گروه دفاعی امنیتی دفاعپرس- مقداد کامکار؛ امیر سرتیپ «احمدرضا پوردستان» جانشین سابق فرمانده کل ارتش که مدت هشت سال نیز در سِمت فرماندهی نیروی زمینی ارتش منشأ خدمات ارزندهای بود در دوران دفاع مقدس هم در عملیاتهای مهم بهعنوان خطشکن شرکت کرده و ردههای مختلف فرماندهی را از دسته، تا گردان را در سابقه نظامی خود دارد.
این فرمانده ولایی دوران دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در خصوص نحوه مجروحیت خود در جزیره مجنون سخن گفت؛ مجروحیتی که وی را تا مرز شهادت پیش برد. در ادامه، خاطره امیر پوردستان از روز خونبار جزیره مجنون را میخوانید.
ارتش در عملیات والفجر ۸ که سال ۱۳۶۵ انجام گرفت در منطقه پاسگاه زید بهعنوان تکِ فریبنده عمل کرده بود و پس از این عملیات بود که بنده به جزیره مجنون رفتم و برای بازدید از مناطق تحت اشراف نیروی زمینی اقدام کردم که این کار تا ظهر ادامه یافت؛ هنگامی که سوار جیپ شدیم تا به منطقه مأموریتی برگردیم، یکی از سربازها جلو آمد و گفت جناب سروان میخواهم به مرخصی بروم. من به دلیل اینکه پیشتر به تکتک سنگرها رفته و سرکشی کرده بودم و درخواست رزمندگان را یادداشت میکردم به ایشان عرض کردم من که خدمتتون رسیده بودم خوب هم آنجا میگفتید تا برایتان مرخصی مینوشتم که این رزمنده گفتند از زخمی شدن برادرشان در غرب کشور اطلاع پیدا کردند و میخواهند جهت کمک به ایشان مرخصی برود، من همینطور که با خودنویس شروع به نوشتن نام سرباز کردم در یک لحظه متوجه شدم خودنویس از دستم پرت و برگه مرخصی پر از خون شد؛ اما متوجه زخمی شدن خودم نشدم. به بیرون نگاه کردم و دیدم که آن سرباز بر روی زمین افتاده و هنگامی که به جلو نگاه کردم، دیدم که پیکر راننده بر روی فرمان ماشین افتاده است.
خواستم چفیهام را باز کنم، اما دیدم نمیتوانم. احساس کردم که دستم قطع شده است. به سختی از ماشین پیاده شدم و دیدم سربازهایی که برای مشایعت کنار ماشین آمده بودند به زمین افتادهاند. خود را بر روی زمین کشاندم و درخواست کمک کردم. دیگر چیزی متوجه نشدم؛ فقط برخی صحبتها به گوشم میخورد. در این هنگام شنیدم که بچههای ستاد گردان با یکدیگر راجع به انتقال من به پشت جبهه صحبت میکنند و اینکه از کمترین شانس برای زنده برخوردارم؛ چون ترکشهای زیادی به سر، سینه و پهلویم اصابت کرده بود.
به من سرم زدند و مرا به همراه مجروحی دیگر، برای انتقال به بیمارستان، سوار آمبولانس کردند. در آن شرایط احساس سبکی میکردم، حال خوشی داشتم و هیچ دردی حس نمیکردم. نالههای سربازی را که همراهم بود، میشنیدم و در همین حال پاهایم کاملاً سرد شد و انگار که اصلاً پایی نداشتم؛ این حالت همینطور ادامه یافت تا اینکه به سینه و سپس به حلقم رسید؛ همچنین تمام خاطرات زندگی در یک لحظه از مقابل چشمانم گذشت؛ از کودکی تا نوجوانی و جوانی؛ لذا شهادتین را گفتم و احساس کردم که دیگر کارم با این دنیا تمام است؛ اما در همین لحظات با خداوند مناجات کردم و گفتم خدایا اگر صلاح است به من یک فرصت دیگر بده؛ البته به نظرم این اشتباه و غفلت من بود. لحظهای بعد از این درخواست، خود را در بیمارستان اهواز یافتم و متوجه شدم که کادر درمان در حال رسیدگی به وضعیت من هستند. انشاالله که خداوند عاقبت ما را با شهادت رقم بزند.
انتهای پیام/ 221