به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، «نجیبه اصغری» مادر شهید لشکر فاطمیون «احمد شکیب احمدی» است که دقیقا سه سال پیش در چنین روزهایی قلب مادر از شنیدن خبر شهادت فرزند (ششمین شهید خاندانش) طوفانی شد.
از کودکی شهید احمد شکیب برایمان بگویید.
مادر شهید: جمعه شب در کابل به دنیا آمد. فرزند اول خانواده بود و با خودش خیر و برکت زیادی آورد. اسمش را نمیدانم چه شد که احمدشکیب گذاشتیم؛ اما یک چیزی توی دلم می گفت این اسم بیشتر بهش می آید.
زمان تولد احمد مصادف شده بود با جنگ های داخلی افغانستان و به حکومت رسیدن طالبان. در آن زمان شیعه بیشتر از همه ی مردم، در خطر بود. به راحتی حقش پایمال میشد و هیچ کس جرئت نمیکرد اعتراض کند. به راحتی شیعیان را به قتل میرساندند و آب از آب تکان نمیخورد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم که جلوی چشمم سه تن از اعضای خانواده ام را تیرباران کردند. شوهرم، عمو و پدربزرگ بچه ام را فقط به جرم شیعه علی بودن، تیرباران کردند. احمد آن موقع نه ماهه بود. فقط خدا میداند آن روز من چه کشیدم و چگونه توانستم از آن به بعد روی پای خودم بایستم.
دشمنان اسلام، با کشتن سه نفر از اعضای خانواده ام راضی نشدند و دو سال بعد برادر بزرگم را هم شهید کردند. زمان شهادت برادرم فقط هجده ساله بودم و احمدم سه ساله. واقعا بی کسی و بی پناهی از هر طرف به سمتم هجوم می آورد. اگر مدد امیرالمؤمنین و کمک خدا نبود، واقعا نمی توانستم دوام بیاورم و زنده بمانم.
بعد از خدا، یگانه تکیه گاهم احمدم بود. انگار خدا به من گوهری داده بود تا مرهم زخم هایم باشد و یاور روزهای تنهایی ام. احمد بیشتر از یک بچه چهار، پنج ساله میفهمید. هیچ وقت بچگی نکرد. یادم نمیآید مثل خیلی از بچه ها بهانه گرفته باشد و با گریه هایش خون جگرم کرده باشد.
واقعا به اسمش میآمد و صبور بود؛ به طوریکه با وجود بچگی اش در برابر مشکلات پا به پای من میآمد و دم نمیزد. من غذا نمی خوردم تا او بخورد؛ اما از این غافل بودم که احمدم آن قدر روحش بزرگ هست که میفهمد مادرش مدتهاست لب به غذا نزده. بیشتر وقت ها لقمه اش را به من میداد.
معمولا روز اول سال تحصیلی خاطره انگیز است. این روز برای احمدتان چطوری بود؟
باهوش بود. پنج ساله بود که شروع به یادگیری قرآن کرد. توی همین سن برایم سوره های کوتاه را میخواند. دعای فرج را هم توی همین سن یاد گرفت و برایم میخواند. صدای بچه گانه اش هنوز توی گوشم هست. انگار همین دیروز بود که آن ها را برایم میخواند و من تحسینش میکردم. به وجد میآمدم و خدا را شکر میکردم چنین بچه ای به من داده است. مدرسه که اصلا امکان نداشت ثبت نام کنم.
چرا؟
سال 77 بود؛ جنگ طالبان به اوج خود رسیده بود. بیشتر مردان شیعه یا روانهی زندانها شده بودند یا به شهادت رسیده بودند. افغانستان دیگر جایی برای ماندن شیعه نبود. ما هم مثل خیلی از مردم همراه برادر کوچکم و عده ای فامیل راهی غرب پاکستان شدیم. وضعیت پناهندگی آنجا بد نبود؛ اما من ایران را به آنجا ترجیح دادم.
چرا ایران را انتخاب کردید؟
چون خون داده بودم و میدانستم فقط در ایران است که میتوانم بچه ام را انقلابی تربیت کنم و در پناه اهل بیت(ع) باشم.
ایران که آمدیم، ساکن زینبیه اصفهان شدیم. اوایل مدرک نداشتیم و نمی توانستم احمد را مدرسه ثبت نام کنم. او را به مدرسه آقای رضوانی که مخصوص افغانستانی های بی مدرک بود، فرستادم. خیلی ذوق و شوق درس خواندن داشت و معلمش همان روز اول که به دنبالش رفتم؛ گفت: تا به حال پسر منظم و مودبی چون احمد شکیب ندیده ام.
بعد که مدرک گرفتیم او را به مدرسه دولتی فرستادم. دوره دبستانش را در مدرسه شهدای دو طفلان زینبیه گذارند. جزو شاگردان ممتاز بود. معدلش همیشه بیست بود.
سال 83 که اوضاع افغانستان کمی آرام شده بود، با دایی اش به کشور برگشت. این دوری برایم غیر قابل تحمل بود؛ اما چاره چه بود. نمیتوانستم مانعش شوم. از طرفی هم نمیتوانستم همراهش بروم؛ چون چند سالی بود ازدواج کرده بودم و مسئولیت نگهداری سایر بچه هایم به عهده ام بود.
با توجه به اینکه جنگ طالبان دنیای کودکی پسرتان خراب کرد، چه چیزی باعث شد دوباره همانجا برگردد؟
به خاطر علاقهای که به کشورش داشت، رفته بود تا درس بخواند و به کشورش خدمت کند. از طرفی هم میخواست بداند چرا پدر، پدربزرگ، عمو و دایی اش به شهادت رسیده اند. میخواست از نزدیک وضعیت اسفناک افغانستان را ببیند.
در آنجا صبح ها مدرسه میرفت و بعد از ظهرها در تعمیرگاه موتور سیکلت عمویش کار میکرد. از دور جویای احوالش بودم. می دانستم که زندگی برایش سخت میگذرد و او خم به ابرو نمیآورد؛ اما باز هم تشویقش میکردم به درس خواندن. هر بار که به او زنگ می زدم، همیشه میگفت خوبم و همه چیز خوب است.
با هر سختی ای بود درسش را ادامه داد و دیپلم گرفت. سال 91 بود که با من تماس گرفت. خوشحالی در صدایش موج میزد. دارالعملین قبول شده بود و از من تشکر میکرد که برایش دعا کرده ام و او قبول شده است. درست بود که من برایش دعا کرده بودم؛ اما اگر تلاش های خودش نبود قطعا در دانشگاه دولتی قبول نمیشد.
با اینکه دانشجو بود و سرگرم درس، چطور سر از جنگ و جهاد در آورد؟
دی ماه ۱۳۹۴ تماس گرفت. گفت: مادر، من شنیده ام که حضرت آیت الله سیدعلی خامنه ای جنگ علیه داعش را جهاد اعلام کرده، من منتظر چنین موقعیتی بودم. حالا آماده جهاد برای دفاع از اسلام و حریم اهل بیت(ع) هستم. میخواهم بیایم ایران.
مانع آمدنش شدم. می دانستم اگر بیاید دیگر نمی توانم مانع رفتنش شوم. از همان کودکی همیشه می گفت: بزرگ شدم میخواهم مانند علی اکبر امام حسین(ع) برضد دشمنان اهل بیت(ع) بجنگم.
نتوانستم مانع آمدنش شوم. آخر کار خودش را کرد. درس و دانشگاه را رها کرد و برای بار دوم مهاجر کشور ایران شد.
بعد از چند سال پسرتان را می دیدید و چه احساسی داشتید؟
بعد از ده سال دوباره احمدم را میدیدم. محکم در آغوش گرفتمش. حال آن روزم غیر قابل وصف است. احمدم آمده بود؛ اما نه برای ماندن. آن روز بیشتر از همیشه نگرانش بودم. حتی از زمانی که تازه یتیم شده بود و یک طفل شیرخوار بود و ما بی کس، بی جا و بیپناه بودیم.
چطور مدافع حرم شد و چطور رضایت شما را کسب کرد؟
همانطور که گفتم، احمد ایران آمده بود تا سوریه برود و منم نمی توانستم مانعش شوم. خیلی تلاش کرد مرا راضی کند اما من از ته دل راضی نبودم. البته در اعزام های بعدی با حرف هایش راضی ام کرد.
چند بار اعزام شدند؟
احمد دو سال مدافع حرم بود و پنج بار اعزام شد. هر بار که ایران می آمد، حدود بیست روز یا یک ماه می ماند.
در این مدت مجروح هم شدند؟
بله؛ به قول خودش یک یادگاری از جنگ داشت. اعزام دومش سال 95 بود. از کربلا که برگشت، دوباره راهی سوریه شد. بعد از دو ماه زنگ زد. گفت: انشاءالله سه روز دیگر برمیگردم. با این خبر شادی در وجودم زنده شد. ساعت ها و روزها را می شمردم و چشمم به در بود. سه روز شد، اما احمدم نیامد. دلشوره عجیبی پیدا کردم. احمد بعد از یک هفته تاخیر آمد؛ اما چهره اش چهره همیشگی نبود. دست و صورتش زخمی بود. وقتی پرسیدم چه شده؟
گفت: چیزی نیست. فقط یک زخم ساده است. بعد متوجه شدم احمد توی یکی از عملیات ها زخمی شده. یک ترکش توی کمرش هست.
این قضیه را که شنیدم، اصرار کردم باید برویم دکتر تا این ترکش را دربیاورند. دوباره به نرمی گفت: مادر، نگران نباش. ما که لیاقت شهادت نداشتیم، بگذار یک یادگاری از دفاع ازحرم اهل بیت(ع) داشته باشیم. بعدچند وقت فهمیدم که اگر ترکش را از کمرش در بیاورند، احمد شاید برای همیشه معلول بشود.
خیلی مراعات حال مرا میکرد. خیلی چیزها را به من نمیگفت.
وقتی زخمی شده بوده از تهران با همسرم تماس گرفته بوده و گفته بوده که از مجروح شدنم به مادرم چیزی نگویید. من سه روز دیگر برمیگردم.
شنیدم یک بار با پسرتان مهمان حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) بودید؛ از حال و هوای حرم برایمان بگویید.
در منطقه که بود، هر روز بیشتر از قبل نگرانش بودم. برای آمدنش لحظه شماری میکردم. هربار که برمیگشت، می گفتم: خدا قبول کنه دیگه نرو بس است. من برای اسلام و اهلبیت (ع) خیلی قربانی دادم. خدا دیگه بیشتر از این از من انتظار نداره. احمد میگفت: مادر، حالا اسلام و اهل بیت(ع) بیشتر از هر وقت دیگر به قربانی نیاز دارد.
خردادماه ۱۳۹۶ بود. بیست روز از برگشتنش می گذشت که دوباره عزم سفر کرد. گفت: مادر لباسها و کوله ام را لطفا آماده کن میخوام برگردم منطقه. گفتم چرا اینقدر زود و به شدت مخالفت کردم: اگر بری، نمی بخشمت. اگر شهید شدی من راضی نیستم.
احمد نگاه ملتمسانه ای کرد و گفت: مادر به خدا قسم، نذر کردم دو سال درخدمت بی بی حضرت زینب(ع) باشم. بعد از دو سال قول می دهم که دربست درخدمت شما باشم. از طرفی به من پیشنهاد داده اند که در بخش اطلاعات باشم، نه عملیات. اینکه دیگر نگرانی ندارد.
این حرفش دهانم را بست. نمی توانستم مانعش شوم. فردای آن روز دلم خون بود. ساک لباس هایش را بستم. ناهارش را آماده کردم. خودم نتوانستم تحمل کنم. برای نماز رفتم مقبره علامه مجلسی و گوشی هم با خودم نبردم. گفتم اگر من نباشم، شاید نتواند بدون خداحافظی برود. تا ساعت های پنج عصر توی مقبره ماندم و هرچه دعا بلد بودم خواندم تا او منصرف شود؛ اما از زیارت که برگشتم، احمد نبود. بعد از یک هفته زنگ زد: مادر، خدا مرا نبخشد اگر بدون رضایت شما کاری کنم. اجازه بده نذر بی بی را ادا کنم. دوباره شروع کردم به گله و شکایت.
احمد دلداری ام داد: شما را اربعین امسال برای زیارت حضرت زینب(س) وحضرت رقیه(س) دعوت میکنم. بیایید اینجا از نزدیک با هم حرف بزنیم. این حرفش کمی دلم را نرم کرد. اربعین شد و احمد به قولش عمل کرد و مرا دعوت کرد. نزدیک اربعین برای زیارت بی بی و دردانه امام حسین (ع) و دیدار احمدم سوریه رفتم. شب اربعین و حرم حضرت رقیه(س) و روضه بی بی! حال و هوای عجیبی بود. در همین حال و هوا بود که احمد مرا راضی کرد.
چگونه؟
احمد خوب می دانست که چطوری دلم را به دست بیاورد. داخل حرم، نگاه پر معنایی بهم کرد و گفت: مادر، شما مانند حضرت زینب(س) دختر شهید و خواهر شهید هستی و اگر خدا بخواهد مادر شهید هم میشوی.
گفتم: مادر، حالم اصلا خوب نیست! این حرف ها چیست؟ من کنیز بی بی هستم. اینطوری بود که احمد راضی ام کرد و ششمین شهیدم شد.
آخرین حرفی که بینتان رد و بدل شد و آخرین دیدارتان کی بود؟
برای آخرین بار دو روز به عید سال نو ۱۳۹۷ مانده بود که از سوریه آمد. قبلا تلفنی با هم حرف زده بودیم و قرار گذاشته بودیم زودتر از عید بیاید و لباس عید بخریم. این بار سر موعد آمد. لباس نظامی خاکی رنگی تنش بود. این آمدنش با آمدن های قبلی اش، فرق داشت. قبلا که برمیگشت، خسته بود. یکی، دو روز استراحت میکرد، اما این بار لبخند روی لب هایش بود. از همیشه سرحال تر بود. ساعت شش صبح رسیده بود؛ اما انگار خستگی برایش معنا نداشت. بعد ازخوردن صبحانه، گفت: مادر، میخواهم بروم بازار تا برای داداش ها و پسردائی ام لباس بخرم.
پسر دایی اش تازه از افغانستان آمده بود. خیلی هوای او را داشت تا مبادا دلتنگ شود. رفتند و بعد دو ساعت برگشتند. برای همه لباس خریده بود، اما برای خودش نه. پرسیدم: پس خودت چی؟ چرا برای خودت لباس عید نخریدی؟ با لبخند گفت: مادر، من این لباس ها را تازه از بازار شام خریدم. خیلی هم خوبه. باهاش راحتم.
عید را پیش ما ماند؛ اما خیلی زودتر آنچه که فکر میکردم، آماده رفتن شد.
برای آخرین بار دوم اردیبهشت ماه ۱۳۹۷ رفت. موقع رفتن گفت: مادر، برایم دعا کن. میدانی این آخرین رفتنم به سمت حرم بی بی(س) است. ماه رمضان نزدیک است و دوسال نذر که کرده بودم تمام میشود. انشاءالله که قبول کنند. این ها را که میگفت از یک طرف خوشحال بودم و از یک طرف ناراحت. نمی دانستم تقدیرش چه است. نگاهش کردم. از نگاهم فهمید. گفت: چشم مادر مواظب خودم هستم. به زودی منتظر خبرهای خوش باش.
سوم خرداد تماس گرفت. گفت: مادر حرص مرا نخور. زندگی کن. مواظب خواهرها و برادرهایم باش. خدا بزرگ است. من خیلی نگرانت هستم. بیش از اندازه بی تابی میکنی. به خدا توکل کن و حضرت زینب(س) را الگوی صبرت قرار بده. برای مدتی به مرزهای عراق میرم. آنجا آنتن دهی خوب نیست. نگران نشو که نمیتوانم تماس بگیرم. این آخرین حرف هایش شد و هنوز صدایش در گوش هایم زنگ میزند.
از شهادت پسرتان و وداع آخر برایمان بگویید.
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بود. دلم آشوب بود. نذر دو ساله احمد داشت تمام شد. مسجد رفتم و تا خود سحر همراه مردم دعا کردم. نمیدانم از سر چه حسی بود که مرتب برای سلامتی احمد دعا میکردم. شب دوم احیا را هم مسجد رفتم؛ اما حالم حال همیشگی نبود. بیشتر از قبل بیتاب بودم. این بیتابی در شب سوم احیا، بیشتر شد. به طوریکه نتوانستم تحمل کنم و از مسجد به خانه آمدم. دخترم با تعجب پرسید: مادر شما که همیشه شب های احیا تا صبح در مسجد می ماندین، حالا چی شده؟
گفتم: نمی دانم، حالم اصلا خوب نیست. انگار زمین زیر پایم آتش گرفته است. تا صبح جلوی تلویزیون نشستم و بر مظلومیت امام علی(ع) و خاندان پاکش گریه کردم.
مرتب گوش به زنگ بودم که خبری از راه برسد. همیشه کانال مدافعان حرم را چک میکردم. روز هفدهم خرداد بود طبق عادت همیشگی کانال مدافعان حرم را چک کردم. جا خوردم. حال خودم را نفهمیدم. انگار دنیا دور سرم چرخید. احمد با لباس نظامی ایستاده بود و روی عکسش با خط قرمز نوشته بود: شهادتت مبارک.
روزهای بعد از تدفین احمدم، حالم خیلی بد بود. انگار تمام دنیا روی سرم آوار شده بود. یک روز تنها و بیخبر رفتم سر مزار احمد. نتوانستم خودم را کنترل کنم. خیلی بیتابی و گریه کردم. خیلی ها به دورم جمع شدند و سعی کردند آرامم کنند؛ اما بی فایده بود. یاد حرف احمد افتادم: مادر اگر اتفاقی برایم افتاد، مصیبت های حضرت زینب(س) را در روز عاشورا یاد کن. مبادا زیادی بیتابی کنی و صدایت را نامحرم بشنود.
از خودم خجالت کشیدم و کمی آرام شدم. از کارم پشیمان شدم و برگشتم خانه. شب توی خواب دوباره بیتابی به سراغم آمد و از این خانه به آن خانه دنبال احمد گشتم. آخرش احمد را توی یک اتاق پیدا کردم. مرا که دید با روی خندان از جایش بلند شد و گفت: سلام مادر، چرا اینقدر ناراحتی؟ من که حالم خیلی خوب است و جایم از آنچه شما فکر میکنید، بهتر است. راست میگفت. دور تا دور اتاق احمد با گل های لاله قرمز و برگهای سبزی که نظیرش را تا به حال ندیده بودم، تزیین شده بود. خواستم بنشینم؛ اما احمد نگذاشت. دست هایم را گرفت و گفت: مادر برگرد و دیگر بیتابی و گریه نکن. اینجا نسبت به آن دنیا بهشت است.
مزار احمد گلستان شهدای اصفهان است؟
بله. در حال خواندن فاتحه بودیم که یک خانواده بر سر مزار احمد آمدند. بعد از خواندن فاتحه از ما سؤال کردند: شما خانواده شهید احمدی هستید؟ گفتم بله. گفتند: ما همسفران این شهید عزیز هستیم. اربعین سال ۹۵ عازم کربلا شدیم، بعد از زیارت آقا امیرالمومنین(ع) از نجف راهی کربلای امام حسین(ع) شدیم. راه طولانی بود. من همراه همسر و دو دخترم خسته شده بودیم. دختر کوچکم درون کالسکه بود. هوا بسیار گرم بود و ما فرصتی برای استراحت نداشتیم. در همین موقع شهید احمدی همراه دوستانش ما را دیدند. شهید عزیز به ما سلام کرد و از من خواست که اجازه دهم کالسکه را تا کربلا ببرد. در طول راه با دخترم حرف میزد و شوخی میکرد. دخترم تا کربلا در حال حرف زدن با احمد بود. خیلی زود با او دوست شده بود و وابسته. وقتی به کربلا رسیدیم، از همدیگر خداحافظی کردیم. بیشتر از همه ما، برای دخترم این خداحافظی سخت بود.
آن آقا بعد از گفتن حرف هایش خداحافظی کرد، ولی دخترش نمیخواست از سر مزار برود. انگار انس عجیبی با شهید گرفته بود. پدرش او را به سختی از مزار احمد جدا کرد.