به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، محمود احمد لو در بخش اول گفتگو درباره خنثی کردن اولین بمب شیمیایی و شجاعتی که در مقابل ماموران سازمان ملل نشان داد صحبت کرد. احمدلو در ادامه به خبرنگار ما گفت: یادم است که شب را در قرارگاه ماندیم. صبح هنگام نمازمتوجه شدم که تاول بزرگی روی بدنم ظاهر شد. شهید هادی با دیدن این صحنه گفت: برویم دکتر. گفتم آخر پیش کدام دکتر؟ این تخصص می خواهد اینجا هم کسی تخصص شیمیایی ندارد. مایع شیمیایی هم ترکیبه وقتی ترکیب شد دیگرفرمولی برای خنثی کردن ندارد.
یک روز مقاومت کردم دیدم تاول برجسته ترشد. هنوز هم آثارش روی دستم هست. گفتم برویم. حسن تاکید کرد که برویم پاسگاه "برزگر" پشت محور "جفیر". آنجا ایستگاه امداد سپاه بود. رفتیم کانکسی بود که رزمندگان به نوبت داخل می رفتند. دکتر از قبل کیسه هایی اماده کرده بود. معمولا سرماخوردگی ها را درمان میکرد. پزشک عمومی بود از قبل هم داروها را داشت.
هیچ کار خدا بی حکمت نیست
نوبت به ما رسید. پزشک مرا نگاه کرد و من گفتم آقا من بمب شیمیایی خنثی کردم دستم تاول زده. نگاهی به دستم انداخت و پماد سوختگی داد گفتم آقا من نسوختم بمب شیمیایی خنثی کردم. پزشک به خیالش من موجی شده ام گفت: بمب شیمیایی چیه ؟خنثی چیه؟اگر من دکترم برای تاول همین پماد کفایت می کند !نفر بعد
به خودم گفتم حتما او درست میگوید دیگر! بیرون آمدم حسن آقا گفت چه شد؟ گفتم یکی آنجا بود هرچه اوگفت من نفهمیدم و هرچه من گفتم اونفهمید ولی یک پماد داد.گفت حالا تو بزن ببین چی میشه.
داروی تجویزی دکتر را به روی تاول ها زدیم. شب بعد که درقرار گاه خوابیدیم صبح بیدار شدم و دیدم که ارتفاع تاول به 5 سانت رسیده انگار پماد برای تاول مانند یک کود عمل کرده بود. پماد به داخل پوسته تاول جذب شده و تصویر بدی از خود به جا گذاشته بود.
حالت بدی داشت روی تاول را با باند پیچاندم تا رزمنده ها با دیدن این صحنه حالشان بد نشود.حسن آقا گفت منصوراین طور نمی شود باید به محل اسکان و پرستاری از بچه های شیمیایی برویم . من هم قبول کردم.
به نقاهتگاه شهید تختی اهواز رفتیم. چون تعداد شیمیایی ها زیاد بود و بیمارستان ها برای پذیرش جایی نداشتند تمام مجروحین شیمیایی را به این مکان انتقال می دادند. رئیس نقاهتگاه حاج حیدر طهماسبی برادر شهید حمید طهماسبی ساکن نظام آباد بود.
حاج حیدربعد از حال و احوال با من گفت باید بستری شوی. گفتم:من باید چند روز دیگر به خط بروم. گفت: ببین پشت این در شما فرمانده ای ما بسیجی. شما هرچه بگویی ما می گوییم چشم. اینجا شما باید تابع ما باشید .ما مقامات بهداشتی می توانیم به شما دستور بدهیم.فقط هم بگو چشم. گفتم آخه بچه هامون دارن برمیگردن تو خط. بچه ها بنا بود به طلاییه بروند.
گفتم اگر میشود زحمتی بکشید ما اینجا خیلی معطل نشویم. گفت فعلا برو بستری شو. لباس بیمارستان تنت کن. با اجازه بستری شدیم آن هم درنقاهتگاه شهید تختی.
بارها شنیده ایم می گویند هیچ کار خدا بی حکمت نیست.نگو همه این کارها حکمتی به دنبال دارد و من عجول از آن بی خبرم.
بر روی تخت کناری من برادر مجروحی بستری بود که همین گاز خردل را استنشاق کرده بود.تصور کنید تاول های دست و پای من در ریه این برادر رزمنده وجود داشت و هر لحظه بزرگترشده و راه نفسش تنگ تر می شد. هر دم و بازدم این برادر شهید مثل نعره شیر بود چون راه تنفسش بند آمده بود بانگ صبح به شهادت رسید.
چه چیز سخت تر از این که من زنده بودم و این برادر رزمنده عروج پیدا کرده بود. خیلی بهم ریخته بودم بر روی تخت خود را محاکمه می کردم که آیا خنثی کردن بمب وظیفه من بود یا نه؟ بعد با خود می گفتم اگر تو نمی رفتی سندی پیدا نمی شد و مظلومیت رزمندگان را نمی توانستی منعکس کنی. رفتی و الان این سند به ثبت رسید.
هیات بازرسان رفت اما خنده بر لبهای ما ماند
سال 62 یکی از این بچه حزب اللهی ها ی ما که خانواده شان در خارج از کشور زندگی می کرد تعریف می کرد که خواهرم شما را از طریق ماهواره دیده است که چگونه بمب را خنثی کردی.
من داشتم فکر می کردم و به خودم دلداری می دادم . خودم را قانع میکردم که بیراهه نرفتم و اشتباه نکردم.
در این حین سکوت فضا شکست وفریاد مرگ بر امریکا سر در فضای نقاهتگاه طنین انداخت. سرم را بالا گرفتم، دیدم هیات سازمان ملل وارد نقاهتگاه شد . اخبار ساعت 8 صبح هم اعلام کرده بود که قبل از خروج این هیات از کشور بمباران جدید انجام شد و وزارت خارجه ایران از بازرسان اعزامی خواست که یک بار دیگر به اهوازبرگردند و وضعیت مجروحین جدید را از نزدیک مشاهده کنند.
آن ها از در وارد شدند و به محض ورود به داخل نقاهتگاه خوشحال شدم رفتم جلو، آن ها مرا شناختند دور من حلقه زدند و پرسیدند اینجا چه کار می کنی؟
تاول هارو نشان دادم. خوشحال بودم چون سند زنده دیگری را به آنها نشان می دادم. گفتم شما بگویید من اینجا چکار می کنم. این نتیجه خنثی سازی همان بمبی است که مایع آن را برای آزمایش می برید. نیازی به آزمایش ندارد وقت خودتان را تلف نکنید این بمب روی پوست من آزمایش شد و جوابش هم مثبت است. شما که به یاد دارید من زمانی که در کنار شما بودم مشکلی نداشتم وضعیت جسمی من هم سالم بود ولی الان تاول ها بر روی بدنم مرا آزار می دهد.
آن زمان دوربین های ما پیشرفته نبود و با سرعت پایین عکس می گرفت اما خدا می داند سرعت دوربین های عکاسی بازرسان و هیات همراهش چقدر بالا بود . صدای شاتردوربین فضای نقاهتگاه را پر کرده بود. آنها رگباری عکس می گرفتند و ما هندلی. همانهایی که از من می ترسیدند حالا دورم حلقه زده بودند و می خواستند از من عکس بگیرند الله اکبر عجب دنیای کوچکی داریم.
در این میان با گفتن جمله ای از سوی رییس هیات سکوت مرگباری فضا را فر گرفت.
مترجم گفت ایشان می گوید شما دستکش به دست داشتی. منظورش این بود که ما خودمان صحنه سازی کرده ایم تا عراق را گنه کار جلوه دهیم.
نگاهی به اطراف خود انداختم چشمم به شخصی افتاد که دستکش را از او گرفته بودم به او گفتم من اول دستکش نداشتم ودستکش را در نیمه های کا ر از دست این آقا در آوردم.
مترجم به رییس هیات گفت اومدعی است که تا نیمه های کار دستکش نداشت و در اواسط کار دستکش را از آن آقا که همراه شماست گرفته. شخص مورد نظر هم شهادت داد که من راست می گویم. دوباره شاتر دوربین ها به کار افتاد.
گفتند دستت رابر روی سنه ات بگذار تا عکس بگیریم. که تصویر چهره را به همراه تاول های دستت داشته باشیم. بعداز این ماجرا شهید هادی می گفت درسند سازمان ملل قید شده بود که تکنسین خنثی سازی بمب های شیمیایی جمهوری اسلامی ایران که در حین خنثی سازی کاملا سالم بود شدیدا از ناحیه دست و پا مجروح شد.
هیات بازرسان رفت اما خنده بر لبهای ما ماند چون ماموریت را با موفقیت به پایان رسانده بودم. تازه متوجه شدم حکمت بستری شدن من در این نقاهتگاه چه بوده است.
دراین قصه خدا می خواست سند مظلومیت رزمندگان اسلام با جانبازی من بسته شود. پس از رفتن بازرسان سازمان ملل من رفتم پیش حاج حیدر طهماسبی گفتم حاجی بچه های من الان به خط اعزام می شوند. نگذار من بیشتر از این عذاب بکشم این مسئله را حلش کن.
پرسید چگونه ؟(انگار خداآرامش کرده بود)گفتم ببین داخل این تاول مایع هست .گفت: خب. گفتم: یه سرنگ بردار داخلش را خالی کن.
مایعاتش را بکش بیرون. پوست به حالت اول خودش برمی گردد. به به خودم دکتر شده بودم. آن موقع از کل این قرص و کپسول ها فقط آمپی سیلین را می شناختم. گفتم دو ورق هم آمپی سیلین (چرک خشک کن)به من بده پانسمانش هم بکن و اجازه بده تا بروم.
نه میان نیاورد. دوتا سرنگ آورد و مایعات را بیرون کشیدند و زخم را پانسمان کردند. بعد هم دستمان را به گردنمان بستند. در دست دیگرمان هم دو ورق آمپی سیلین گذاشتند و من با لبخند روی لبم گفتم خداحافظ شما.