دل‌نوشته دختر شهید «رجایی‌فر»؛

بعد از حاج قاسم حس بی‌پدر شدن وجودم را فرا گرفت

بعد از آقا، امید ما به حاج قاسم بود، او هم مثل شما عاقبتش شهادت شد؛ آمد پیش شما بعد از او حس بی‌پدر شدن وجودم را فرا گرفت.
کد خبر: ۴۲۱۶۵۹
تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۳۹۹ - ۲۳:۳۰ - 13October 2020

بعد از حاج قاسم حس بی‌پدر شدن وجودم را فرا گرفتبه گزارش دفاع‌پرس از ساری، «مهدیه رجایی‌فر» دختر شهید مدافع حرم «حسن رجایی‌فر» امشب در مراسم وداع با پیکر پنج شهید خان‌طومان، دل‌نوشته‌ای را برای پدر اینچنین خواند.

بابای مهربانم بعد از چهار سال و پنج ماه و چهار روز حالا برگشتی، هر چند امشب با آن شبی که رفتی فرق داشت شبیه فرشته‌ها شدی ...

شنیدم قبل از آمدنت سلام عمه جان را به امام رضا (ع) رساندی، هرچه هست می‌خواهم امشب در مقابل این مردم حرف‌هایم را بزنم شاید شنیدن حرف‌های من که چهار سال و اندی روز مثل من چشم انتظار نبودند خیلی قابل درک نباشد...

امشب من هستم و تو و دوستان شهیدت...

شاید «فاطمه بلباسی» از همه بیشتر حال امشب مرا می‌فهمد. حتی بعد از آن شب اردیبهشتی که گفتند تو بال در آوردی من همیشه منتظر آمدنت بودم؛ همه عیدها، اول مهرها، ماه رمضان‌ها همه لباس‌هایی که بی‌تو خریدم کسی چه می‌داند من تو را در کنار خود احساس می‌کنم.

از ۱۶ کبوتر شما فقط عمو رحیم مانده، کادوپیچت کردند مثل هدیه ... از شام بلا چه خبر؟ شنیدم لب‌هایتان تشنه بود. در این سال‌ها در محرم بیشتر به این جماعت ( واقعه عاشورا) توجه کردم...

بابای خوبم! پدر که از سفر بر می‌گردد دختر دوست دارد تا از خاطرات سفر بشنود؛ بعد از چهار سال و اندی چرا ساکتی بابا...

اگر در تابوتت را باز می‌کردند می‌گشتم و استخوان دستت را پیدا می‌کردم شاید به دنبال شانه‌ای و آغوشی برای آرام گرفتن و سری برای بوسیدن... کاش سر داشتی بابا...

بعد از آقا، امید ما به حاج قاسم بود، او هم مثل شما عاقبتش شهادت شد؛ آمد پیش شما بعد از او حس بی‌پدر شدن وجودم را فرا گرفت. نمی‌دانم چند تکه از استخوانت برگشت اما امسال برای رقیه گریه می‌کردم، او حداقل قبل از پر کشیدن سر بابایش را بغل کرده بود.

خدا را شکر که آمدی بابا ...

از راهت گفتم، از مرامت گفتم از حرف‌هایت گفتم می‌خواهم از خودم بگویم، از چهار سال و اندی بی‌تو سر کردن از همه اشک‌هایی که پنهانی ریختم. می‌توانی از قاب عکست در اتاقم بپرسی. از همه لحظه‌هایی که بغض گلوی دخترانه‌ام را فشرد، می‌گفتم مگر دختر شهید در جمع گریه می‌کند؛ محکم باش مهدیه! تو دختر یک قهرمانی، خیلی وقت‌ها دوست داشتم بلند گریه کنم از طعنه‌ها، تمسخرها و حتی ترحم‌ها و از همه آرزوهای چهار سال و اندی...

خوش معرفت خودت نمی‌توانستی بیایی، به خوابم هم نمی‌توانستی بیایی؟ چقدر منتظرت بودم ....

راستی بابا از همه دوستان شهیدت بگو

خوب یادت مانده نزدیک تولد امیرسجادت آمدی؛ مانند عمو محمد نزدیک تولد دخترش...

امشب شب وصل است زیارتت قبول شهادتت قبول جهادت قبول، شاید روزی که خودم و خودت باشیم، حرف‌های محرمانه را به تو بگویم.

امشب بگذار بابای من باشی و قهرمان این مردم ...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار