خاطره‌ای جالب از عملیات والفجر ۸

«آتیش جلو رو بچه‌ها خاموش کردن، اما از سمت راست که جاده فاو ـ البحار بود زیر آتش سنگین دوشکا و چهار لول شیلیکا و توپ مستقیم تانک قرار داشتیم. وکما فی السابق که رمز هر عملیاتی با نام صدیقه‌ی طاهره بود اون شبم اکثر شهدا از پهلو تیر خورده و به عشق حضرت مادر به شهادت رسیده بودند.»
کد خبر: ۴۴۳۶۸۵
تاریخ انتشار: ۰۱ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۰:۳۲ - 19February 2021

خاطره ایی جالب از عملیات والفجر ۸به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از تهران، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس خاطره‌ای از رزمنده بسیجی حاج منصور رفعتی از گردان تخریب لشکر ۲۷ به شرح زیر می خوانیم:

«شبی بود اون شب که با گردان حمزه زدیم به عراق. اگه یادتون باشه از فاو ۳ تا جاده به سمت شمال فاو کشیده میشد که از منتهی الیه سمت راست:

۱- جاده فاو بصره
۲- وسط جاده فاو ـ البحار
۳- جاده فاو ام القصر

طبق معمول سخت ترین قسمت منطقه و حساس ترین شو داده بودن به لشگر ۲۷، لشگر روی جاده فاو ام القصر عمل می‌کرد که منتهی الیه چپ فاو بود. سمت چپ جلگه  باتلاقی خور عبدالله بود. میومدی جلو میشد سه راهی کارخونه نمک و ادامه سه راهی که سمت راست جاده قرار داشت می‌خورد به جاده فاو البحار و جلوتر جاده ی فاو بصره.

حال در نظر داشته باشید اون ۲ تا جاده یه خورده کنارش خشک تر اما جاده ام القصر فقط عرض جاده بود که امکان تردد می‌داد و چون از سطح زمین حدود ۵ متر بالاتر ساخته بودن قشنگ اگه یه گربه روش راه میرفت از ۵ کیلومتری پیدا بود.

القصه پر غصه اون شب بخاطر کم عرض بودن میدون جنگ و درست طی طریق نکردن نیروها رو جاده فاو البحار که سایر تیپ و لشگر ها بودن ما با گردان حمزه، اون شب خوردیم به آن یعنی هم از سمت راست تا سه راهی نمک و هم از روبرو آتیش رو سرمون بود.
آتیش جلو رو بچه ها خاموش کردن اما از سمت راست که جاده فاوالبحار بود زیر آتیش سنگین دوشکا و چهار لول شیلیکا و توپ مستقیم تانک قرار داشتیم. وکما فی السابق که رمز هر عملیاتی با نام صدیقه ی طاهره بود اون شبم اکثر شهدا از پهلو تیر خورده و به عشق حضرت مادر به شهادت رسیده بودن.

اون شب رو با هزار غم و اشک بی پایان به صبح رسوندیم. اتفاقاتی اون شب افتاد  همون داستان زیادی تعداد شهدا و مجروحین و نبودن وسیله و تیر بارون شدن مجید پازوکی و ماشین دزدی من و حسین عسگری و مجروح شدن من و حسین عسگری افتتاح مین ریزی توسط من و امیر ذبیحی و...

تو تاریک روشنی هوا بخاطر اینکه عراق نتونه پاتک کنه و دل جراتی پیدا کرده بود عراق، حضرات شیر مرد دلاور خیابون جوانمرد قصاب یعنی حاج رضا دستواره و حاج محسن دین شعاری یه راه حل به ذهن شون رسید و اون شکافتن جاده‌های پشت سر عراق و جاده‌های انشعابی که بعنوان جاده دسترسی ما بین جاده فاو ام القصر و فاو البحار بود.
چون دیشب از روی همین جاده‌ها بود که مارو زیر آتیش گرفته بودن و تانک‌ها بخاطر باتلاقی بودن زمین منطقه قدرت مانور نداشتن تموم توان خودشون رو علاوه بر ۲ تا جاده اصلی که گفتم روی این جاده‌های فرعی متمرکز کرده بودن و باید برای ادامه عملیات، این قدرت مانور رو از عراق می‌گرفتیم. این کار هم نمی‌شد کرد مگر اینکه بریم روی جاده میون عراقی ها و این جاده ها رو با خرج گود و نیترات بصورت عمود بر جاده منهدم کنیم و باصطلاح بشکافیم.


حالا چرا اینجوری، فایده اولش این بود که وقتی پشت سرش رو میشکافتی ارتباط تانک ها باهم قطع میشد، آخه چون میدون جنگ فقط روی جاده بود تانک اول رو که میزدی تانک پشت سری میومد اون تانک سوخته رو از جاده مینداخت پایین و شروع به شلیک می‌کرد اونم میزدی پشت سرش یکی دیگه بود و همینجوری پشت سرهم تا روسیه ادامه داشت.
از بغل هم که زمین باتلاق بود همینطور که اونا نمیتونستن برن خوب ماهم نمی‌تونستیم. اما فایده دومش که مهمتر از اولیش بود این بود که با شکافتن جاده علاوه بر قطع ارتباط تانک‌هایی که این وسط میموندن دیگه توان عقب جلو کردن نداشتن و هم شکارشون راحتتر و مهمتر اینکه تا عراقی‌ها وضع رو به این شکل میدیدن روحیه شون از دست میرفت و اغلب تانک رو سالم میذاشتن و الفرار.
نفرات هم با همون تانک‌های سالم غنیمتی کافی بود لوله شو برگردونی عقب و بیفتی بجون عراق. بنازم به این کله و هوش و ذکاوت حاج رضا دستواره و حاج محسن دین شعاری، حالا اینا تز و حرف هارو رو نقشه گفتن و پیاده کردن. آن دیگه بماند و خودتان قضاوت کنید.

آخه اون شب وقتی دو تایی مجروح شدیم مارو مثل گونی سیب زمینی انداخت رو کولش و عین فشنگ لای تیر بارا آورد عقب خوابوند بغل دست مجید پازوکی. حالا مارو انداخت رو کولش تا از تیر و ترکش محفوظ باشه یا نه الله اعلم .

قرار شد تا یه خورده تا روشن شدن هوا وقت هست و آتیشه عراق هم فعلا سبکتره ، اول بریم دژ پشت سر عرق رو بزنیم، تا وقتی که دیگه هوا روشن شد تازه بریم روبروشو و چپ شو بزنیم.

تقریبا ۲۰ تا فکر کنم بودیم حالا بیشتر نباشیم کمتر نبودیم، هر کدوم یه دونه نیترات و یه دونه خرج گود رو کولمون تو تاریک روشنی دم صبح راه افتادیم، یه جاهایی تا دم زانو تو گل فرو میرفتیم ، حالا فرو رفتن هیچ، خرج گود و نیترات با وزن هرکدوم ۴۰ پوند که تقریبا میشد دوتا رو هم ۴۰ کیلو که ول میشد پشت کلت و سه پایه خرج گود که تو اون سرما گوشتو له میکرد اونم هیچ از همه بدتر عقب افتادن از همدیگه بود.

خلاصه سمت راست جاده رو گرفتیم از دم سه راه کارخونه نمک راهی شدیم به سمت جاده البحار ، یه ۲ کیلومتر که رفتیم رسیدیم به اولین دژ که باید آخر همه اونو میزدیم ، اونجا یه دونه سنگر بود که ۱۰ ۲۰ تا جنازه عراقی ولو یا روهم افتاده بودن، که یه عالمه کارت شناسایی دور و ورشون ولو بود.

یه جنازه که هنوزم قیافش تو نظرمه اونم بخاطر سنش که تقریبا ۵۵ ساله بود و موهاشم تقریبا سفید بود، واسه این قیافش یادمه که دیدم سردوشی‌هاش یعنی اون پاگوناش پاره بود فکر کنم درجه دار بود، و درجه هاشو کنده بود که اگه یه دفعه اسیر شد ازش بازجویی فنی نشه مثل همون کارایی رو که اسیرای درجه دار خودمون هنگام اسارت میکردن.

خلاصه یه ۵۰۰ متر هم امتداد اون دژ رو رفتیم جلو بعدشم پیچیدیم سمت چپ و تا اونجایی که تقریبا به ۲۰۰ متری پشت آخرین تانک عراق بود رفتیم، یه خورده وایسادیم و دید زدیم ببینیم عراق چکارس و چجوریه بعدشم با حاج محسن یه مشورت، فکر کنم قرار شد ۷ تا خرج گود ببریم ۲ تا واسه شونه راست، ۲ تا واسه شونه چپ و ۳ تا هم واسه وسط دژ.

هوا دیگه از شفق داشت یواش یواش روشن میشد و زمان به نفع ما نبود. فکر کنم ۴ نفر راه افتادیم. حسین عسگری، حسن و منو و یکی دیگه که یادم نیست تیز و بز خرج گودهارو کار گذاشتیم و فتیله روشن.

البته اولش حاجی گفت: «هرموقع آتیش عراق شروع شد شما انفجار بزنید که منطقه حساس نشه. بعد دوباره با سرعت ۴ نعل به سمت محل انفجار و خالی کردن سوراخ های خرج گود واسه اینکه هم نیترات‌ها قشنگ به عمق دژ بره و هم انفجار نیترات قشنگ دژ رو بشکافه.

بعد از یه مکافات و زحمت زیاد نیترات ها هم منفجر شد و با لطف خدا و عنایت اهل بیت اولین دژ شکافته شد.

نا و رمق برامون نمونده بود از پشت سر عراق خیالمون راحت شد. اومدیم سراغ دژی که پشتش قرار گرفته بودیم، اونجا هم شکافته شد. وقتی دژ دوم شکافته شد دیگه هوا کاملا روشن بود. عراق هم هشیار شده بود. تو همون وقت یه دونه هلیکوتر عراق اومد تقریبا نزدیکمون که برا ما نیومده بود می‌خواست خط ما رو بزنه. اما همه می‌دونیم هلیکوپتر که میومد اول یه دور شناسایی می‌چرخید و تو دور دوم شروع به شلیک می‌کرد.

آقا تا هلیکوپتر دور زد یهو احمد قنبری یه دونه آر پی جی پیدا کرده بود که موشک هم روش بود البته از تو همون سنگر جنازه ها پیدا کرده بود. چون بعد از زدن دژ دوم اومده بودیم عقب تر و کنار اون سنگر عراقیا رسیده بودیم. آقا یدفه بلند شد هلیکوپتررو بزنه که حاج محسن چسبید به پاشو همچین کشیدش پایین که احمد نزدیک بود دستش بره رو ماشه و شلیک کنه. اگه شلیک می‌کرد خوب جامون لو می فت دیگه. احمدم فکر کرده بود هلیکوپتر مارو شناسایی کرده و میخواد بزنه.

اومدیم سمت آخرین دژ که دیگه عراق متوجه حضور ما شده بود و چشمتون روز بد نبینه با هرچی داشت میزد که بیشترش خمپاره ۱۲۰ بود و تیر مستقیم تانک.

یاحضرت عباس حالا چطوری دژ آخر رو بزنیم، از اون‌ور هم حاج رضا دلش داشت واسه فرمانده‌های تخریب حاج منصور، و حاج محسن شور میزد. خلاصه دژ آخر شد مصیبت، حالا حسین عسگری رو هندونه کردیم زیر بغلش که حسین جون کار خودته انصافا هم کار خودش بود.

بسم الله و بلند شد و رفت دل تو دلمون نبود هی نشسته بودیم و تو دلم دعا می‌خوندیم. آقا دمش گرم خرج گودها رو زد، نیترات ها رو کار گذاشت و فتیله رو روشن کرد و با سرعت اومد پیش مون. تا حالا آنقده از دیدن این حسین عسگری خوشحال نشده بودیم. آقا هی بشین هی، بشین تا صدای انفجار بیاد و نتیجه کار رو ببینیم ولی صدای انفجار نیومد.

بعد از زدن دژ دوم و آتیش عراق حاج محسن یه سری از بچه‌ها رو برگردوند عقب تا خدای نکرده حجم آتیش و تعداد زیاد بچه ها و جمع بودن اونا متحمل تلفات بشیم. آقا مام لات بازی مون گل کرده بود که الا و بلا حاج منصور تو هم برو عقب، آقا هی از همه مون اصرار از حاج منصور انکار. می‌گفت: «بچه هارو تنها نمیزارم. همه باهم میریم»، خلاصه وقتی حسین دژ آخری رو زد و دیدیم الحمدلله کار قشنگ انجام گرفت به ستون شدیم و با فاصله تقریبا ۵۰ متر از هم شروع کردیم به دویدن.

حاج منصور  سید جعفر و حاج محسن پشت سر همه داشتن میومدن، رسیدم به جاده ی البحار و دم یه دونه سنگر پشت خاکریز نشستم تا هم یه خورده خستگی در کنم و هم حاجی اینا هم بیان.

عراق وقتی دید چه دهنی ازش پاره کردیم مثل دیوانه‌ها یعنی عین دیوانه‌های زنجیری ماهارو بسته بود به گلوله توپ وخمپاره. تو همین شیش و بش بودم که یهو دیدم حاج محسن زیر بغل حاج منصورو گرفته داره میاره، حاج منصور  دست راستش غرق خون و شکسته و داغون، ساعد دستش از هم تقریبا جدا بود. خلاصه حاج منصور انگار نه انگار فقط چشماش قلوه خون.

 خلاصه از قرار معلوم یه دونه خمپاره ۱۲۰ خورده بود کنار حاج منصور، آسیدجعفر و حاجی مجروح و سیدجعفر خاتمی به شهادت رسیده بود. یاد دیشب افتاده بودم و آیت الکرسی. عالمی داشت واسه خودش سید جعفر یعنی تو روضه خونی مداح شروع میکرد سید جعفر گوش میداد اما تا اسم مادرش میومد دیگه سید جعفر اشک و گریه امونش نمیداد. اکثر سادات گردان این خصلت رو داشتن مثل ارباب سیدحسن موسوی».

معرفی فرماندهان در این خاطره:

۱- سردار حاج منصور رحیمی «فرمانده گردان تخریب لشگر ۲۷»

۲- سردار شهید حاج محسن دین شعاری «معاون گردان تخریب»

۳- شهید آسیدجعفر خاتمی «مسئول تسلیحات گردان تخریب»

۴- شهید آسیدحسن موسوی پناه «فرمانده گروهان حضرت امام حسن (ع) تخریب»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها