به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، پیکر مطهر شهید مدافع وطن «یوسف زنجانیپور قنبری» از روستای ویشکا سوقه از توابع شهرستان رشت پس از ۳۳ سال به آغوش خانواده خود بازگشت و روز ۲۴ خرداد ۱۴۰۰ خانوادهاش او را از معراجالشهدای تهران تحویل گرفتند.
شهید زنجانیپور قنبری، متولد ۳۰ شهریور سال ۱۳۴۶ بود که به عنوان سرباز کمیته در سال ۱۳۶۷ به جبهه اعزام شد و در ۲۱ تیر همان سال در منطقه عملیاتی دهلران ـ زبیدات به درجه رفیع شهادت نایل آمد و جاویدالاثر شد تا اینکه پیکر پاکش در تفحص کشف و از طریق DNA شناسایی شد و در بقعه آقا میرعظیم گوراب در روستای گرفم شهرستان خمام به خاک سپرده شد.
برادر شهید زنجانیپور قنبری در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس اظهار داشت: برادرم ۱۹ سال سن داشت که به جبهه رفت. آن زمان در ژاندارمری در بخش گشت جندالله خدمت میکرد. یک روز جلوتر از آنکه بمباران شیمیایی اتفاق بیافتد، من خوابی دیدم که آشفتهام کرد و از خواب پریدم. خانوادهام نگران شدند، به آنها گفتم در خواب دیدم که یوسف از من خواست به داد او برسم و به من گفت دارم میسوزم.
وی ادامه داد: پس از آن خوابی که از یوسف دیدم، آرامش نداشتم و راه افتادم تا خودم را به اهواز برسانم. ساعت یک بعد از نیمه شب به اهواز رسیدم و صبح آن روز به ستاد فرماندهی کل ژاندارمری رفتم. با مسئولین آنجا صحبت کردم و مرا به سمت منطقه «کیانپارس»، گردان ۲۰۷ که باقیمانده آسیبدیدگان آنجا مستقر بودند، فرستادند. به آنجا رفتم و دیدم به جز چند سرباز، همه را به دهلران و از آنجا به زبیدات بردهاند. از آنجا به چند معراج الشهدا سر زدم و حتی آلبومی هم به من نشان دادند. نام کوچک برادر من درآمد و از همانجا برگشتم. روز ۲۱ تیر ۱۳۶۷ بود. وقتی برگشتم تمام اعضای فامیلمان منزل ما جمع شده بودند تا از من بشنوند که چه خبر شده است و اوضاع از چه قرار است.
زنجانیپور قنبری افزود: پس از سالها انتظار، وقتی شنیدیم که پیکر برادرم دارد برمیگردد خوشحال شدم. آنقدر چشم بهراه بودم، پیر شدم. ما منتظر شنیدن اسم برادرم بودیم. خوش به سعادت کسانی که رفتند و خون خود را نثار کردند. اگر آنها نبودند، امروز ما هم نبودیم.
برادر شهید گفت: مادرم یوسف را خیلی دوست داشت و یوسف به مادرم گفت اگر از من راضی هستی به من اجازه بده تا به جبهه بروم و دین خود را ادا کنم. زمانی که میخواست به جبهه رود از او خواستم نرود، چون یکی از برادرانمان در جبهه جانباز شده بود و برادر دیگرمان هم در دیگر قسمتهای جبهه از جمله مریوان، نوسود، مهران و سومار میجنگید، از او خواستم که تا بازگشتن برادر دیگرمان صبر کند اما گفت من میروم و خدمت خود را تمام میکنم و برمیگردم.
وی درباره روحیات برادرش اظهار کرد: برادر من در بچگی هر کجا میشنید روضه برگزار میشود، شرکت میکرد. ما مسجدی داریم که متعلق به حرم امامزاده است و در امامزاده آستانه اشرفیه قرار دارد. مادرم به من وصیت کرده بود که آنجا دفنش کنیم. اگر زمانی یوسف زنده برگشت، که هیچ؛ اما اگر زنده برنگشت، او را کنارش دفن کنیم. شگفتانگیز آن است که مردم در این اماکن قبر را پیشخرید میکنند و نام خود را روی تکه سنگی حک میکنند و به سختی مکانی خالی برای تدفین پیدا میشود. من از رئیس شورای آنجا خواستم که برادرم کنار مادرم دفن شود که گفتند جا نیست، اما وقتی رفتیم آنجا یک قبر خالی نفروخته کنار مادرمان پیدا شد. مادر یوسف این را از خدا خواست که پسرش کنارش دفن شود.
وی ادامه داد: برادرم را که بدرقه کردیم، ابتدا بوسیله اتوبوس او را به اصفهان بردند و سه ماه آنجا بود و طی این مدت مدام به ما سر میزد. آن موقع کارخانه ذوبآهن اصفهان را بمباران کردند و صحنه ترسناکی داشت. به برادرم گفتم تو سربازی رفتی و این صحنهها را باید تحمل کنی. برادرم میگفت من نمیترسم و هر کجا من را تقسیم کنند میروم. دوره آموزشیاش او تمام شد، ۱۵ روز مرخصی گرفت و پس از آن او را به پاسگاه ژاندارمری اهواز منتقل کردند و ۱۴ ماه هم در آنجا خدمت کرد.
انتهای پیام/ 118