به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، صدای زخمیاش که یادآور سالهای جهاد و حماسه است در تلفن همراهم پخش شد، گفت عجلهای که برای مصاحبه ندارید؟ گفتم امروز دقیقاً چهل روز است که منتظر این تماس برای هماهنگی و دریافت زمان برای مصاحبه ام، لبخندی زد و پس از کمی تامل گفت: سه شنبه صبح در دفترم منتظرتان هستم و کمتر ۴۸ بعد این دیدار محقق شد.
حاج رحیم نوعی اقدم از رزمندگان و فرماندهان سلحشور لشکر ۳۱ عاشورا در دهه شصت و هفتاد است، او افتخار این را دارد که در روزگار نوجوانی آقا مهدی باکری را درک کرده و تحت تاثیر منظومه فکری آن سردار غیور آذربایجان رشد یافته است، وی حوالی میان سالگی در رکاب سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی نقش به سزایی در انهدام اهداف و ماشین جنگی تروریستهای داعشی و… داشته است. حاج رحیم که در ماههای گذشته روایتهایش را بیشتر در رسانهها شنیدهایم، در مصاحبهای نود دقیقهای مطالبی در خصوص مکتب حاج قاسم و همچنین خاطراتی از روزهای نبرد در سرزمین شام را برایمان روایت میکند. در طول مصاحبه مهربانیها و شوخی طبعی اش خنده بر لبانمان میآورد و همچون فرمانده شهیدش گفتوگویی عاطفه محور و حماسی با ما داشت. در میان صحبتهایش گفت: گاهی که حاج قاسم با من تماس میگرفت با لهجه آذری پشت خط صدایم میکرد: «سلام عیشق من»
اولین بحثم در خصوص سردار دلها این است که نسل امروز و جامعه جمهوری اسلامی اولین سوالش باید این باشد چرا امام خامنهای حاج قاسم را مکتب نامید، چرا او یک فرد نیست؟ ما اگر بخواهیم به سردار دلها بپردازیم باید در مسیر پیروی از حاج قاسم به حاج قاسم بپردازیم.
نمیتوانیم راهش، مکتبش، گفتمانش را در نظر نگیریم و حاج قاسم را دوست داشته باشیم. نسل حاضر و همه آنهایی که حاج قاسم را در دل شان جای دادند و به او لقب سردار دلها دادند، از قهرمان شان تجلیل کردند باید بدانند قاسم عزادار، تسلی گو و بنر چسبان نمیخواهد، قاسم عزادار پیرو میخواهد. باید اول روی این مسئله تاکید کنیم. آیا دوست داشتن مان به پیروی از اوست؟ برای پیروی باید مکتب شهید را بشناسیم.
آقا فرمود حاج قاسم مکتب است، بنابراین قبل از ورود به مولفههای مکتب باید توجه کنیم چنین فردی گفتمان دارد. باید ببینیم گفتمان مکتب حاج قاسم چیست؟ چون مسیر ورود ما را به مکتب مشخص میکند. اولاً گفتمان مکتب حاج قاسم گفتمان مقاومت است. دوماً گفتمان او گفتمان انقلابیگری است. گفتمان مقاومت و انقلابیگری دو مولفه مهم در مکتب شهید سلیمانی است. این دو گفتمان به طور موازی حرکت میکنند، اما در یک نقطهای به هم میرسند. نمیتوانند از یکدیگر جدا باشند. آن نقطهای که به هم میرسند حاج قاسم آدرسش را داده، آن نقطه این است «ما ملت امام حسینیم» «ما ملت شهادتیم».
امام حسین، دروازه ورود به مکتب حاج قاسم
پس دروازه ورود ما به مکتب حاج قاسم مشخص شد، از دروازه حسین (ع) به مکتب شهید سلیمانی وارد میشویم، برای مان روشن شد که مکتب یک گفتمان دارد که پوسته آن مکتب است، یک عقبه دارد و آن عاشورا و کربلاست. مکتب حاج قاسم، عقبهاش کربلا، ادبیاتش عاشوراست، امامش حسین (ع)، قهرمانش زینب (س) و «علمش هیهات من الذله» است. در بر شماری این موارد اگر حاج قاسم را به ذهن تان بیاورید، در نقطه به نقطه این فرهنگ حاج قاسم را میبینید. در این مکتب، مولفههایی که حاج قاسم از خود بروز میدهد، مجموعهای از ادبیات رفتاری، اعتقادی، سیاسی، اجتماعی مدیریتی و فرماندهی این انسان در قالبهایی خود را نشان میدهد. مولفههای تشکیل دهنده شخصیت حاج قاسم است.
حاج قاسم ایستاد
اولین مورد، الهی بودن شهید سلیمانی است، به نظر من حاج قاسم اعجوبه نبود، حاج قاسم یک فرد ویژه دست نیافتنی نبود، ما حاج قاسم را مثل اهل بیت (ع) نباید مقدسش کنیم که جوانان امروزی و آیندگان بگویند خب دست نیافتنی است. حاج قاسم یک روستازاده، کارگرزادهای بود که خدایش او را قهرمان کرد و خدایی بودنش او را قهرمان کرد. پس در وهله اول او قهرمان خدایی بودنش هست، خدایی بودنش را در صحنه نبرد در توکلش نشان میداد. حاج قاسم به خدا توکل میکرد، چون به نصرت الهی معتقد بود، معتقد بود وعده الهی حق است، چون قرآن فرمود: «الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا»
اگر مدام ربنا الله گفتی، ولی در صحنه نبرد پنهان شدی، و از خانهات بیرون نیامدی، ساعتها در سجده بودی، اما ثم استقاموا نگفتی، فایدهای ندارد و چیزی عایدت نمیشود. حاج قاسم ربنا الله گفت و ایستاد. پیام تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ را دریافت کرد.
مولفه دوم حاج قاسم توسل به اهل بیت (ع) بود، به هزار سند برای شما ثابت میکنم قاسم سلیمانی قهرمانیاش در صحنههای نبرد سوریه را از قهرمان کربلا زینب (س) گرفت و پیروزی در میدان نبرد عراق را از حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و حضرت قمر منیر بنی هاشم دریافت کرد. او ادبیاتش ادبیات توسل، اشک و عشق بود. با اینها قدرت پیدا میکرد.
فرمانده کل قوا در سوریه زینب (س) است
خاطرم هست سر موضوع فرماندهی سوریه داشتیم با هم صحبت میکردیم، دستش را بر شانه من گذاشت و به صراحت گفت: ابوحسین! فرمانده کل قوا در سوریه زینب (س) است. مولفه سوم مکتب حاج قاسم این بود که حاج قاسم در توکل و توسلش اخلاص داشت. در هیچ زاویهای از رفتارها و ارتباطاتش، کوچکترین ابهامی از اینکه او مخلص فی سبیل الله است، نمیتوانستی پیدا کنی. حاج قاسم در مسیر پروردگار و اهل بیت (ع) اخلاص داشت. به نظر من تا اینجا خیلی مهم نیست از اینجا به بعد مهم است، ممکن است مومنی متوکل و متوسل و مخلص هم باشد، اما چه خروجی دارد؟ تازه میشود قرآن روی طاقچه. قرآن زمانی ارزشش معلوم میشود که به وصیت رسول اعظم به عنوان وصیتی برای امت خود عمل شود که فرمودند: «ِ إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی أَهْلَ بَیْتِی وَ إِنَّهُمَا لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ الْحَوْضَ فَانْظُرُوا کَیْفَ تَخْلُفُونِّی فِیهِمَا أَلَا هذا عَذْبٌ فُراتٌ فَاشْرَبُوا وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ فَاجْتَنِبُوا؛» «همانا من در میان شما دو چیز سنگین و گران میگذارم، که اگر به آنها چنگ زنید هرگز پس از من گمراه نشوید: کتاب خدا و عترت من أهل بیتم، و این دو از یک دیگر جدا نشوند تا در کنار حوض کوثر بر من درآیند، پس بنگرید چگونه پس از من در باره آن دو رفتار کنید.»
بعد حماسی قرآن اهل بیت (ع) است و گل و سر سبدش حضرت سیدالشهداست. این مطلب چهارمین مولفه حاج قاسم است.
بدون اجازه آقا آب نمیخورم!
پنجمین مولفه او سربازی ولایت بود. خودم از حاج قاسم شنیدم که بدون اجازه آقا آب نمیخورم، یک روز دنبال این بودم که تعدادی نیروی ایرانی، بیشتر از سهمیهام بگیرم. هر کاری کردم ایشان امتناع کرد، آخر دید خیلی اصرار میکنم گفت: ابوحسین! ۵ نفر نه، شما یک نفر هم اگر نیروی اضافه بخواهی که از ایران برایت بیاورم، باید از آقا اجازه بگیرم. این انسان با این اَبرمرد بودن و اختیاراتش روی یک نفر که از ایران به سوریه بیاید و یا نه به دنبال این بود که از امامش اجازه بگیرد. من در اینجا گریزی به این میزنم که دوران نوجوانی ام در نزد شهید باکری بودم، خدا عنایت کرد در میانسالی در خدمت شهید سلیمانی بودم. بینی و بین الله آنچه از باکری آموختم در تحویل به سلیمانی کوتاهی نکردم. تازه چندین مورد حاج قاسم میخواست در عملیاتهای متنوع از من تجلیل کند، هیچ وقت نگفت: ابوحسین! دستت درد نکند، گفت خدا رحمت کند باکری را. هر وقت میخواست من را دنبال کار سختی بفرستد، شهید سلیمانی میدانست چه بگوید. از نام شهید باکری استفاده میکرد. در یکی از عملیاتها بین ایشان و من فاصلهای افتاد، با من تماس گرفت گفت: ابوحسین! اگر آقا مهدی باکری بود نمیگذاشت بین من و او این فاصله وجود داشته باشد، بیا این فاصله را بردار، با این کلامش آتشم زد، طوفان کرد. او میدانست چه کار کند.
فرماندهی عاطفه محور
این توکل و توسل و اخلاص ولایت پذیری را در باکری دیده بودم، اما چون جوان نوزده سالهای در رکاب فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا بودم، به خاطر جوانی آن احوال را به خوبی درک نکردم. تازه در مکتب قاسم سلیمانی فهمیدم باکری چه میگفت. مولفه آخر اخلاق و تربیت قاسم سلیمانی بود. به جرات میخواهم عرض کنم، دوست میدارم همه این را بدانند، بنده فرماندهی اخلاق محور و عاطفه محور را از سردار سلیمانی آموختم، این سبک فرماندهی عجب عالمی دارد. در اینجای سخنم باید به نیروهای حاج قاسم اشاره کنم. نیروهای حاج قاسم، سنی، مسیحی، دروز، علوی، پنج امامی، سه امامی، صفر امامی بودند. در همان نیروها برخی شان هنگام ورود به قرارگاه معتاد، الکلی، و ... بودند. مجموعهای از جوانان غیور قهرمان دفاع وطنی سوریه که موقع ورود این مشخصات را داشتند. حاج قاسم اینها را با فرهنگ، زبان، ادبیات و سلیقه متفاوت با چه اهرمی جذب میکرد؟ آیا از در اسلام، علم و انضباط وارد میشد؟ خیر! حاج قاسم برای سازماندهی و حفظ اینها از در اخلاق و عاطفه وارد میشد. او فرماندهی اخلاق محور و عاطفه محور را به ما یاد داد. یک شعری در این رابطه عرض کنم، حاج قاسم مصداق این شعر است. «می کشمت سوی خویش، این کشش از عشق ماست، گر دل تو آهن است، عشق من آهن رباست.»
نیروها با آن مشخصات شان در اخلاق، عاطفه، صفا و صمیمت حاج قاسم، در آن تبسمهای ملیح اش به نقطه اشتراک میرسیدند، آن نقطه اشتراک قدرت تولید میکرد و آن قدرت سازمان را با همه مختصات لشکر، تیپ، گردان تشکیل میداد و بر دشمن هجوم میبرد. باید هوش رهبری را در شناخت حاج قاسم تحسین کنیم، ما این ویژگیها را در صحنه نبرد مشاهده کردیم و روایت میکنیم، اما حضرت آقا مگر این ویژگیها را چقدر دیده بود؟ که میفرماید، قاسم را فرد ندانید او مکتب است.
سلام بر دخترم فاطمه / فرماندهی تا عمق خانههایمان
یک روز حاج قاسم به من گفت: باید به ماموریت بروی، گفتم لطفاً چند روزی به من مهلت بده، دخترم فاطمه کمی بی تابی میکند، گفت جدی؟ گفتم بله، گفت یک کاغذ به من بده، برای دخترم فاطمه نامه نوشت. مطلع اش این بود سلام بر دخترم فاطمه. چند خط برای فاطمه نوشت، آمدم تهران به فاطمه قول داده بودم بر میگردم، وقتی تصویر نامه حاج قاسم را برای فاطمه فرستادم، گفت نمیخواهم بیایی بابا! از همان جا برو سوریه. او تا عمق خانه ما هم فرماندهی میکرد.
خط شکن باشید
چقدر خاطره از این شهید عزیز روایت کنیم؟ تا چه زمانی بگوییم؟ من از رسانه شما میخواهم خط شکن باشد، بنویسید،ای علما، اساتید، دانشمندان توجه کنید، اگر فردا نوجوانی و یا کودک ابتدایی، کفاش، یا هر کدام از اقشار به ما که حاج قاسم را درک کردهایم، رجوع کرد و گفت از فردا میخواهم راه حاج قاسم را بروم، چه باید کنیم؟ بگوییم برو پسر خوبی باش؟ هنر ما این است که امروز با این مولفهها مکتبی را که شناختیم، در اتاق فکرها، مراکز علمی پژوهشی و حوزوی، نسخههای عملی مکتب حاج قاسم را قالب نسخههایی برای سنین و صنوف مختلف استخراج و منتشر کنیم. در نهایت چهار مطلب عمیق تولید شود و صاحبان تریبون و اساتید و همرزمان شهید بگویند، جوان عزیز، اگر این نسخهها را انجام دهی در مسیر مکتب شهید سلیمانی هستی و آینده حاج قاسم میشوی.
اینجای روایت را هم با همان شیرینی و خوش طبعی اش بیان میکند: یک روز نوجوانی آمد پیش من و گفت: حاجی من میخواهم در آینده مثل حاج قاسم شوم، فوقش اگر حاج قاسم نشدم، میخواهم حاج رحیم نوعی اقدم شوم. راستش خجالت کشیدم او با اینکه سنش کم بود، میفهمید که اگر حاج قاسم نشد من بشود. یعنی ما با هم خیلی فرق داریم. دختر خانمی به من گفت حاجی چهار مطلب برایم بنویس من چه کار کنم که حاج قاسم شوم؟ خب چه باید بنویسم؟ مگر ما آن محتوا را بلدیم؟
مگر تحقیق و کار کارشناسی و پژوهش انجام دادهایم؟ مگر مجموعهای از رفتارهایی را در آوردهایم که با ذائقه جوانان و مردم هم خوانی داشته باشد؟ چیزی نگوییم که برود خسته شود. چیزی نگوییم که بن بست بخورد و بگوید این اقدام شدنی نیست.
یک روز با معلمین آموزش و پرورش سطح ابتدایی برنامهای داشتیم. گفتم در کنار درسی که به بچههای ابتدایی آموزش میدهید این ۵ مولفه را هم آموزش دهید، اول خداباوری، دوم از اهل بیت (ع)، امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را آموزش دهیم، از اخلاق دروغ نگفتن را آموزش دهید، از خانواده دست بوسی پدر و مادر که راه نجات فرزندان است و از اجتماع هم کمک به هم نوعان را آموزش دهید. همه اینها را با قصه میتوان آموزش داد. حاج قاسم اینها را در شخصیت و رفتارش داشت.
درخواستم به عنوان کسی که سالها حاج قاسم را درک کرده همین است، شاخصههای مکتب شهید سلیمانی را به اندازهای که او را شناختیم، صاحب نظران نسخه کنند تا دیگران بتوانند با استفاده از آن نسخه راه شهید را ادامه دهند.
باید از تحولی که حاج قاسم پس از شهادتش در جامعه ایران و جامعه جهانی ایجاد کرده خروجی دریافت کنیم. معتقدم پس از گذشت یک سال از شهادت حاج قاسم چهار اقدام عملی و محوری در حوزه وحدت باید انجام شود. وحدت حول محور ولایت، وحدت حول محور مقاومت، وحدت حول محور تعیین سرنوشت، انتخابات ۱۴۰۰ و در نهایت وحدت حول محور وحدت و خدمت به ملت باید در دستور کار مسئولین و صاحبان اندیشه قرار گیرد. باید به این چهار وحدت برسیم. به نظرم اگر به شهید سلیمانی توجه کنیم، این چهار وحدت را در روح متعالی اش میبینیم. پس حاج قاسم و مکتب و مولفه هایش را در این گفتار شناختیم، به نظرم بزرگان را حول محور این وحدتها باید دعوت کنیم، تا نسخهای علمی و عملی تولید شود.
نکته بعدی ویژگیهای فرماندهی حاج قاسم است. این مطلب را در جاهایی گفتهام، اما به نظرم گفتن این مسئله همچون نماز است، باید در پوست و گوشت و استخوان و شریانهای جامعه و مسئولین وجود داشته باشد. به نظر من اگر بخواهم کل ویژگیهای فرماندهی صحنه نبرد حاج قاسم را بگویم، میگویم او قدرتمندترین فرد در صحنه تقابل و نبرد بود.
فرمانده دشمن شناس
اما در بر شماری ویژگیها، اولین ویژگی فرماندهی حاج قاسم، دشمن شناسی بود، او دشمنش را به خوبی میشناخت، یعنی من به عنوان فرمانده قرارگاه حضرت زینب (س) طرح عملیاتی را برایشان میبردم. قاعده بر این بود که طرح را اصلاح و یا تایید میکرد. در هر صورت وقتی که طرح عملیات را تایید میکرد به من میگفت: ابوحسین، اگر از این نقطه به خط دشمن بخواهی بزنی، حتماً دشمن این عکس العمل را در قبال تهاجمت نشان خواهد داد. تو چه واکنشی میخواهی داشته باشی؟ یعنی هنوز به خط نرفته و وارد صحنه نبرد نشده، آن قدر ایشان دشمن را میشناخت، پیش بینی میکرد، دشمن در این موقعیت و در مقابل عملیات من چه واکنشی نشان خواهد داد، من هم برای آن عکس العمل بنا بر کلام و هدایت فرمانده ام، برنامه میچیدم، باید اذعان کنم، ۹۹ درصد، پیش بینیهایش درست در میآمد. من در آن صحنه غافلگیر نمیشدم. این کار فرماندهی ویژهای است و کار هر کسی نیست. این به نبوغ حاج قاسم بر میگردد. من مطالعات زیادی در شخصیت فرماندهان نظامی دنیا در جنگهای جهانی اول و دوم انجام دادهام. در پیچیدهترین عملیاتها ژنرالها و مارشالهای برجسته غربی در بر شماری توان فیزیکی و مولفههای توان فیزیکی و خطر پذیری رفتار محافظه کارانهای داشتهاند. یکی از مولفههای توان، شخصیت فرماندهی است. یکی از مولفههای شخصیت فرماندهی، قبول خطر است، وقتی فرماندهی قبول خطر کرد گام کوتاه بر میدارد. یعنی آهسته آهسته حرکت میکند. هر لحظه احتمال دارد به خاطر خطر، حرکت این فرمانده کند، کانالیزه، محدود و متوقف شود.
گام بلند حاج قاسم
اما ویژگی حاج قاسم در قبول خطر بر خلاف تمام فرماندهان دنیا بود، این فرمانده قبول خطر میکرد، گام بلند بر میداشت، وقتی نقشه را به دست میگرفت و میگفت ماژیک را بده، میگفتیم یا امام زمان (عج) حاج قاسم میخواهد ماژیک را بردارد. چشم به زمین میدوختیم که به ما نگوید که تو برای عملیات اقدام کن.
(حاج رحیم به اینجای روایتش که میرسد ماژیک روی میزش را بر میدارد و روی کاغذ بزرگی از این سو تا انتها را خط منحنیای بزرگی میکشد.) و کلامش را ادامه میدهد: حاج قاسم با ماژیک روی نقشه میگفت: تو برو تا اینجا، بعد به فرمانده دیگری نگاه میانداخت و میگفت: تو هم تا اینجا برو. شما روی کاغذ این چند سانت را میبینی، اما روی نقشه چند ده کیلومتر بود.
اگر زدند، سلام مرا به باکری برسان
من را صدا کرد گفت: «ابوحسین! برو در پادگان سین مستقر شو، جاده استراتژیک دمشق-بغداد را باید ۹۵ کیلومتر پاک سازی کنی.» استاندارد جهانی این سبک عملیاتها، اگر ارتشهای منظم در دل نیروهای چریک نامنظم قصد پاک سازی داشته باشند، ۱۵ کیلومتر است، من، اما باید ۹۵ کیلومتر میرفتم. تازه شهید سلیمانی به من چی گفت؟ گفت: «ابوحسین! آمریکا گفته میزنم، یقین دارم که این منطقه را میزند، برو ببینیم میزند یا نه! اگر زد که سلام من را به باکری برسان، اگر نزد که میآیم و میبینمت.»
آن کلیپ معروف که بلند میشود و پیشانی من را میبوسد برای همین خاطره است، وقتی بلند شدیم، خداحافظی کنیم، سرم را در آغوشش گرفت و گفت: شاگرد باکری مثل باکری عمل میکند. وقتی باکری از اروند گذشت وقتی به محاصره و مشکل خورد، هر کاری کردند به عقب برنگشت. گفت برو مثل باکری عمل کن. ادبیاتش را ببینید! ببینید قبول خطر را، ببینید گام بلند را...
آقای نوعی اقدم برای چندمین بار است که در میان مصاحبه لحنش حماسی میشود، یکی از جاها همین فراز است که با لحنی حماسی برایم شرح میدهد. «دشمن با عقل خود محاسباتی داشت، اما وقتی حاج قاسم حرکت میکرد، تمام محاسبات دشمن را حاج قاسم به هم میریخت.» تروریستها و حتی روسها که دوستان ما و در کنار ما بودند، به هیچ عنوان فکر نمیکردند که در یک حرکت به قلب دشمن بزنیم. سمت راست و چپ و پشت سرم و جلوی مان دشمن حضور داشت. با این وضعیت با نیروهایمان توی جاده عملیات کردیم، عملیاتی که به عنوان یک عارضه حساس مشخص ۷۵ کیلومتر در آن جلو رفتیم. خب این چه کاری است؟ تمام محاسبات دشمن به هم میریزد. دشمن هرگز نمیتوانست این گام را بردارد. این گام که هیچ، ابداً پیش بینی چنین عملیاتی هم نمیکرد.
در کجای دنیا و در کدام ارتش مقتدر این ادبیات را شنیدهاید که فرماندهای به زیر مجموعه بگوید برو، آمریکا به عنوان ابرقدرت! میخواهد بزند، یقین هم دارم که میزند، برو ببینم میزند یا نه! این کلام در ساحت نظامی خیلی عجیب است. این کلام میتوانست من را بترساند، شهید سلیمانی تمام هیمنه آمریکا را در نظر من شکست، آمریکا میزند، برای من عادی شد، بعداً روسها آمدند به من گفتند آمریکا پیغام فرستاده که شما را میزنیم. گفتم خب این مطلب را که حاج قاسم قبلاً گفته است. حرف جدیدی نیست. البته خودش بعداً از موفقیت در عملیات به من گفت: میدانستم به چه کسی دستور میدهم. ایشان واقعاً در برخورد و صحبتش چنان انرژی مثبت قالبی انتقال میداد، هر حرکتی در مقابل او ذلیل بود. با خودت میگفتی، حاج قاسم دستور داده برو به دل خطر! یاالله.
فرماندهی نزدیک
مولفه بعدی از ویژگیهای شخصیت فرماندهی ایشان، فرماندهی نزدیک در میدان نبرد بود. شهید سلیمانی در شرایط سخت در کنار فرماندهانش حضور داشت. خدا رحمت کند حاج مهدی باکری را، من این فرماندهی نزدیک را از ایشان دیده بودم، در سوریه هم از حاج قاسم این سبک فرماندهی را دیدم. در سختترین شرایط چندین بار از صحنه پیغام میدادم. انگار به زعم من حاجی در جای دوری ایستاده است. اما وقتی پیغام را دریافت میکرد در پاسخ آدرس نقطهای به من میداد. یعنی موقعیت من را از نزدیک رصد میکرد. مثلاً میگفت برو پشت دیوار قرمز.
حضور او و نفس و صدایش در میدان عملیات، هزاران برابر از آتش تهیهها، بمب بارانها، نیروهای احتیاط و… اثرش بیشتر بود؛ و نیروها را در شرایط سخت تقویت میکرد. نکته بعدی در شخصیت فرماندهی شهامت و شجاعت و نترسیدن ایشان بود، حاج قاسم نمیترسید. در یکی از سخنرانیها گفتم من نمیترسم، واقعاً هم من نمیترسمها، اما بعدش گفتم چرا این حرف را میزنی؟ ترس را خدا آفریده، مگر میشود انسان نترسد؟ هرکس بگوید نمیترسم حرفش اشکال دارد. برای اینکه از این موضوع فرار کنم، گفتم دو نوع ترس داریم، ترس خوش خیم و بد خیم، ترس بدخیم این است که انسان نمیرود جلو. ترس خوش خیم یعنی اینکه آدم میترسد، اما تدبیر، اختفا، استتار، تغییر تاکتیک میکند. دشمن را فریب میدهد. پس میتواند انسان بترسد، اما آن ترس رفتار او کنترل و کانالیزه و محدود نکند. به نظر من شهامت و شجاعت در اتکای دلش خدا بود، خداوند متعال یک آرامش و سکینه قلبی به او میداد، و او در میدان نبرد، با شهامت دیده میشد.
ایشان جهان وطن بود، اهل کرمان، ایران و اهل مقاومت نبود. شهید سلیمانی اهل انقلاب جهانی حضرت بقیه الله (عج) بود. یکی از علتهایی که آمریکا ایشان را شهید کرد این بود که سردار سلیمانی یا حضور داشت و یا در همه جا نفس و اثرش تجلی داشت. در اقصی نقاط دنیا نقطه کوچکی که ادبیات و تفکر ضد استکباری، ضد صهیونیستی بود حاج قاسم آنجا تاثیر داشت. این هم از عنایتهای الهی به سردار سلیمانی بود. نکته بعدی در ویژگیهای فرماندهی سپهبد سلیمانی، مقاومت در شرایط سخت بود.
در بررسی شخصیت نیروهای جنگی، فرمولی به نام آستانه تحمل داریم. هر انسانی بهر حال آستانه تحملی دارد و در موقعیتهایی کم میآورد. بینی و بین الله آستانه تحمل حاج قاسم را به بالاترین سطح بشری دیدیم. فکر میکردم حاج قاسم به شخصیت من، گذشته من، اسم من، هیکلم، به چه چیزی فرماندهی میکند؟ اولاً قیاس کردم و به خودم رجوع کردم دیدم حاج قاسم به قلب من فرماندهی میکند.
قلبها را میربود
صدای زخمی اش را همچون قصه گوها آرامتر میکند، طوری که انگار میخواهد در گوشی توصیهای کند، چشمانش را جمع میکند و میگوید: این نا انصاف قلبها را میربود. خدا را شاهد میگیرم. به قلب من فرماندهی کرد، قلبم را گرفت و مچاله کرد. او قلبها را میگرفت، تور میانداخت نگه میداشت، رها نمیکرد، با خودش میبرد. اگر بر قلبها فرماندهی نمیکرد آیا اصلاً میتوانست فرماندهی کند؟ با این تنوع افکار عقیده و سلیقه آیا شهید سلیمانی میتوانست بر نیروهای مقاومت فرماندهی کند؟ حاج قاسم که نمیخواست این نیروها را به ورزش و کافی شاپ و کوهنوردی، مسجد و کلیسا ببرد. او میخواست این نیروها را به صحنه نبرد ببرد، صحنهای که مرگ و زندگی در آن بود. صحنهای که رزمنده میدید دوستش در کنارش به شهادت رسید.
گردان ابوبکر، گردان قهرمان
این نیروها به قدری حاج قاسم را دوست داشتند که در میدان نبرد به دور او حلقه میزدند، تیر به آنها بخورد، ولی حاج قاسم و همراهانش آسیب نبینند. مگر دشمن این تلقی را ایجاد نکرده بود که جنگ بین شیعه و سنی است؟ یکی از قهرمانترین گردانهای من در قرارگاه حضرت زینب (س) گردان ابوبکر بود، گردانی که سنی مذهب و اهل دمشق بودند. در گردانی که صددرصد نیروهایش اهل سنت بودند، پدری با دو پسرش در آن گردان خدمت میکردند. در منطقه (تی فور) سوریه دو پسرش در مقابل چشمانش به شهادت رسیدند. هر کاری کردند، برای تشییع پیکر فرزندانش به شهرش نرفت. بچههایش را بردند، خودش ماند، گردانش در حال درگیری بود، هر چه اصرار کردم برو و فرزندانت را در زادگاهت تشییع کن، نرفت، گفت: «اگر من بروم و تو را تنها بگذارم، چه جوابی به بچههایم و امام حسین (ع) بدهم؟» پدر دو شهید اهل سنت این حرف را به من زد. یک نیروی سوری که من زبان آنها را هم بلد نبودم.
آیینه شکستن خطاست
مدیرترین مدیر ما در برخی ادارات از دست نیروهایش کلافه میشود، خود شکن، آیینه شکستن خطاست، آن کس که چنین روحیهای دارد، گیر و عیب از خودش است، باید امروز حاج قاسم عزیز الگوی جامعه در تمام سطوح باشد. او برای تمام افراد در تمام سنین و تمام جنسیتها میتواند به معنای واقعی کلمه مصباح الهدی و سفینه النجاه باشد. تا ما به امام حسین (ع) برسیم. اواخر سال ۹۲ برای اولین بار به سوریه رفتم. به من گفتند باید به قرارگاه حضرت زینب (ع) در دمشق بروی و موقعیت آنجا را توجیه شوی. آن موقع دو قرارگاه داشتیم، یکی قرارگاه حضرت زینب (س) در دمشق، و یکی هم قرارگاه حضرت رقیه (س) در حلب بود. من رفتم قرارگاه را توجیه شوم، فرمانده قرارگاه، جانشین، اطلاعات و عملیاتش هیچکدام حضور نداشتند. قرارگاه حضرت زینب (س) تنها یک نفر در ستادش داشت. یک خط بسیار خطرناک در یک گره عملیاتی گیر کرده بود. ریف دمشق در شهر مُلیحه، این قرارگاه خط پدافندی داشت، این خط پدافندی در زیر یک ساختمان ۱۱ طبقهای بود که دشمن به روی آن مستقر بود. به آن ساختمان، ساختمان مخابرات میگفتند.
دشمن از روی ساختمان ۱۱ طبقه که بچههای ما زیر پایشان پدافند کرده بودند، از عمق ۷ کیلومتری ما را میدید و با تک تیراندازهایش مورد هدف قرار میداد. آن روز خودم شروع کردم تا از وضعیت و موقعیت قرارگاه توجیه شوم. در بین بچههای قرارگاه زمزمه شده بود که این ابوحسین (که بنده باشم)، اگر خیلی آدم مهمی باشد، حاج قاسم خودش معرفی اش میکند. اگر کلاسش کمی پایینتر باشد، فرمانده سپاه سوریه او را معرفی میکند. من را هم کسی هنوز معرفی نکرده بود و تازه رفته بودم آنجا تا توجیه شوم. روز اول رفتم خط پدافندی را از نزدیک ببینم. دشمن نفر بغل دستی ام که دوشادوش من میآمد را با تیر قناسه شهید کرد. ساعت اول و روز اول زهر چشم قوی از من گرفتند!
نقاط سخت را به سختی میزنم!
رفتم دیدم یک خط عجیبی آن جاست، بچهها صبح از ترس شان قادر نبودند، بیرون بیایند، گاهی دستشویی سبک شان را هم با شلنگ بیرون میریختند. دو روز بعد که توجیه شدم، به فرمانده سوریه گفتم میخواهم اینجا عملیات کنم، پاسخ دادند، نمیشود، خیلی محترمانه به من گفتند که تو اصلاً آنجا فرمانده نیستی. رفتهای تا توجیه شوی. گفتم من نمیدانم. روز بعد گفتم من میخواهم عملیات کنم، فرمانده عزیز من که خیلی هم به ایشان ارادت دارم، به من گفت: فلانی ما چندین بار آنجا عملیات انجام دادیم، یا نتوانستیم بگیریم، یا اگر موفق شدیم، نتوانستیم موقعیت را حفظ کنیم. در اولین عملیات کار کوچکتری انجام بده، این لقمه خیلی بزرگ است. من هم به طور شخصیتی به گونهای هستم که هر کجا را سخت ببینم، اول به آن نقطه یورش و تهاجم میبرم، به صد، به آخر آخرش میزنم. به ده و بیست قانع نمیشوم. زمان جنگ هم همین طوری بودم.
حاج رحیم با همان لحن طنز و مطایبه آمیزش که خنده بر لبان مان میآورد، گفت: روز چهارم باز گفتم من میخواهم عملیات کنم. فرمانده ام گفت: الله اکبر! این ترک غیور دست بردار نیست و میخواهد عملیات انجام دهد. روز پنجم وقتی گفتم میخواهم عملیات کنم، گفت من نمیدانم برو دو رکعت نماز بخوان، به دلت مراجعه کن، ببین دلت چه میگوید، گفتم: «والا نماز نخوانده دلم میگوید عملیات کن.» هنوز هم من را کسی معرفی نکرده است، بچههای قرارگاه هم که میان خودشان ما را به نیم کلاس و با کلاس تقسیم بندی کرده بودند. من هم جلسه گذاشتم، «بسم الله الرحمن الرحیم» خودم، خودم را به عنوان فرمانده قرارگاه حضرت زینب (س) معرفی کردم. کسی من را معرفی نکرد. گفتم من هیچ کلاسی ندارم. کلاسم در حد خودم بود. (می خندد)
عملیات با زبان روزه
ماه مبارک رمضان، ساعت ۳ بعد از ظهر با زبان روزه، شروع به عملیات کردیم، دشمن عمق ۷ کیلومتری را میزند. ۲ تا توپ ۲۳ را باز کردم، قطعههایش را به دو تا ساختمان ۶ طبقه در فاصله چهار کیلومتری از آن ساختمان ۱۱ طبقه انتقال دادم، و بالای آنجا اسمبل کردم. مهماتش را هم بردم به فضل خداوند و یاری اش عملیات را آغاز کردیم.
به آقا مهدی گفتم، کمکم میکنی؟
آقا مهدی باکری یک چیزی به ما یاد داده بود، میگفت: هر چیزی به لحاظ منطقهای، نظامی، محاسباتی، غیر ممکن به نظر بیاید، به شرط اخلاص اگر به خدا توکل کنی، خداوند آن را برایت ممکن میکند. من از این فرمول استفاده کردم و به آقا مهدی گفتم: «آقا مهدی سرباز صدا گرفته لشکر عاشورا آمده اینجا، با آن فرمول شما عملیات کند، کمکش میکنی؟»
حاج رحیم مکثی میکند و به شهدا قسم میخورد، به شهدا قسم یقین کردم که آقا مهدی باکری کمکم میکند. شاید برخی بگویند این حرفها برای دیوانه هاست. اما به شهدا قسم، باکری گفت، کمکت میکنم. باکری گفت: آقا رحیم توکل کن. قبل از اینکه ما به سمت ساختمان ۱۱ طبقه حرکت کنیم، طبق برنامه، توپ ۲۳ ما شروع به تیراندازی به سمت ساختمان ۱۱ طبقه کرد. از دور انقدر شلیک کردند، آن قدر آتش ریختند، ۹ طبقهاش را منهدم کردند و ریختند پایین، خرابه اش کردند. آدم بود که از داخل ساختمان فرار میکرد. ما مثل بچههای آقا! به سمت ساختمانی که تروریستها مستقر بودند، حرکت میکردیم، دیگر کسی نبود که با تیر ما را بزند. هیچکس باورش نمیشد روز روشن ساعت ۳ بعداز ظهر من عملیات کرده باشم، رسیدم دم ساختمان و باید پاک سازی میکردیم. من هم تا آن موقع جنگ داعشیها را ندیده بودم. نمیدانستم اینها زیر زمین تونل میزنند. ساختمان را از بیرون ریختیم، رفتیم داخل با ما میجنگیدند. وقتی میزدیم، میرفتند توی تونل، وقتی میخواستیم خودمان وارد ساختمان شویم، میآمدند بیرون و میجنگیدند. حالا بیا و وارد ساختمان شو، نمیتوانستیم وارد شویم. از اتاق عملیات آمدم بیرون و رفتم توی اتاق دیگری رو به قبله نشستم، صورتم را گذاشتم روی زمین، گریه کردم، به خدا و اهل بیت (ع) گفتم. آقا مهدی را صدا کردم.
گفتم سرباز صدا گرفته لشکر عاشورا گیر افتاده است، همه گفتند عملیات نکن! این کار شدنی نیست، اما تو خودت به من آموختی توکل کن، غیر ممکن، ممکن میشود. حالا نمیخواهی کمکم کنی؟ حدوداً ۲۰ دقیقهای طول کشید من با همان حال و هوا رفتم در جمع بچهها، زدیم به خط، ساختمان را گرفتیم، با آقای فرمانده سوریه تماس گرفتم، گفتم ساختمان ۱۱ طبقه تمام شد، پیرامونش را هم گرفتیم. دشمن حداقل ۳۰ بار پاتک زد تا ساختمان و آن مختصات جغرافیایی را پس بگیرد، اما با مقاومت بچهها نتوانست پس بگیرد. خط را نگه داشتیم. شب حدوداً یک ساعت و نیم فرصت استراحت و خواب داشتم، در خواب دیدم پشت وانت، شهیدان باکری، همت، زین الدین، کاظمی و خرازی همه اینها آمدهاند. یک نردبان پشت وانت بود، گفتند برو بالای نردبان بایستد و گزارش عملیات را بده. گفتم آقا مهدی من را کمک کن. به هیچکس این خواب و توسل و کمک خواستنم و کمک رسانی حاج مهدی را نگفتم. فرمانده سوریه به من گفت: وقتی شما عملیات کردید، حاج قاسم ایران بود، با حاجی تماس گرفتم، و خبر دادم که ساختمان ۱۱ طبقه را ابوحسین تصرف کرد. حاج قاسم از پشت تلفن گفت: الله اکبر. بعد از ۱۰ روز سردار سلیمانی به دمشق آمد و جلسهای گذاشتیم. روی نقشه عملیات را توضیح دادم. حاج قاسم در ابتدای سخنش گفت: «روح باکری در اینجا عملیات انجام داده است.» حاج قاسم قبل از شهادتش شهید بود و با شهید باکری ارتباط داشت. به اباالفضل (ع) من به هیچکس ماجرای توسلم را نگفته بودم، شهید سلیمانی گفت: «ما به این روحیه احتیاج داریم.» ما در صحنه نبرد بی صاحب نبودیم. قدرتمند و توانمند بودیم. به لحاظ توان فیزیکی تجهیزات مان قابل مقایسه نبود. گلولههایی که دشمن شلیک میکرد، نسل ۴ و ۵ بود. گلولههای ما نسل ۱ و ۲ بود. خدا به خاطر اخلاص حاج قاسم و رزمندگان مقاومت، به وعده قرآنی «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» عمل میکرد. خدا ما را پیروز میکرد اهل بیت (ع) ما را کمک میکردند. فنودانسیون و خمیر مایه ادبیات ما و حضورمان در سوریه همان ادبیات هشت سال دفاع مقدس بود که عقبهاش عاشوراست، علمش هیهات من الذله است، قهرمانش زینب (س) و امامش حسین بن علی (ع) است.
من اعتقادم این است، اگر میخواهید پیروز شوید باید برگردید به ادبیات دهه شصت، ما دهه شصتی شدیم، خداوند ما را در دهه ۹۰ پیروز کرد. شصت و یکی شدیم در نود و یک پیروز شدیم. شصت و دویی شدیم، نود و دو پیروز شدیم. به خدا قسم تنها چاره پیروزی مسئولین مان بازگشت به ادبیات دهه شصت است. ما باید برگردیم، اهل بیت (ع) همان اهل بیت (ع) است، به نظرم مثل دهه شصت نمیتوانیم اهل بیت را صدا کنیم. باید برگردیم به آن ادبیات اگر برگشتیم، به مکتب شهید سلیمانی رسیدهایم.
ژنرال روسی پرسید: اباالفضل فرمانده شماست
قصد عملیات داشتیم، ژنرال رمان که از فرماندهان روسی و مامور به بمب باران و شناسایی با پهباد بود، با رنگ و رویی پریده نزد من آمد و گفت: «ابوحسین! آمریکاییها متوجه شدهاند که شما میخواهید دست به عملیات بزنید، لذا پیغام دادهاند که به ایرانیها بگویید اگر عملیات کنند، حتماً آنها را مورد هدف قرار میدهیم.» دیدم حسابی ترسیده، پرسیدم ژنرال به نظرتان آمریکا میزند؟ پاسخ داد: بله. گفتم اگر آمریکا ما را بزند، تلفات میدهیم؟ گفت بله! گفتم پس با این حساب شکست میخوریم، حالا که اینچنین است، من عملیاتی انجام نمیدهم. تا این جمله را از من شنید، گفت پس با من کاری ندارید؟ گفتم نه! ژنرال روسی بعد از این گفتگو رفت، بلافاصله نیروهایم را جمع کردم و گفتم بچهها بیایید، میخواهیم عملیات کنیم. قرار بود سه روز بعد عملیات انجام دهیم، اما فردای همان روز اقدام کردیم.
حدوداً ۳۵ کیلومتر پیشروی کردیم، به منطقهای به نام «سبعبیار» رسیدیم. ژنرال رمان آمد و گفت مسکو من را توبیخ کرده، به من گفتند از قدرت ابوحسین تو خبر نداشتی؟ با گزارشی که به ما دادی، ابوحسین با آن امکانات و قدرتش نمیتوانست در این عملیات موفق شود، برو ببین ابوحسین! چه قدرت پنهانی داشته و به تو نگفته است. گفتم مسکو درست گفته، قدرت پنهان ابوحسین، دلش و قلبش است وقتی به خداوند توکل و به اهل بیت (ع) توسل میکند، دیوانه میشود.
ژنرال گفت: ابوحسین میشود من اباالفضل (ع) را ببینم؟ تصور میکرد او فرمانده لشکرمان است. گفتم نه نمیشود. گفت پس اباالفضل (ع) امام است؟ گفتم ابوالفضل (ع) فرزند و برادر امام است. اینها را گفتم نگاه کرد، خندید و رفت. ۱۵ روز گذشت، ماموریتش تمام شد، ژنرال رمان آمد و این کاغذ را به من هدیه کرد، چکنویسی که دم دستش بوده، پشتش چیزهایی به عربی و … نوشته است: «ابوحسین محرر شرق السوریه… ابوحسین آزاد کننده شرق سوریه بود، با کمک قمربنیهاشم، این را به من هدیه کرد و گفت: ابوحسین ما میرویم، اما ارتش روسیه و ما، تا ابد این عملیاتتان و اباالفضلتان را فراموش نمیکند.»
منبع: مهر
انتهای ژیام/ 341