چهل‌سالگی سرو/

نگاهی به زندگی شهید «عباس نجفیار»

«عباس نجفیار» در پنجم تیر 1347 در روستاي «چوبر» از توابع شهرستان «تالش» دیده به جهان گشود و در 27 اسفند 1366 در «حلبچه» بر اثر اصابت تركش خمپاره به كمر، به شهادت رسيد.
کد خبر: ۴۴۸۳۸۹
تاریخ انتشار: ۲۷ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۳:۲۲ - 17March 2021

نگاهی به زندگی شهید «عباس نجفیار»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از رشت، به‌مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس خلاصه‌ای از زندگی شهید  «عباس نجفیار»  را از نظر می‌گذرانیم.

خصوصیات اخلاقی شهید:

شهید نجفیار جوانی خوش اخلاق، نیک سیرت و آزاده بود؛ در همان دوران جوانی با قرآن مأنوس شد و در محافل قرآنی از حافظان و قاریان برجسته به شمار می آمد.

در به جا آوردن فرائض دینی و خواندن نماز به جماعت و اول وقت توجه بسیار داشته و اکثراً در مراسم مذهبی و دعای کمیل حضور پیدا می کرد.

وی در رشتۀ ورزشی کُشتی فعالیت می نمود و در هنر کاردستی نیز استعداد و ابتکار خاصی از خود نشان می داد؛ علاوه بر ورزش و کارهای دستی به مطالعه بسیار علاقه مند بود و کتاب هایی نظیر نهج البلاغه و کتب استاد مطهری را که زیربنای مطالعاتی وی را تشکیل می داد، بسیار مطالعه می کرد.

شهید نجفیار از خودسازی و خودشناسی شروع کرد تا زمینه های خداشناسی را در وجودش مهیا نمود؛ تعهدش به دین و شجاعتش در احیاء فرائض دینی باعث شد تا هر چه در توان دارد برای رسیدن به قرب الهی بکار ببرد، سجده های طولانی اش در نیمه شب به خوبی از شوق رسیدن وی به خالق حکایت می کرد.

شهید بیشتر مواقع در مسجد عباسیه مشغول فعالیتهای مذهبی و فرهنگی بود و به جهت تلاش صادقانه و علاقه به مطالعه به عنوان مسئول کتابخانه منصوب شد.

«امروز تمام کارهای سنگر به عهدۀ من است»

شهید «عباس نجفیار» پس از شنیدن خبر شهادت یکی از دوستان حزب اللهی و همرزمش به نام شهید محمدزاده، حالش دگرگون شد و این تحول درونی را با خواندن وصیت نامۀ آن شهید، پس از تشییع پیکرش در میان مردم به همگان فهماند؛ بعد از چند روز از طریق لشکر قدس گیلان، عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد تا جای خالی دیگر همرزمان شهید را پُر نماید.

مدت دو ماه بود که از ایشان خبری نداشتیم؛ به سفارش خانواده به منطقه رفتم تا شاید خبری از ایشان به دست آورم. پس از جست و جوی بسیار محل استقرار بچه های لشکر قدس گیلان را پیدا کردم و به سوی مقرشان راهی شدم.

هنگامی که به سنگر ایشان رسیدم، مشاهده کردم که تعدادی از رزمندگان با شوخی و خنده دور هم دور هم نشسته و با هم گفت و گو می کنند و در همان حال عباس مشغول نظافت و تمیز کردن سنگر است.

با دیدن وی بسیار خوشحال شدم و از این که به تنهایی در حال پاکیزه کردن سنگر است از او سوال کردم: چه کار می کنید؟ مگر سایر دوستان به شما کمک نمی کنند؟ رو به من کرد و گفت: امروز من، شهردار سنگرمان شده ام و تمامی کارهای نظافت و ساماندهی این جا بر عهدۀ من است؛ در این جا هر روز یکی شهردار می شود و امروز که شما آمدید نوبت من است و حکم شهرداری برای من صادر شده است.

با شنیدن ماجرا لبخندی زدم و در جوابش گفتم: عباس جان، ان شاء الله وقتی از منطقه به شهر خودتان مراجعه نمودید و تحصیلات دانشگاهی تان تمام شد حکم فرمانداری شهرتان را هم خواهید گرفت، سپس همه عزیزانی که در سنگر بودند با شنیدن این جمله شروع کردند به خندیدن و باب شوخی را دوباره با عباس باز کردند.

بعد از گذشت چند روز از ماندنم در منطقه و با خبر شدن از حال عباس، تصمیم گرفتم تا به منزل مراجعت کنم و خانواده را از سلامت عباس با خبر سازم؛ به هنگام بازگشت، او تمام هدف و انگیزۀ مقدسی را که با حضور در جبهه در خود پرورانده بود با خواندن شعری برایم توصیف کرد که مضمونش چنین بود: «حسین (ع) جان، آغوشت را باز کن تا بیایم و در کنارت به آرامی بیاسایم؛ من تا رسیدن به آن روز چشم به راه لطف توأم.»

«نقل از داماد شهید»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها