«ناسور»؛ داستانی کوتاه از جایزه ادبی یوسف

داستان کوتاه «ناسور» در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۶۵۱۸۱
تاریخ انتشار: ۱۴ تير ۱۴۰۰ - ۰۲:۰۰ - 05July 2021

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «ناسور» عنوان داستانی کوتاه به قلم ندا رسولی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

جلال از یک ماه پیش به صرافت افتاده بود. اول از همه دکانِ زیرپلۀ کفاشی‌اش را فروخت، بعد هم خانۀ حصارکِ کرج را. نیمی از حصارک هنوز باغ بود و تک و توک خانه‌ها داشتند سبز می‌شدند این طرف و آن طرف. طلایه چشم‌هاش پر شده بود از اشک و گفته بود: چوبِ حراج زده‌ای دَ خانه‌ای که با گوشت جانمان جمع کَدیمش؟!

جلال اشاره کرده بود به پول‌های روی طاقچه و گفته بود: پیسه می‌خواهیم، هر چه بیشتر بهتر. از ایران می‌رویم به یَک جایی که... حالی به هر جا. یَک آشنایی دارم ببینم تا کدام جا ما را می‌رساند.

طلایه گفته بود: ایران کم رنجِ غریبی و بی‌کسی نکشیدیم. ما افغانی بودیم و این‌ها ایرانی، تازه همراهشان عادت کرده‌ایم. خودت کم کارگری نکردی اینجا... چند سال زحمتت را می‌خواهی به یَک شب تمام کنی؟!

جلال رفته بود توی حیاط. باد پاییزی خورده بود به صورتِ لاغر و کشیده‌اش و همۀ سال‌های سختی که توی ایران گذرانده بود، آمده بود پیشِ چشمش. نشسته بود زیر درخت انجیر. روی زمین پر از برگ‌های خشک بود که توی آن یک ماه طلایه دل و دماغِ جمع کردنشان را نداشت. جلال فکر کرده بود که لابد مثلِ آن برگ‌ها یکدفعه همۀ خوشی‌های زندگی‌اش خواهند ریخت، ولی بلافاصله زمزمه کرده بود: نخواهم گذاشت.

دستش را کوزه کرده بود روی سیگارش و کبریت کشیده بود و دود تلخ را قورت داده بود. نهالِ چهار ساله از توی ایوان بابایش را دیده بود، عروسکش را برداشته و دویده بود توی خانه. آن روزها می‌ترسید از باباش؛ از همان یک ماه پیش تا حالا که تا تقی به توقی می‌خورد، جلال از کوره درمی‌رفت، آتش به آتش سیگار می‌کشید و گاه به گاه سر هیچ و پوچ پیله می‌کرد به طلایه و نهال و حتی بُشرا.

جلال توی کشاکشِ دعواهای یک‌ماهه‌اش با طلایه، زیرسیگاریِ چینی را برداشته و پرت کرده بود. از کنارِ بُشرا رد شده و خورده بود به شیشۀ میز تلویزیونِ چهارده اینچِ سیاه و سفید، و شده بود خردِ خاکشیر. روی هشت‌ضلعی‌های قرمزِ فرشِ شیندَندِ افغانی پُر ازخاکستر و ته سیگار شده بود. فرشی که طلایه خودش بافته بود. از وقتی برای بارِ دوم از افغانستان آمده بودند ایران، مدام نشسته بود پای دار قالی. جلال گفته بود:«بسیار سخت می‌گیری به جانت! برای چه؟» طلایه گفته بود: «بگذار گم بشوم مابینِ این گره‌ها. تا پای این دار اَستم و نقش می‌اندازم، نقشِ گذشته را فراموش می‌کنم. این‌طور تشویشم کم می‌شود، جانم!» جلال موهای طلایه را نوازش کرده بود، ولی با فکر اینکه گذشته هنوز طلایه را رها نکرده، پریشان شده بود.

زیرسیگاری که افتاده بود زمین، بشرا دست گذاشته بود روی موهای لَخت و بورش و جیغ کشیده بود. طلایه ایستاده بود روی خاکستر سیگارها و روبه‌روی دخترش. صورت گرد و گندمی‌اش را نوازش و بغل کرده بود. توی ده سالگی هم‌قدِ طلایه شده بود بشرا، ولی برای طلایه همیشه سال‌های سختِ خردسالی و بی‌گوش و بی‌زبانیِ بشرا زنده بود؛ روزهایی که ساعت‌ها می‌نشست روبه‌رویش و آرام‌آرام لب می‌زد و اشاره می‌کرد تا بشرا حرف‌هاش را بفهمد و یک وقت دق نکند از بی‌زبانی. همان سال‌ها که تازه فهمیده بود زبانِ بشرا صوت و صدا و کلمه نیست؛ لب‌خوانی و تمرین و حوصله است.

داد زده بود سرِ جلال: زبان‌بسته را ترساندی!
بشرا بینِ گریه‌هاش دستش را مشت کرده و کوبیده بود روی زمین و نگاه کرده بود به جلال. جلال سُریده بود پیشِ سماورِ سه‌کنجِ اتاق، برای خودش چای ریخته و رفته بود توی ایوان. یک بست تریاکِ توی جیبش را درآورده بود، نصفش کرده و انداخته بود توی دهانش و رویش چای سر کشیده بود، بلکه آن یک ذره افیونِ سیاه و نرم شدۀ بینِ انگشت‌هایش قدری آرام و بی‌خیالش کند، که نکرده بود. تریاکی نبود، ولی آن روزها چند باری گرفته بود و گریزی زده بود به دود ودم و حتی خوردنش... موهای لختِ سیاهش را از جلوِ پیشانیِ بلندش کنار زده بود، سرش را گرفته بود توی دستش و نگاه کرده بود به آسمان:

ـ از غصه در حالِ ترکیدن اَستم، خدا!
و گوشی تلفن را برداشته و زنگ زده بود دوباره به همان آشنایی که ضمانت داده و گفته بود:«تشویش نکنید، روانه‌تان خواهم کرد.»

هر چه داشت، پول کرده و آماده بود برای رفتن از ایران و کمی خیالش آسوده شده بود. چه می‌دانست بیشتر از دودوتا چهارتای او کارِ رفتنشان طول می‌کشد و آن آشنا معطلشان می‌کند؛ آن قدر که احمد آزاد می‌شود و می‌رسد ایران.
بین شلوغ‌پلوغی آزادیِ اُسرا، احمد تنها اسیرِ آزادشده‌ای بود که تنها یک استقبال‌کننده داشت؛ غریب!
جلال را بغل کرد:

ـ آغوشِ بیادَر به همَه دنیا می‌ماند. هِیچ باورم نَمی‌شود که برگشته‌م... جانت جور است جلال جانم؟!
و چشم چرخاند به دور و برش:

ـ تنها آمده‌ای؟! بقیه...
و خودش ادامۀ حرفش را خورد. فکر کرد که لابد بقیه توی خانه انتظارش را می‌کشند، یا اصلا برگشته‌اند افغانستان که نیامده‌اند استقبالش.

جلال لال شده بود انگار. بغض راه گلویش را بسته بود. دست کشید روی شانه‌های لاغر احمد و زل زد به سبیلِ بورش، که همرنگِ چشم‌ها و موهای بُشرا بود. نتوانست توی چشم‌هایش نگاه کند. شانه‌اش را بوسید:
ـ بَسیار غصه خوردیم برای نبودنت. ده سال دیر آمدی بیادَرجان!
ـ ده سال... نَه! به هَزار سال می‌مانست.
ـ ما را گفته بودند که شهید شده‌ای.
ـ کاش این ‌جور بود!
ـ مادر بسیار زار زد بر مزارِ خالی‌ات؛ آن قدر که دق‌کُش شد.
اسمِ مادر که آمد، هر دو سکوت کردند. جلال ماشین گرفت. از پنجرۀ پیکانِ سفید زل زدند به در و دیوار شهر، تا برسند به باغ.
جلال قبلا توی نامه‌ای برای احمد از مادر نوشته بود. فقط از مادر نوشته بود و رفتنش و حال و احوال؛ همین! نتوانسته و نخواسته بود جواب سوال‌های احمد را بدهد.
در بزرگ و زنگ‌زدۀ باغِ خرمالو که باز شد، سلیم با منقل کوچکِ روی دستش آمد جلو، مشتش را گرفت بالای منقل و اسپندها را رها کرد روی زغال‌های سرخ و دود و دم راه انداخت؛ مثلِ مه‌ غلیظِ صبحگاهی توی باغ. لبخند زد، منقل را داد دست جلال، دست‌هایش را باز کرد و احمد را بغل گرفت:
ـ خوش آمدی پسرکاکا ، جایت بسیار خالی بود این همَه سال! الهی شُکر که پس آمدی.
ـ بوی کاکا را می‌دهی سلیم! آرامم کردی، خوش شدم.
پا گذاشتند روی برگ‌های زرد و نارنجی و قرمزِ خشکی که ریخته بود پای درخت‌ها. بیشترِ درخت‌ها تقریبا لخت و بی‌برگ بودند. در عوض روی شاخۀ هر کدام لکه‌لکه گردی‌های زرد و نارنجی و نارنجیِ تیره‌تر پر بود. کلاغ‌ها می‌چرخیدند توی آسمان و سر و صدا راه انداخته بودند. احمد وسطِ باغ ایستاد، دستش را دراز کرد سمتِ شاخۀ خشک درخت و خرمالوی رویش:
ـ سیر کن قدرت خدا! زندگانی را فراموش کرده بودم دیگر.
بعد سرش را گرفت رو به آسمان و دست‌هایش را قنوت کرد:
ـ شکر!
جلال صدای شُکر گفتنش را که شنید، توی دلش خالی شد؛ صدای کلاغ‌ها و خش‌خشِ برگ‌ها قاتی شدند و پیچید توی سرش و کلافه‌اش کردند. احمد سر چرخاند به دور و بر و سمتِ ساختمان کوچکِ بالای باغ. فکر کرد که چرا جز برادر و پسرعمویش کسی دیگر نیامده به استقبالش. ده سال لحظه‌ها را شمرده بود برای دیدن خانواده‌اش، از همان اوایل جنگ که اسیر شده بود تا حالا. نگاه کرد به سلیم و احمد:
ـ چرا گپ نمی‌زنید؟! زن و بچه‌ام...
سلیم زود نگاه از احمد برگرفت، رفت سمت ساختمان، نشست توی ایوان و از کیسۀ کتانی سیخی کشید بیرون. نگاهش به احمد و جلال بود و دستش می‌چرخید بین گوشت‌های توی قابلمۀ مسیِ کنارش که بکشدشان به سیخ. احمد نگاه کرد به جلال. جلال من و منی کرد:
ـ همَه‌اش را بَرَت خواهم گفتم. حالی تو گپ بزن، در همۀ این سال‌ها چی بر سرت آمد؟
ـ حتمی چیزی شده که گپ نمی‌زنید، ها؟! بیشتر طاقت ندارم، گپ بزن!
ـ چی شده؟... برایت می‌گویم. اول یَک خستگی به در کن... غذایی، آبی...
این را که گفت، رسیده بودند کنار ایوان و نزدیک سلیم. سلیم چپ‌چپ نگاهش کرد. آخرین تکۀ گوشت را زد به سیخ و بلند شد و رفت پشتِ ساختمان، کمی نفت ریخت روی زغال‌های بینِ آجرهای موازی هم و شروع کرد به باد زدن:
ـ ای بیچاره احمد!
جلال دوتا بالش گذاشت پشتِ احمد و برایش چای ریخت. چای را که گذاشت جلوَش، نگاهش افتاد به چروک‌های زیر چشم و روی پیشانی‌اش، که سنش را بیشتر از سی و پنج سالی که داشت نشان می‌دادند. دلش سوخت برای برادرِ بزرگ‌ترش و بغض راهِ گلویش را بست. احمد لبخندی زد:
ـ سیر نمی‌شوم از دیدنت بیادَرجان! بنشین به کنارم.
جلال از همان بغضی که داشت ترسید. یک لبخند زورکی زد و گفت: بگذار یَک سر به کنارِ سلیم و کباب‌ها بروم، بازمی‌گردم.
پشتِ ساختمان، سلیم سیخ‌ها را گذاشته بود روی آجرهای موازی و زغال‌های سرخ. نیم‌نگاهی به جلال انداخت و تکه کارتن را برداشت و شروع کرد به باد زدن. از چند روز قبل با جلال سرسنگین شده بودند؛ از همان وقتی که جلال بهش گفته بود:«تا کارهای رفتنِ من و زن و بچه‌ام جور شود، یَک کمکی بده مرا. فقط چند روز بگذار احمد را بیاورم دَ این باغ، جلوِ زبانت را هم بگیر!» سلیم گفته بود: «من را قاتیِ دروغ‌های خودت نکن پسرکاکا! این‌جوری تا نکن با بیادَرت. حقش نیست!» جلال یک عدس تریاک انداخته بود بالا و گفته بود: «نمک به زخمم نپاش تو را به قرآن!... حیرانم!» بعد دور شده بود از سلیم، سیگار آتش کرده بود و رفته و نشسته بود کنارِ موتور آبِ پایین باغ؛ روبه‌روی تبریزی‌ها و کاج‌ها، بغضش ترکیده بود و زده بود زیرِ گریه. همان‌جا به فکرش رسیده بود که چه کار کند.
سلیم کارتن را انداخت زمین، سرش را بلند کرد و آرام گفت: بالاخره باید به یَک‌ جور بَرش بگوییم.
جلال مشتش را کوبید روی پیشانی‌اش و صورت کشیده‌ و گندمی‌اش سرخ شد:
ـ تو را به قرآن!... دَ تو مربوط نمی‌‌شود، خب؟ خب؟ اصلا خودم همراهش گپ می‌زنم. خودم مِی‌دانم چَه کار کنم.
سلیم سر تکان داد، اخمی کرد و نفسش را داد بیرون. جلال خم شد، با دستِ لرزانش سیگار را گرفت روی منقل و عمیق پک زد و دود را فوت کرد بالا. پوست لبش را گرفت زیر دندانش و کند. دهانش طعمِ خون گرفت و تُف کرد. صدای احمد آمد:
ـ مسافرِ نو رسیده‌تان را تنها رها کرده‌اید؟
سلیم لبخند زد. کباب‌ها را از روی آتش برداشت، گذاشت توی دیس و بلند شد:
ـ برویم تا سرد نشده.
احمد دست کشید روی ریش و سبیل بورش:
ـ چه دلخوش اَستی! این معده به این زودی‌ها این چیزها را قبول نخواهد کرد.
سر سفره، بغض و خشم جلال و غمِ سلیم و معدۀ احمد نگذاشت که دورِ هم کبابی بزنند، شیرۀ کباب‌ها رفت به خوردِ نانِ زیرشان، سرد و ماسیده شدند و به دردنخور. احمد به اندازۀ یک سکه‌ نان گذاشت توی دهانش و گفت: من نَمی‌توانم، شما چرا نمی‌خورید؟
جلال پَرِ سفره را داد روی هم:
ـ به یَک وقت باشد که تو هم بتوانی بخوری. حالی بگو که چی با معده‌ات سازگار است؟
ـ معده هیچ! کاش زندگی با من سازگار باشد بعد از این!
و خندید:
ـ حالی گپ بزن از این ده سالی که نبوده‌ام.
دو سال پیش جلال درفش و نخ و کفش توی دستش بود و نشسته بود روی صندلی، پشتِ چرخِ کفش‌دوزی و توی دکانِ کفاشی‌اش. داشت فکر می‌کرد به اینکه طلایه گفته بود به جز پستانک و شیرخشک برای نهال چی بخرد، که آمده بودند پی‌اش. برده بودندش اداره‌ای و فهمیده بود که برادرش نه شهید بوده و نه مفقود، زنده بوده و اسیر؛ آن هم بعد از هشت سال! بعد از آن همه سوختن و غصه خوردن و عزاداری و قرآن‌خوانی... هشت سال گریه کرده بود پای قبری. همان روزها که گفته بودند احمد شهید مفقودالاثر است، مادرش گفته بود:«باید مزارِ بچه‌ام معلوم باشد.» توی امامزاده محمدِ حصارک قبری خریده بودند، به امید برگشتنِ پیکری. هر شب جمعه گریه‌هاشان را برده بودند سرِ همان قبرِ خالی، فاتحه فرستاده بودند و خیرات کرده بودند. مادر با مشت کوبیده بود روی سینه‌اش، سرش را گرفته بود رو به امامزاده و گفته بود:«یا ایمام‌! نگذار این مزار خالی بماند، پیکرِ پسرم را بازگردان!»
جلال یکدفعه تهی شده بود. همه چیزِ دنیا به نظرش سراب آمده بود. فکر کرده بود که لابد طلایه و نهالِ تازه‌متولد شده‌اش و آن کفاشیِ زیرپلۀ مرکزِ شهر که دوستش داشت و آن خانۀ بینِ باغ‌های حصارک، هم همه‌شان سَراب‌اند. فکر کرده بود که لابد پلک بزند، همه‌ چیز محو می‌شود و نابود. بهش گفته بودند:«ما فقط نشانیِ دکانِ شما را توانستیم پیدا کنیم. چطور با پدر یا مادر یا همسرِ احمد آقا...» جلال حرفشان را بریده و گفته بود:«پدر و مادرمان خدابیامرز شده‌اند.» مرد«خدا رحمت کُند»ی گفته بود و ادامه داده بود:«همسرش چی؟ افغانستان است؟» و جلال خودش هم نفهمیده بود که چطور شده بود سر تکان داده و تایید کرده بود حرف مرد را. ته دلش هنوز باور نکرده بود که احمد زنده باشد، یا نمی‌خواست باور کند زنده بودنش را. آن قدر این ناباوری نشسته بود توی جانش، که نامه‌های گاه‌به‌گاهی را که از احمد به دستش می‌رسید، چال می‌کرد همان‌جا توی کفاشی. نامه را می‌خواند، بعد از آن زانو می‌زد کفِ دکان، نوکِ پیچ‌گوشتی را می‌انداخت لای موزائیکِ سومِ مجاورِ جعبه‌ای که پر از واکس و نخ و میخ و چسب بود؛ نزدیکِ دیوار. موزائیک را برمی‌داشت و نامه را می‌گذاشت روی سیمانِ کَنده و چال‌شده، پیشِ چندتا نامۀ دیگر. بعد موزائیک را برمی‌گرداند سر جایش. جلال بارها فکر کرده بود که چرا نامه‌ها را نگه می‌دارد؟! دوایش یک کبریت است و تمام! بعد که آمده بود کبریت بکشد به کاغذها، همۀ روزهای خوشِ بچگی و جوانیِ خودش و برادرش را یادش آمده بود. دلش تنگ شده بود برای احمد و یک بارِ دیگر نامه‌ها را برداشته و خوانده بود. آخرش هم بغض راهِ گلویش را بسته بود، نامه‌ها را برگردانده بود زیر موزائیک و پک زده بود به سیگار و در جواب مشتری‌ای که ایستاده بود جلوِ در و گفته بود:«این کفش درست می‌شود یا نه؟» گفته بود:«تعطیل می‌باشد، بعدا!...» هیچ وقت هیچ کس نفهمید که زیرِ آن موزائیک نزدیکِ دیوارِ کفاشیِ زیرپلۀ مرکزِ شهر نامه‌هایی بوده از احمد، که جلال با بغض و دود و سیگار می‌خوانده‌شان. جلال نگذاشت کسی بفهمد که اصلا احمدی یا نامه‌ای هست، حتی طلایه. طلایه مرتب شب جمعه‌ها برای احمد فاتحه می‌فرستاد و گاهی حلوا و نخود و کشمش خیرات می‌کرد.
***
توی قبرستان، احمد ایستاد و تکیه زد به درختِ توتی که کنار قبرِ مادرش بود و زل زد به قبرها. فقط نگاه می‌کرد و حرف‌های جلال توی سرش می‌چرخید. جلال در جواب سوال و جواب‌های احمد گفته بود:«رفتی برای چه؟ بجنگی برای ایران؟ حالی تو یَک نفر می‌خواستی چه بکنی؟ آتش بزنی به نِیِ تَری که صدام و عراق داشتند؟ مادر صد بار بَرت گفت که نرو! همه چیز را خراب کردی بیادَر! بد کردی که رفتی! زنِ حامله‌ات را ول کردی... نتوانست بارش را بر زمین بگذارد، خدابیامرز شد، با بچۀ توی شکمش.»
و قبرِ کنارِ مادر را نشان داده بود. احمد، جان از دست و پایش رفته بود و زانو زده بود کنار قبرها.
جلال کم خودخوری نکرده بود، کم به خودش بد و بیراه نگفته بود که بتواند احمد را ببرد قبرستان و آن حرف‌ها را بهش بزند. تندتند پک می‌زد به سیگار و دود را فرومی‌داد و فوت می‌کرد و پلکش می‌پرید. چشم‌هایش مثلِ دو کاسۀ خون شده بود و از بی‌خوابیِ آن چند شبِ اخیر روی پاهایش بند نبود. همه چیز ناگهانی اتفاق افتاده بود برای جلال. از یکی دو ماه پیش زمزمۀ آزاد شدن احمد را شنیده و شده بود مثل دیوانه‌ها. همه چیز داشت آماده می‌شد برای رفتنشان، که خبر رسیده بود اُسرا تا یک هفتۀ دیگر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسند. جلال باز دیوانه شده بود و تلفن پشت تلفن به همان آشنا و اینکه زودتر کارشان را درست کند و اینکه چرا طول کشیده؟!... رفته بود و دست به دامن پسرعمویش، سلیم شده بود. سلیم سرایدارِ باغ خرمالو بود. نصفِ روز هم تو دکانِ سلمانی کار می‌کرد. سلیم جیک و پوکِ زندگی جلال را می‌دانست. جلال رفته بود پیشش و گفته بود:«حالی دارم دق می‌کنم، کمکم کن! تا کارِ رفتنمان جور شود و گم و گور شویم، مردی کن پسرکاکا!» سلیم تف انداخته بود پیش پایش و سرِ تاسش را خارانده بود، ابرو گره زده بود و گفته بود: «نامردی را تمام کرده‌ای تو!» جلال بغض راهِ گلویش را بسته و گفته بود: «حیرانم!» بعد هر چه سعی کرده بود جلوِ اشک‌هایش را بگیرد، نتوانسته بود. زیر لب خدا را صدا کرده و اشک ریخته بود. شده بود مثلِ وقت‌هایی که دخترش، نهال، یک چیزی را می‌خواست و بهش نمی‌دادند، یا چیزی را دوست داشت و ازش می‌گرفتند، و او بغض می‌کرد و بعدش پقی می‌زد زیرِ گریه. سلیم اشک‌های پسرعمویش را که دیده بود، دلش نرم شده و گفته بود:«هر غلطی می‌خواهی بکن!» و جلال باز زنگ زده بود به آن آشنا و گفته بود:«زودتر یَک کاری بکن برای ما، رَفیق!»
جلال پیتِ حلبی را از جلوِ درِ امامزاده و نزدیکِ نرده‌ها پر از آب کرد و راه افتاد توی حیاطِ طویلِ امامزاده، تا برسد به احمد و قبرها، که گوشۀ سمتِ راستِ حیاط، در انبوهِ درخت‌ها و قبرها گم شده بودند. حیاط شبیه خیابان بود و دو طرفش پر از درخت‌های بلند و روبه‌رو گنبدِ آبی امامزاده محمد.
طلایه سال‌ها بود که درد دل و غصه‌هایش را می‌آورد پشتِ آن ضریحِ نقره‌ای و خودش را سبک می‌کرد؛ جوری که جلال گفته بود:«حالی که این قدر این ایمامزاده را دوست می‌داری، همین نزدیکی خانه‌ای می‌خرم برایت.» طلایه ذوق کرده بود. گشته بودند و آن خانۀ کرسی‌بلند با دیوارهای آجری و درختِ انجیرِ توی حیاطش را پیدا کرده و خریده بودند. نهال همان‌جا به دنیا آمده بود. طلایه گفته بود:«هیچ کم ندارم از خوشی، شکر!» جلال قند توی دلش آب شده و جوری زل زده بود به گونه‌های برجسته و سفید طلایه، که طلایه خندیده و گفته بود:«بسیار خوب! هیچ گپ هم نزنی، می‌دانم چقدر دوستم می‌داری.»

جلال پیتِ حلبی را برگرداند و آب ریخت روی قبرها. اول قبر مادر را شست. دست کشید روی سنگ، آبش را گرفت و خم شد و بوسیدش. بقیۀ آب پیت را خالی کرد روی سنگِ کناری؛ قبری که به سفارشِ مادر خریده بودند برای احمد به امید بازگشتِ پیکرش، و حالا جلال سنگی سفارش داده و رویش انداخته بود که این را نمی‌گفت.
احمد خم شد و هر دو قبر را بوسید. یک دستش روی قبر مادر بود و یک دستش روی قبری که رویش نوشته بود:«طلایه جعفری، فرزند کاظم». شانه‌های احمد تکان‌تکان می‌خوردند و اشک‌هایش می‌ریختند روی صورتِ استخوانی‌اش. زیر لب چیزهایی با خودش زمزمه می‌کرد. جلال نتوانست بیشتر ببیند. دور شد و از امامزاده زد بیرون. ایستاد کنار دیوارِ سیمانی بیرون از نرده‌های جلوِ درِ امامزاده، سرش را تکیه داد به دیوار و چشم‌هایش را بست.

طلایه چشم‌هایش را بسته بود، بُشرا را بغل کرده و چسبانده بود به خودش و گفته بود:«مادر که خدابیامرز شد! من و بشرا دیگر کسی دَ ایران نداریم، من را برگردان افغانستان، بَرِ بابای خود. برمی‌گردانی؟» جلال آن موقع دلگیر شده بود از طلایه که چرا او را هیچ کس حساب نکرده. بعد حساب کرده بود که مگر بعد از رفتن احمد کم گذاشته بوده برای طلایه و بُشرا؟ مگر کم تن به هر کارگری‌ای داده بوده تا مادر و زن و بچۀ برادرش آب توی دلشان تکان نخورد و به جز غصۀ نبودنِ احمد، غصۀ دیگری نداشته باشند؟!... طلایه و بشرا را برگردانده بود افغانستان. فکر کرده بود که طلایه را می‌سپارد به پدرش و خودش برمی‌گردد ایران. هر چه بود، قبر مادرش غریبِ ایران شده بود و پیکر برادرش لابد می‌رسید بالاخره. این فکرها را کرده بود، ولی نتوانسته بود برگردد. سه سال هر صبح، اول بشرا را بوسیده بود و بعد از خانه زده بود بیرون پیِ کار. سه سال همه کار کرده بود که امانت برادرش آب توی دلش تکان نخورد. حالا نمی‌توانست یکدفعه دل بکَند و ولشان کند. مانده بود همان‌جا، نزدیکشان. هفته‌ای، ماهی، گاهی با دست پر می‌رفت دیدار طلایه و بشرا. توپ را می‌گرفت جلوِ لب‌هایش، بشرا را نگاه می‌کرد و می‌گفت: «با با با با با با...» بعد توپ را می‌گذاشت جلوِ لب‌های بشرا و می‌گفت:«حالی تو بگو: با با با با با... ما ما ما ما ما...»

طول کشیده بود تا بشرا توانسته بود بفهمد حرف‌های طلایه و عمویش را. جلال تازه رسیده بود خانۀ بابای طلایه، که یکدفعه صدای تیر آمده بود؛ نه یکی و دوتا، هزارتا. بابای طلایه در حال نماز بود. طلایه دست بشرا را کشیده و چسبانده بودش به خودش. قلبش تندتند زده و گفته بود:«هر کجا برویم، این جنگ لعنتی دَ خانه‌مان است.» و چشم‌هایش را بسته و سرش را تکیه داده بود به دیوار. بعد ترس وجودش را گرفته بود؛ از اینکه یک وقتی بابایش هم سرش را زمین بگذارد و او بماند و یک دختر کر و لال توی کشوری که هر لحظه‌اش یک رنگ است و روی آرامش ندارد. برای همین بود که همۀ مهربانی‌های چندسالۀ جلال و حرف‌های چند روز پیشِش آمده بود توی ذهنش و به خواستگاری برادرشوهرش فکر کرده بود. جلال گفته بود:«شش سال گذشته از شهادت احمد، می‌خواهی چه بکنی تنها به یَک بچه؟!» گفته بود: «اینجا جای زندگانی نیست. جنگ شوخی ندارد. بیا با بشرا برگردیم ایران.» طلایه اخم‌هایش را توی هم کرده و گفته بود:«همان ایران و جنگش شوهرم را گرفت!»

غروب که از امامزاده برگشته بودند، لام تا کام حرف نزده بودند دو برادر با هم. احمد همۀ امیدهای ده‌ساله‌اش به زندگی یکدفعه دودِ هوا شده بود و به جز سنگِ طلایه و قبرستان و امامزاده، چیزِ دیگری نمی‌دید. جلال بی‌قرارتر شده بود. توی دلش به خودش لعنت فرستاده بود. حالش به هم خورده بود از دروغ‌و‌دوَنگ‌های به آن بزرگی که برای برادرش و حتی طلایه بار کرده بود. پوست لبش را کنده بود و دهانش بوی خون گرفته بود. سیگار گذاشته بود پشتِ لبش و خودش را با بیل زدن و باغ و خاک و علف سرگرم کرده بود؛ بلکه زمان بگذرد و سلیم از سلمانی برگردد و او بتواند برود پیشِ طلایه و بچه‌ها و شبش آرام شود، بتواند بزند بیرون از دلِ آن باغ و نگاه‌های پر از غصۀ احمد، که داشتند خفه‌اش می‌کردند.

بیل را انداخت کنار درخت، در باغ را باز کرد و رفت توی کوچه و چمباتمه زد روی زمین و زل زد به پیچِ کوچۀ خاکی، چشم به راهِ سلیم. تا صدای موتورِ سلیم آمد، بلند شد و راه افتاد. وسط‌های کوچه رسید بهش:
ـ خانَه می‌روم، دلم گُم‌گُم شده است! به احمد بگو به همراهِ رَفیقم اَستم امشب. هوایش را بگیر.
نخواست دوباره چشم تو چشم شود با احمد. سلیم گفت: صبح زودتر بیا که تنها نماند. من باید بروم سلمانی.
جلال سری تکان داد. باد سرد پاییزی خورد به صورتش. دستش را گرد کرد روی سیگارِ بین لب‌هایش و کبریت کشید.
درِ خانه را که باز کرد، بوی گندمِ پخته شده و سیر و روغن داغ پیچید توی دماغش و فهمید که شامِ آن شبشان دَلدِه است. سر شام، طلایه گندم پخته شده را برگرداند توی دیس، وسطش را با ملاقه چال کرد و پر از ماست و سیر و روغن. جلال دو قاشق اول را که خورد، یکدفعه یادش افتاد که احمد چقدر دلدۀ افغانی دوست داشته آن وقت‌ها. اشتهایش کور شد و کنار کشید. طلایه گفت: چرا نمی‌خوری؟ حالت خوش نیست؟!
جلال شانه بالا انداخت:
ـ خوب اَستم. بعد می‌خورم.
از پیشِ سفره سرید کنار تا زیرِ طاقچه. بلند شد و گوشیِ تلفن را برداشت و شماره گرفت:
ـ پس کِی ما را روانه می‌کنی رَفیق؟ من همَه زندگانی‌ام را فروخته و پیسه کرده‌ام به امید تو!
ـ تا دو_سه روز دیگر جور خواهد شد. تشویش نکن!
احمد خیالش آسوده نبود. رفت توی ایوان و نشست و تا صبح سیگار دود کرد و هزار بار توی دلش گفت:«آرزوی مرگ دارم به قرآن! کاش مرده بودم و این روزها را نمی‌دیدم!»
***
نزدیکِ ظهر، جلال کلید انداخت به در باغ و رفت تو. چشم چرخاند به دور و بر و احمد را ندید. سکوت و خش‌خشِ برگ‌ها بود و صدای کلاغ‌های روی تبریزی‌ها و کاج‌های ردیفِ پایین باغ. تند کرد سمت ساختمان. نزدیک ایوان که رسید، احمد را صدا زد، جوابی نشنید. سرک کشید توی دوتا اتاقِ ساختمان. دوباره ایستاد روی ایوان و چشم چرخاند بین درخت‌های وسط و تبریزی‌های پایین و موتور آب و کاج‌ها. دلشوره‌ای که آن چند روز مدام همراهش بود، بیشتر شد:
ـ احمد جانم! کجاستی بیادَر؟
و رفت پشت ساختمان. احمد تخت نشسته بود روی زمین، پاهایش را ستون کرده بود جلوِ تنش و دست‌هایش را آویزان انداخته بود رویشان. جلال لبخند زد و نشست روبه‌رویش؛ آن طرفِ کباب‌پز؛ همان آجرهای موازی و زغال‌های بینشان:
ـ جانت جور است؟ بهتر اَستی؟ بخِز که داخلِ شهر چرخی بزنیم امروز. بلند شو برویم، هوایت عوض خواهد شد.
احمد بلند شد و دکمه‌های پیراهنش را بست:
ـ هوایم حتمی عوض خواهد شد امروز!
و لب‌هایش را فشار داد روی هم و زل زد به چشم‌های قهوه‌ای و صورت کشیدۀ جلال و دوباره گفت: بیادَر! برای تو چه معنی می‌تانه داشته باشد؟ سلیم بیشتر از تو بیادری کرد به حقم. بُشرا را خواهم دید امروز! چطور دلی داری تو که...
حرفش را ادامه نداد. سلیم دل‌نازک‌تر از آن حرف‌ها بود که بتواند شب تا صبح بنشیند و ذره‌ذره آب شدنِ یک مرد را برای یک گورِ خالی دروغین ببیند و دم نزند.
جلال مثل یخ وا رفت و زیر لب گفت: لعنت بر تو سلیم!
مات مانده بود که چه کار کند. خواست به احمد بگوید:«هیچ چاره‌ای نداشتم برادر! من و طلایه دختری داریم که چهار سال دارد.»، خواست بگوید:«طلایه هنوز برای تو فاتحه می‌خواند، بگذار برویم گم و گور شویم و زندگی‌مان را بکنیم.» خواست بگوید:«تو برادری کن، اگر من نکردم...» همۀ این‌ها توی ذهنش آمده بود، ولی واژه‌ها نمی‌چرخیدند توی دهانش. لال شده بود. نتوانست هیچ حرفی بزند. احمد دو_سه قدم رفت جلو:
ـ آدرس خانه‌ات را سلیم همان دیشب داد، ولی قولی گرفت صبر کنم تا برگردی. دل‌آشوب اَستم برای دیدن دختر خود!

و برگشت و نگاهی به جلال انداخت:
ـ دَرَم دادی!
جلال خواست بگوید:«صبر کن! نباید بروی. حق نداری همه چیز را خراب کنی! یک بار رفتی و همه چیز را خراب کردی، حالا هم که برگشته‌ای داری مثلِ ده سال پیش آتش می‌زنی به زندگی‌مان.» نتوانست. بغض گلویش را گرفت و هیچ واژه‌ای نتوانست از دهانش خارج شود. حس کرد که نفسش دارد بند می‌آید. نگاهش مانده بود روی احمد، که قدم برمی‌داشت و دور می‌شد از او. مشتش را کوبید روی زمین. دستش با آجرِ کباب‌پز زخمی و قفل شد دور آن. آجر را فشار داد. یکدفعه برش داشت و پرت کرد سمتِ احمد. احمد افتاد روی خاک و از دور و برِ سرش خون زد بیرون. بغض جلال ترکید و چهاردست‌وپا خودش را رساند به برادرش. چند لحظه‌ای مات نگاه کرد به چشم‌های بادامی و بازماندۀ احمد. شانه‌اش را تکان داد و داد زد: بلند شو بیادر! بلند شو جانم!

و دستِ خونی‌اش را نگاه کرد. دهانش طعمِ خون گرفت. دلش سوخت و زارزار گریه کرد؛ آن قدر که به هق‌هق افتاد، مثلِ نهال. فکر کرد که نفسش بالا نمی‌آید دیگر. بعد صدای کلاغ‌ها پیچیدند توی سرش. یکی‌شان پر زد و نشست روبه‌روی جلال و پای یکی از درخت‌های خرمالو، نوک زد به زمین. جلال نگاه کرد به کلاغ و احمد و دست‌های لرزان و خونی خودش. یکدفعه از جا بلند شد. بیل را از کنارِ دیوارِ ساختمان برداشت، دوید سمتِ تبریزی‌ها و فرو کردش توی زمین.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار