سیدسعید غیاثیان» به نگارش درآمده است.

آغاز جنگ

«یک روز پدرم مرا صدا زد و گفت:

ببین پسرم، این کارهایی که انجام می‌دهی، نه به درد انقلاب می‌خورد، نه مملکت. اگر بخواهی به این شیوه ادامه دهی، مطمئن باش عاقبت به خیر نمی‌شوی.

با تعجب حرف پدرم را قطع کردم و گفتم:

من که از اول در همه انقلاب در همه جریانات شرکت داشتم و همیشه در جهت اهداف انقلاب فعالیت کردم. شما چرا این حرف را می‌زنید؟

پدرم نفس عمیقی کشید و گفت:

ببین عزیزم اگر واقعاً می‌خواهی به اسلام و انقلاب خدمت کنی، بیا و برو جبهه. الان جبهه‌های جنگ بیش از پیش به امثال تو احتیاج دارند.

حرف‌های پدرم چون پتکی بر سرم  فرود آمد و مرا به خود آورد. حق با او بود. من به کلی جریان جنگ و حمله دشمن به سرزمینم را فراموش کرده بودم. به‌جای بحث‌های سیاسی و درگیری‌های خیابانی،  با تمام وجود باید به مقابله با دشمن برمی‌خاستم. تازه یادم آمد که بیش از پنج ماه است دشمن بعثی کیلومترها از کشور عزیزم را اشغال کرده بدون هیچ بحث و جدلی، دستانم را روی چشم‌هایم گذاشتم و در پاسخ به سوالت پدرم گفتم:

چشم حاج آقا به روی هر دو چشم.

پدرم با دیدن این عکس‌العمل، نفس راحتی کشید و لبخندی از سر رضایت برلبانش نقش بست.

فردای آن روز همراه او به سپاه بروجرد رفتم و با مسئولان واحد بسیج آشنا شدم. یکی از آنها که با پدرم آشنایی نزدیکی داشت، برایمان توضیح داد که قبل از اعزام به جبهه باید دوره آموزشی کوتاه مدتی را بگذرانم. خوشبختانه زمان مناسبی را برای حضور در جبهه انتخاب کرده بودم؛ زیرا تعطیلات نوروزی به پایان رسیده بود و سپاه بروجرد قصد داشت در فروردین 1360 گروهی از نیروهای مردمی را به جبهه‌های جنگ اعزام کند.

چند روزی بود مرتب به مرکز بسیج می‌رفتم تا با شرایط اعزام بیشتر آشنا شوم. من که جثه‌ای تنومند و قوی داشتم، از نظر جسمانی هیچ ممانعتی برای حضورم در جبهه وجود نداشت؛ اما از نظر سنی دو سال کوچک بودم. آن روزها هر داوطلب برای حضور در صف مجاهدین راه حق باید هجده سل سن می‌داشت. ـ یکی از دوستانم ـ به یاد داد تا شناسنامه‌ام را دست‌کاری کنم و سنم را دو سال بالاتر ببرم.

سرانجام روز اعزام فرا رسید و من در بسیج بروجرد حاضر شدم. ما در حالی که از پنجره مینی‌بوس به بیرون خم شده بودیم، آخرین وداع را با خانوداه‌های خود انجام دادیم و آنان نیز با چشم‌هایی گریان ما را بدرقه کردند.»

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها