به گزارش خبرنگار دفاعپرس از كرمانشاه، «سهیلا فرجی» همسر شهید «غلامعلی خزایی» در بخشی از خاطرات خود از شهید آورده است:
دو سالی از شهادت غلامعلی میگذشت. در این مدت، کمکم روحیهام را به دست آوردم و تصمیم گرفتم درسم را ادامه بدهم. یک سال بعد از شهادت غلامعلی، شکوفه و فخری ازدواج کردند. پدر و مادر غلامعلی هم که دیگر تاب ماندن در روستا را نداشتند، همه زمینهای کشاورزی و دامهایشان را فروختند و به کنگاور آمدند.
قشنگترین روزهای زندگیام وقتی بود که سر خاک غلامعلی میرفتم و با او حرف میزدم؛ از مدرسه و روزگار برایش میگفتم، از تنهاییام گله میکردم و حسرت روزهای کوتاهی که در کنارش بودم را میخوردم. میگفتم: غلامعلی چرا یک بار دستانت را نگرفتم؟ چرا روزهای عاشقانهی زندگیمان این قدر کوتاه بود؟ چرا مرا عاشق خودت کردی و رفتی؟ وقتی به خودم میآمدم که ساعتها سر خاک نشسته بودم و صورتم خیس اشک شده بود. احساس میکردم صدایم را میشنود برای همین هر وقت از سر خاک برمیگشتم احساس خوبی داشتم، حسی شبیه آرامش و سبکبالی!
سال ۱۳۶۸ بود که سعید در فرمانداری کنگاور استخدام شد. چند ماه بعد مادرم پیشنهاد اکرم خواهر شهید عبدالکریم گودینی که مثل خودمان جزو خانوادههای شهدای مفقودالاثر بودند و ما با آنها ارتباط خانوادگی داشتیم را به سعید داد. سعید هم پیشنهاد مادرم را قبول کرد و همان سال با اکرم زندگی مشترکشان را شروع کردند.
جنگ تمام شده بود و زمزمه بازگشت اسرای جنگ که حالا به آنها آزادگان میگفتند به گوش میرسید. دوباره امیدی در دلمان زنده شد که شاید مجید همراه اسراء برگردد؛ اما آنها آمدند و خبری از مجید نبود. خیلیها میگفتند: «هنوز اسرایی هستند که عراق از تحویل آنها به ایران خودداری میکند.» و ما باز هم منتظر اسرای پنهان شدیم.
سعی کردم رفت و آمدم را کمتر کنم هر چند قلب درد عمو نجف کار خودش را کرد و چند سال بعد از شهادت غلامعلی، عمو نجف هم فوت کرد. با تنها شدن عمه آهو، آقا ولی برادر غلامعلی که میخواست برای تکمیل دکتری تخصصیاش به تهران برود، همه چیز را فروخت و همراه عمه آهو و زن و بچهاش به تهران رفتند. من هم با جدیت درسم را ادامه دادم و در رشته مدیریت بازرگانی قبول شدم. در این مدت خواستگاران زیادی داشتم؛ اما هر کس که میآمد جواب رد میدادم. دوست داشتم خودم را وقف شهدا کنم. فعالیتم را در بسیج خواهران کنگاور همچنان ادامه دادم و به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات بسیج خواهران انتخاب شدم.
سال ۱۳۷۰ بود. یک روز با اکرم نشسته بودیم و حرف میزدیم. چون سعید و زن و بچهاش با ما زندگی میکردند خیلی با هم صمیمی شده بودیم؛ من از مجید میگفتم و او از برادرش عبدالکریم. همین طور که حرف میزدیم من رفتم و آلبوم عکسهای مجید را آوردم و به اکرم نشان دادم. یک دفعه اکرم با ذوق به عکسی اشاره کرد و گفت:: «این برادرم عبدالکریم است که کنار مجید ایستاده است!»
برادرش از دوستان مجید بود، ولی هیچ کدام تا آن لحظه از این موضوع اطلاعی نداشتیم. مجید عادت داشت پشت عکسها تاریخ گرفتن عکس و افرادی که توی عکس بودند را مینوشت. عکس را از آلبوم در آوردم و به پشت عکس نگاه کردم؛ با خودکار آبی نوشته بود: «خودم و دوست عزیزم برادر عبدالکریم گودینی.»
این آشنایی برای همهمان جالب بود؛ به اکرم گفتم: «ان شاءالله به زودی هر دویشان با هم برگردند.»
همان سال بود که خبر بازگشت پیکر شهید عبدالکریم گودینی را از زبان سعید شنیدم. خانوادهاش توی روستا برای شهید مراسم گرفته بودند. قرار بود سعید هم این خبر را به اکرم بدهد و او را با خودش به گودین ببرد. اما هر کاری کرد نتوانست برود و به اکرم بگوید، برای همین از من خواست تا این کار را برایش انجام بدهم.
راستش برای خودم هم دادن این خبر خیلی سخت بود، چون اکرم سالها منتظر بود که برادرش زنده و سلامت برگردد؛ همیشه از آمدن برادرش و آرزوهایی که برای او داشت حرف میزد. وقتی یاد حرفهایش میافتادم بغض امانم نمیداد و اشکهایم بدون اختیار از صورتم جاری میشد. رفتم توی اتاقش؛ داشت لباسهایش را توی کمد میچید. نمیدانستم از کجا شروع کنم! من و منی کردم و گفتم: «اکرم میآیی امروز برویم گودین؟»
اکرم با خنده به طرفم برگشت تا جواب مثبت بدهد که نگاهش به چشمهای قرمز و ورم کرده من افتاد. خنده روی صورتش یخ زد! با نگرانی گفت: «چی شده سهیلا؟! تو را به خدا بگو چرا گریه کردی؟»
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم؛ زدم زیر گریه و گفتم: «چشمت روشن اکرم. برادرت را آوردهاند!»
اکرم دیگر توی حال خودش نبود. گریه میکرد و با ناله برادرش را صدا میزد. آن روز همه اعضای خانواده به همراه اکرم برای شرکت در مراسم به گودین رفتیم. جمعیت زیادی برای مراسم آمده بودند؛ خانوادههای شهدا و شهدای مفقودالاثر هم پای ثابت این گونه مراسمات بودند و برای مراسم تشییع شهید تازه تفحص شده سنگ تمام میگذاشتند. مادر اکرم وقتی چشمش به استخوانهای پسرش افتاده بود باور نمیکرد آن استخوانها مال پسر رشیدش باشد! مرتب میگفت: «چطور مردم دلشان میآید مشتی استخوان نشانم بدهند و بگویند این پسرت است؟»
تا سالها هر وقت سر مزار شهید گودینی میرفتم احساس میکردم یکی از عزیزترین اعضای خانوادهام است؛ احساس میکردم مجید است. میرفتم و از او و دیگر شهدا میخواستم که ما را هم از این چشم انتظاری بیرون بیاورند.
انتهای پیام/