چهل‌سالگی سرو/ داستانک

کاش در کربلا بودم

قاسم گفت چشمم را در یک اردوگاه و پاهایم را در اردوگاه‌های دیگری از دست دادم. لبخندی تلخ بر لبانش نقش بست و ادامه داد اینها همه در برابر دفاع از اسلام چیزی نیست ای کاش در کربلا بودم و در رکاب اباعبدالله‌الحسین(ع) و یارانش می‌جنگیدم.
کد خبر: ۴۲۰۶۴۳
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۳۹۹ - ۱۲:۰۳ - 08October 2020

گروه استان‌های دفاع‌پرس – «سید احمد اصغری»؛ کوچه پس کوچه‌های شهر چراغانی شده و غرق در نور و شادی بود. بوی اسپند مشام هر رهگذری را نوازش می‌داد.

به یاد سال‌های جنگ افتاد، روزهای اعزام. به یاد همسرش که هنوز چند ماهی از ازدواجشان نگذشته بود به جبهه رفت. بعد از مدتی خبر اسارتش را آوردند، پدر و مادرش نتوانستند این دوری را تحمل کنند و به فاصله‌ی یکسال از هم پرکشیدند.

حال به همراه پدر و مادر همسرش برای استقبال از او و دیگر آزادگان می‌رفتند. بارها دعایش این بود که خدایا(قاسمم) برگردد حتی دست و پا شکسته، خودم از دل و جان در خدمتش‌ام. وقتی که نامش را از رادیو شنید از شوق جیغی کشید و به سجده افتاد.

خدا را شکر می‌کرد و با خود می‌گفت: (راضیه) دوباره متولد شدی، نگاهی به پدر و مادر کرد دل توی دلشان نبود. آنها هم مثل او بودند. سرتا پا در شور و هیجان، پدر و مادر قاسم از موقعی‌ای که با خبر شدند فرزندشان جزو آزادگان است و به میهن اسلامی بر می‌گردد از لحاظ جسمی و روحی فرق کرده بودند.

پدر قامت خمیه‌اش راست شده بود و گویی چند سال جوان‌تر شده، مادر دید چشمانش خوب شده و پاهای ناتوانش جان گرفته بودند.

اینها همه را لطف و عنایت خداوند می‌دانستند. بالاخره به مرز خسروی رسیدند، دل توی دل‌ها نبود. آنجا مملو از جمعیت بود. از بلندگوی پایگاه سرودی پخش می‌شد که راضیه آن را خیلی دوست می‌داشت.

از نگاه یاران به یاران ندا می‌رسد           دوره رهایی رهایی فرا می‌رسد

نگاهشان به اتوبوس‌ها بود و پایین آمدن آزاده‌ها، کمی آنطرف‌تر صدای گریه و خنده خانمی می‌آمد که گمشده‌اش را پیدا کرده بود و همدیگر را در آغوش گرفته بودند صدای هق‌هق گریه‌های آن خانم می‌آمد که می‌گفت: برادرجان چرا دیر آمدی. آن هم این موقعه که دیگر پدر و مادرمان نیستند تا ...

اتوبوس به اتوبوس می‌رفتند و به هر آزاده‌ای که می‌رسیدند به آن خوب نگاه می‌کردند پدر و مادر دیگر چهره فرزندشان را از یاد برده بودند چرا که چندین سال است که او را ندیده‌اند، ولی راضیه یکی دو نشان از او داشت.

مژه چشم سمت راست قاسم سفید بود و یک خالی هم بر روی ابرو داشت. باز دوباره نگاهی به پدر و مادر کرد، آنها مات و مبهوت شده بودند. پدر عکسی از پانزده شانزده سالگی فرزندش را به دیگر آزاده‌ها نشان می‌داد ولی کسی او را نمی‌شناخت.

جوانی به آنها شیرینی تعارف کرد. مادر در حالی که شیرینی بر می‌داشت گفت: اینها خودشان شیرینی هستند.

ناگهان نگاهم به جوانی حدود 34 ساله افتاد که با دو عصا زیر بغل از اتوبوس پیاده شد و به اطراف نگاه می‌کرد. نگاهم در نگاهش گره خورد خوب که دقت کردم دیدم که قاسم من است.

چشم راستش نبود، اما همان خال روی ابرویش کماکان بود. مادر که در کنارم قرار داشت با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم بیایید پیدایش کردم، پدر کمی آن طرف‌تر بود او را هم صدا زدم و بعد سه نفری به سمت قاسم رفتیم.

در گوشه‌ای ایستاده بود و حیران به اطراف نگاه می‌کرد نزدیکش که شدم به اسم صدایش کردم گریه امانم نمی‌داد. جلوتر رفتم ولی چند قدمی به عقب برگشتم تا ابتدا پدر و مادرش جلو بروند و خوب دیداری تازه کنند.

پدر و مادر ایستاده بودند و فقط قاسم‌شان را می‌نگریستند. پدر می‌پرسید پس چرا بدنت اینقدر جراحت دارد. مادر می‌خواست بداند که چرا نامه نمی‌فرستاد.

او با خنده جواب داد باید خدا را شکر کرد که باز هم سالم هستم. بعضی از دوستانم زیر شکنجه‌های آن نامردها شهید شدند. بعد دوباره خندید و گفت چشمم را در یک اردوگاه از دست دادم. پایم را در اردوگاه دیگر و پای دیگرم را ...

لبخندی تلخ بر لبانش نقش بسته و ادامه داد اینها همه در برابر دفاع از اسلام چیزی نیست. ای کاش در کربلا بودم و در رکاب اباعبدالله‌الحسین(ع) و یارانش می‌جنگیدم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار