مادر شهید "عباس گلچین‌راد" در گفت‌و‌گو با دفاع پرس؛

هیچگاه برای پسرم در جمع گریه نکرده‌ام/ همسرم پس از شهادت عباس گفت نماز شکر بخوان

شبی که فردایش پسرم عازم جبهه می‌شد، همسرم من را صدا کرد و گفت: "حاج خانم عباس رو ببین داره نماز شب می‌خونه اینبار بره دیگه برنمیگرده. گفتم راضیم به رضای خدا."
کد خبر: ۴۴۹۶۶
تاریخ انتشار: ۳۱ فروردين ۱۳۹۴ - ۰۹:۰۷ - 20April 2015

هیچگاه برای پسرم در جمع گریه نکرده‌ام/ همسرم پس از شهادت عباس گفت نماز شکر بخوان

سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس، طیبه کرانی: در کوچه پس کوچههای نازی آباد تهران به دنبال خانهی شهید گلچینراد میگردم. به میدان دوم بازار که میرسم نشانی خیابان شهید عراقی را میپرسم. چند قدمی از ابتدای خیابان فاصله نگرفتهام که تابلوی کوچه شهید گلچینراد به چشمم میخورد. مقصدم اینجاست. خانهای در این کوچه که مادر شهیدی سالهاست به قاب عکس فرزندش روی دیوار خیره میشود و دلخوشیاش بعد از ظهر پنجشنبه، نشستن در کنار قبر فرزندش است. مادری که برای شهادت فرزشندش تاکنون در جمع گریه نکرده و در خلوتهای خود با او سخن گفته است.

درب منزل شهید را میزنم. مادری که دلش پاک و زلال است در را به رویم باز میکند. به قدری صمیمانه سخن میگوید که لطافت کلامش رگههای مهربانی و خلوص درونیش را بیشتر نشان میدهد. او مادر شهید عباس گلچین راد است. فرزندی که در 14 سالگی پیمانه کمالش پر شده بود و فقط دو بال برای پرواز میخواست چرا که در دامن پاک چنین مادر و پدری پرورش یافته بود که اخلاص و مردانگی پدرش زبانزد تمام دوستان و همسایگان بود.

پدری که شغلش قصابی بود و در سازمان گوشت نماینده بود و با اینکه در سال 1340 هجده سال بیشتر نداشت و تازه ازدواج کرده بود شبهای جمعه پای پیاده به زیارت حضرت شاه عبدالعظیم میرفت و دعای بندگی خود را در آنجا زمزمه میکرد.

مادر شهید به خوبی به یاد دارد که در همان دوران ابتدایی زندگی، همسرش بسیار به حلال و حرامی حقوقش و نانی که وارد منزل میکرد اهمیت میداد. با اینکه دارای هشت فرزند بود هرگز راحتی را انتخاب نکرد.

اگر دیدی رنگ مستاجر پریده هیچ وقت آن ماه اجاره نگیر

همسرم همیشه در ماموریت بود. نان حلال برکت داشت و ما توانستیم منزلی بخریم و مستاجری نیز اختیار کردیم. همسرم همیشه به من میگفت که هروقت خواستی اجاره بگیری، اگر دیدی رنگ مستاجر پریده است هیچ وقت آن ماه اجاره نگیر، بدان که سختش است و همینگونه هم بود.

خصوصیات اخلاقی خاصی داشت. در دوران طاغوت ما نه تلویزیون داشتیم و نه رادیو. یک روز عمهی ایشان از اهواز به منزل ما آمده و برای ما رادیو هدیه آورده بودند. شب هنگام و قبل از خواب همسرم به من گفت تا بعد از ظهر که من برمیگردم رادیو را از خانه بیرون ببر. من هم نمیتوانستم به عمهاش بگویم. صبح زود، صدای آقایی که فریاد میزد مس میخریم به گوشم رسید. فوری رفتم درب منزل، رادیو را به او فروختم و به جایش یک چراغ آشپزی خریدم. وقتی حاج آقا به منزل برگشت از این کار خوشحال شد.

سه ماه رجب، شعبان و رمضان را روزه میگرفت

مرتب به کشورهای خارجی به عنوان نماینده سازمان گوشت ایران مسافرت میکرد. ولی من هرگز حتی ثانیهای نگران نمیشدم چون همسرم یک مرد مومن و اهل حلال و حرام بود. سه ماه رجب، شعبان و رمضان را روزه میگرفت حتی از ما سحری و افطار هم نمیخواست و به ما هم نمیگفت که روزه است که مبادا ما به زحمت بیافتیم. دو سال قبل از اینکه از این دنیا بروند، در ماههای رجب و شعبان دو روز در میان روزه میگرفتند.

همسرم در سازمان حج و زیارت هم به عنوان مسئول ذبح شرعی عازم مکه میشد و با آقای ری شهری رابطهی بسیار خوب و نزدیکی داشتند. بعد از فوت ایشان حاج آقا ری شهری به منزل ما آمدند و گفتند: ما در اوایل گوسفندها را که ذبح میکردیم، در عربستان خاک میکردیم اما همسر شما مصر بود و میگفت باید در اینجا یک سردخانه درست کنیم و این گوشتها را به مستضعفین بدهیم و همینگونه شد.

بیست سال خادم سید الکریم بود و ما نمیدانستیم

همسرم بیست سال خادم سیدالکریم بود و ما نمیدانستیم. پنج شنبهها میرفت و آخرشب برمیگشت و صبح جمعه قبل از نماز دوباره به شاه عبدالعظیم میرفتند. وقتی ایشان فوت کردند ما فهمیدیم. 22 ماه در جبهه حضور فعال داشت و در یکی از عملیاتها جانباز شد اما هرگز کارت جانبازی نگرفت.

در سازمان به قدری به ایشان اعتماد داشتند که بارها و بارها او را به ماموریتهای پاکسازی میفرستادند که اگر کسی در سازمان خلافی میکند او را شناسایی و تنبیه کند.

او عاشق امام حسین(ع) بود اما هرگز به کربلا نرفت، میگفتم چرا نمیرویم، میگفت: دوست ندارم تا وقتی که صدام بر آن کشور حکومت می کند به زیارت بروم و بعد نیز از دنیا رفت.

همسرم به خانوادههای نیازمند کمک میکرد اما ما هرگز نفهمیدیم، تا این که در سال هشتاد و پنج که ایشان فوت کردند ما متوجه این موضوع شدیم.

آخرین نماز شب پسرم قبل از اعزام شدن به جبهه را دیدیم

شب آخری که پسرم عازم جبهه میشد من را صدا کرد و گفت: "حاج خانم عباس رو ببین داره نماز شب میخونه اینبار بره دیگه برنمیگرده. گفتم راضیم به رضای خدا." 9 خرداد بود هنوز نماز صبح نخوانده بودم یکی از دوستانم زنگ زد و گفت حاج خانوم ما میخوایم با همسایه بریم بیرون توت بخوریم، شما هم بیایید. دوستانم میدانستند فرزندم شهید شده است و میخواستند من را به بیرون از خانه ببرند.

شاید عباسم بیاید

گفتم: شاید عباس بیاید. گفتند اگر بیاید کلید دارد. من را راضی کردند و ما رفتیم. تازه نماز صبح را خوانده بودیم که داماد بزرگم آمد. به سمتش دویدم و پرسیدم عباسم آمده؟ دامادم زد زیر گریه  و گفت: بله. گفتم: شکلات پیچ آمده. همه گریه کردند، همسرم نزدیک من شد و گفت: "حاج خانوم دو رکعت نماز شکر بخون که شهادت قسمت هر کسی نمیشود."

از دست دادن فرزندم، پاره تنم خیلی سخت بود. خیلی شکستم اما هرگز در حضور دیگران گریه نکردم چرا که فرزندم از من خواسته بود که اگر شهید شدم هیچ وقت در جمع دیگران گریه نکن و من از 9 خرداد سال 62 هرگز در جمع گریه نکردم.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار