من و سيدجلال

خاطرم هست که هرشب قبل از خواب، چند دقیقه‌ای می‌نشست و با خود خلوت می‌کرد. می‌دونستم که در حال «حاسبو، قبل ان تحاسبو» هست و لذا مزاحمش نمی‌شدم.
کد خبر: ۴۳۳۳۶۲
تاریخ انتشار: ۰۵ دی ۱۳۹۹ - ۱۷:۰۰ - 25December 2020

من و سيدجلالبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از تهران، شهید «سید جلال خوشی» پنجم مهر ۱۳۴۴، تهران چشم به جهان گشود. پدرش سيدجواد، صاحب مغازه قنادی بود و مادرش توران نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و ديپلم گرفت.

به عنوان بسيجی در جبهه، در گردان میثم تمار، با سمت دیده بانی تیپ ذوالفقار، لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) حضور يافت و در پنجم دی ۱۳۶۵، بر اثر اصابت تركش به سر، در عملیات کربلای چهار شهيد شد. پيكر وی را در بهشت‌زهرا (س) به خاك سپردند.

به مناسبت سالروز شهید سید جلال خوشی خاطره ای از رضا نوریان دوست و همرزم شهید را در ادامه می خوانید.

«هر سال که به کریسمس نزدیک می‌شویم، یاد شهید سیدجلال خوشی می‌افتم! فردای روزِ زمینی شدن عیسی مسیح، جلال آسمانی شد!

(توضیح اینکه، سال ۶۵ که جلال شهید شد، کریسمس در تاریخ چهارم دی بود، یعنی یک روز قبل از شهادت ایشون در روز جمعه پنجم دی ۱۳۶۵. ولی امسال یعنی سال ۹۹ که کبیسه است، شهادت سیدجلال و کریسمس، همزمان شده‌اند در روز ۵ دی)

من و سيدجلال

آشنایی من و جلال به تابستون ۶۲ و حضور در گردان میثم لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در اردوگاه قلاجه کرمانشاه برمی‌گرده. فرمانده گردان ما شهید کسائیان بود، با کاریزما و اقتدار در سطح یک فرمانده گردان آفندی و درعین حال، تواضع و فروتنی خاص خود. من و سیدجلال هر دو بسیجی و تو همین گردان بودیم که در عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات کانی‌مانگا شرکت کردیم. من یکی از بی‌سیم‌چی‌های گردان بودم و جلال هم در یکی از گروهان‌ها، نیروی رزمی بود.

من و جلال، سال ۶۳ در گردان ابوذر لشگر ۲۷ در اردوگاه بستان، با هم بودیم. جلال تو واحد نظامی بسیجی نازنین حسین مصطفایی که در عملیات بدر شهید شد، خدمت می‌کرد و من هم در واحد روابط عمومی گردان. بعد هم که حدود دو سال، در واحد دیده‌بانی تیپ ذوالفقار لشگر ۲۷، هر دو دیده‌بان بودیم.

وقتی برای اولین مرتبه با سيدجلال در گردان میثم آشنا شدم، ایشون مثل بقيه اعضای گردان، خيلی داش مشتی، باصفا و درعين حال مودب، مهربون و دوست داشتنی بود. با خصوصياتی كه داشت از قبيل حاضر جواب بودن، طرز راه رفتن و لباس پوشيدن، بيننده در نگاه اول احساس می‌كرد با يه نوجوون جنوب شهری باصفا مواجه شده. سيد بسيار حاضر جواب و شوخ‌طبع بود، طوريكه يک مرتبه من و ايشون با يكی از دوستان، آخر شب جلوی چادر نشسته بوديم، جلال و دوست ديگه‌مون شايد نزديك به یک ساعت بدون وقفه لطيفه تعريف می‌كردند و خوب معلوم بود كه من از خنده روده بر شده بودم!

دوستی ما از سال ۶۴ عمق بیشتری پیدا کرد، وقتی که هر دو ما در واحد دیده‌بانی تیپ ذوالفقار ل ۲۷ مشغول به خدمت شدیم.

با ارتباطات نزدیکی که با هم پیدا کردیم، دیگه كاملا می‌شد فهميد كه سيدجلال، یک فرد بسيار دانایی است. البته عموما بچه‌هايی كه وارد گروه ديده‌بانی می‌شدند بخاطر ضرورت اشراف بر محاسبات ریاضی و مسائل ديده بانی، بايد با مباحث رياضی و جغرافيا و نقشه‌خوانی و اين مسائل، آشنا می‌بودند. طبیعی بود سيد، با هوش و ذکاوتی که داشت، خيلی زود به اين مباحث تسلط پيدا كرد و با اشراف بر موضوع و شجاعتی كه داشت در یک مقطع زمانی، به فرماندهی ديده‌بانی هم رسيد.

ولی نكته جالب اين بود كه سيدجلال به مسائل كاری و محاسبات نسبتا پیچیده ادوات نظامی که با ما دیده‌بان‌ها کار می‌کردند مانند خمپاره‌اندازهای مختلف و غيره هم تسط پيدا كرد و بارها می‌شد كه از ديدگاه برمی گشت عقب پيش بچه‌های ادوات و به اصطلاح، تو انجام محاسبات و اجرای دقيق آتيش اونها رو كمك می‌كرد.

جلال اطلاعات تخصصی نظامی خوبی هم داشت، مثلا وقتی هواپيمای عراقی رو توی هوا و با اون سرعت فوق‌العاده‌ای که داشت می‌ديد، سريع نوع هواپيما رو تشخیص می‌داد. جلال بسیار علاقمند مطالعه مجلات و مطالب نظامی بود.

اطلاعات عمومی بسیار خوبی هم داشت. بعنوان مثال، درحالیکه اون زمان اینترنت نبود و در جبهه هم فرصت دیدن برنامه‌های تلویزیون فراهم نبود، جلال اسامی بسیاری از فوتبالیست‌های باشگاه‌های اروپایی رو می‌دونست.
شاید دلیل دانایی جلال این بود که خیلی اهل مطالعه بود. خاطرم هست یکی از مجلات مورد علاقه جلال، مجله دانشمند بود که بصورت ماهیانه منتشر می‌شد.

در منطقه یافت‌آباد تهران که خونواده آقای خوشی در اونجا زندگی می‌کردند، یک کتابفروشی بود که صاحب اون یک فرد مذهبی بود که در دوران شاه بخاطر فعالیت‌های سیاسی، مدتی زندانی شده بود. جلال با ایشون دوست بود و خیلی وقت‌ها که تهران بود، به این کتابفروشی سر می‌زد.

با روحانی باصفا و مخلص لشگر ۲۷ یعنی حاج آقا پروازی هم دوست بود و زمانی که هر دو بزرگوار در تهران بودند، به ایشون سر می‌زد. جلال می‌گفت، وقت‌هایی که من پیش حاج آقا هستم، ایشون به درس و بحث طلبگی خودشون مشغول هستند و من هم از کتب و منابع حوزه استفاده می‌کنم.

جلال البته خيلی شجاع بود و در بسیاری از عمليات‌های سخت شركت كرده بود. جالب اين بود كه بعد از عمليات بدر كه گروهانی که سید در اون بود، وقتی در يک موقعيت بسيار سخت گير افتاده بود و سید که مجروح شده بود و با تعداد معدودی از رفقا توانسته بودند جان سالم به در ببرند، بعدا به من گفت: هنوز در وضعيت امتحان سخت الهی قرار نگرفتم و نمی‌دونم در زمان‌های سخت، چطور می‌تونم از پس امتحانات بربیام!

در لايه‌های درونی سيد كه وارد می‌شدی، می‌ديدی که ایشون بسيار مقيد به آداب و عبادات و مستحبات بود. من معمولا شب‌ها كنار سيد می‌خوابيدم.خاطرم هست که هرشب قبل از خواب، چند دقیقه‌ای می‌نشست و با خود خلوت می‌کرد. می‌دونستم که درحال «حاسبو، قبل ان تحاسبو» هست و لذا مزاحمش نمی‌شدم.

بعد هم که می‌خوابیدیم، حدود یک ساعت قبل از نماز صبح بلند می‌شد و بگونه‌ای که کسی متوجه نشود می‌رفت سراغ نماز شب. البته چون من کنار ایشون بودم و شاید فضول، متوجه نماز شب سید می‌شدم. دقیق نمی‌دونم ولی حدس می‌زنم سالها نماز شب سیدجلال، چه در جبهه و چه زمانی که در تهران مرخصی بود، ترک نشده بود.

سیدجلال، علاقه شدیدی هم به هیات و سخنرانی مذهبی و روضه‌خوانی داشت و طرفدار پر و پا قرص هیات بود. سيد جلال پس از سال‌ها حضور در مکتب عشق و عرفان جبهه‌، افتاده بود در وادی عرفان و به سرعت پیش می‌رفت و اذعان می‌كنم ديگه از ایشون، خیلی عقب افتاده بودم.

مادر بزرگوار سيدجلال كه اين شهيد رو در دامن خودش به اين زيبايی و درستی پرورش داده برای بنده تعریف کردند: بعد از شهادت جلال، حاج آقا پروازی به من گفتند كه يک مرتبه سيدجلال سوالی عرفانی از من پرسيد و من به ايشون گفتم اجازه بده تا از استادم سوال كنم و جواب آن را به شما بدهم. آقای پروازی گفتند كه رفتم حوزه و از استادم اون مطلب رو سوال كردم. استاد فرمودند اين سوال نشون میده که فرد سوال کننده مراتب عرفان رو خیلی پیش رفته که این مطلب به ذهن ایشون خطور کرده. حاج آقا پروازی به استاد گفتند که یک بسیجی ساده این سوال رو از ‌من پرسیده!

جسم و‌ بدن جلال، دیگه طاقت کشش و ظرفیت روح او را نداشت. روح جلال در اوج ملکوت بود و جسم ایشون در کنار ما. سیدجلال، جلال و جبروت خدا رو لمس کرده بود و حاضر نبود آن را با هیچ چیز دیگری عوض کند.

شاید بخاطر همین بود که در تاریخ ۵ دی ۶۵، زمانی که برادر عزیزمون مرتضی ایمانجانی، بسیجی واحد دیده‌بانی، وقتی بعد از کلی مقدمه چینی، بالاخره گفت که سیدجلال هم پرکشید و رفت، من اصلا تعجب نکردم و فقط گفتم: می‌دونستم سيد شهيد ميشه، ولی فكر نمی‌كردم اينقدر زود!

كاش می‌شد از سيدجلال خوشی که شاید در آینده بیشتر به افسانه شبیه باشه تا یک ماجرای واقعی، در کشور ما یک فيلم ناب می‌ساختند تا جوان‌های ایران، دركنار فيلم‌هایی مثل نجات سرباز رايان كه بیننده محو سناريو و جلوه‌های ويژه اون می‌شوند و يا خواندن داستان‌هایی مثل پتروس فداكار كه البته در صحت آن هم ترديد وارد شده، بدانند كه آرامش، امنیت و اقتداری که اين مملكت در منطقه پرالتهاب خاورمیانه درحال حاضر دارد، مديون چه كسانی است».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها