«آسمان وصله‌خورده»؛ داستانی کوتاه از جایزه ادبی یوسف

داستان کوتاه «آسمان وصله‌خورده» در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۶۴۶۴۱
تاریخ انتشار: ۱۰ تير ۱۴۰۰ - ۰۲:۰۰ - 01July 2021

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «آسمان وصله‌خورده» عنوان داستانی کوتاه به قلم سیدمحمدهادی شفیعی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

یک ساعتی می‌شد در رختخواب یله شده بود. می‌دانست باید بلند شود، اما توان نداشت. آسمان زمستان دیرتر از همیشه داشت آخرین ثانیه‌های تاریک خود را می‌گذراند، که از جا برخاست. خبری از عطر گس نخلستان و بوی شرجی نبود. هوا غریب بود، از همۀ زمستان‌های گذشته غریب‌تر.
بی آنکه چیزی بخورد، گونی را برداشت و آورد دم در خانه، رویی پشتی کمری را دم خانه پهن کرد و نشست. درِ گونی را باز کرد. به دست راستش نگاه کرد، که دیگر جایی برای زخم شدن نداشت. دست چپش را داخل گونی برد. دستش سوخت. دسته‌ای برگ نوک‌تیز و پهن نخل بیرون آورد. می‌خواست شروع به بافتن کند، اما فکر نمی‌گذاشت. به داخل خانه برگشت و لیوان را از چای پر کرد. کیفش را برداشت و دوباره نشست دم در. لیوان را کمی روی خاک فشار داد تا خاک زیرش صاف شود. کیف را باز کرد. کاغذ را درآورد و روی کُندۀ زانو گذاشت. انگشت شست و اشاره را درون کیف فروبرد. کمی توتون درآورد و روی کاغذ گذاشت. به سرعت و با ظرافت مشغول پیچیدن شد. داشت کاغذ را زبان می‌زد، که موتور سه‌چرخی دم خانه ترمز کرد. چشمانش از خاک سوخت. به موتورسوار نگاه کرد که داشت پیاده می‌شد. مرد چفیه را از روی صورت باز کرد.
-‌ها ام‌نرجس! حالت چطوره؟
- خوبم ایوب. تو خوبی؟ بچه‌ها چطورن؟
- خوب‌اند. خبر رو شنیدی؟
-‌ها یوما! دیشب از تلویزیون دیدم. اهوازم می‌آد؟
- معلوم نیست، هنوز چیزی نگفتن. می‌رم شادگان. چیزی نمی‌خوای؟
- از شادگان چیزی نمی‌خوام، ولی برگشتنی برو نخلستون، از زارطعیمه برام سَعف بیار.
- عَلَی عِینی!
ایوب دامن دشداشه را بالا زد و سوار موتور شد. دوباره خاک بلند شد. دوباره چشمانش سوخت.
ام‌نرجس کبریت کشید. دودی غلیظ خالکوبی‌های آبی زنخدان چروکش را پوشاند. دوباره یاد آن روز افتاد...
آب تا نیمۀ دیوار خانه رسیده بود. ام نرجس خسته از به سر و سینه زدن، آرام روی چهارپایۀ فلزی نشسته بود. همه داشتند خانه‌های خودشان را خالی می‌کردند. اگر کاری نداشتند هم فرقی نمی‌کرد؛ سال‌ها بود در این قریه کسی به کار او کار نداشت. فقط ایوب و زارطعیمه با او حرف می‌زدند. فکر می‌کرد کاش شوهرش بود تا آب را بکشد، یا لااقل پسری داشت که این طور بیچاره و درمانده ننشیند! نرجس هم نبود. نرجس چند سالی می‌شد که به خاطر کار شوهرش رفته بود اهواز. اما کار بهانه بود؛ نرجس بارِ رسوایی را بر دوش او گذاشته و رفته بود.

کونۀ سیگار را چند متر آن طرف‌تر پرت کرد. مصقله را برداشت و چاقوی حصیربافی را تندتند روی آن کشید. می‌خواست راه بغض را سد کند. می‌خواست مثل همۀ سال‌های گذشته بغضش را فروبخورد. فکر کرد: «چرا گریه نکنم؟ مگر کسی اهمیت می‌دهد؟ مگر آن‌ها که می‌دانستند نه خبر داشته‌ام و نه دلم به آن کار‌ها رضا بوده، برایشان مهم بود که دیوار خانه‌ام همیشه سیاه است؟»
بغضش شکست، شروع به بافتن کرد. خیلی وقت بود می‌بافت؛ از بعد از مرگ شوهرش. خرجی نداشت. چیزی هم نمی‌خرید. در حد خورد و خوراک و پول توتونش می‌بافت و به زارطعیمه می‌فروخت. زار طعیمه هم می‌برد اهواز، بازار عبدالحمید و معامله‌شان می‌کرد.

اما حالا می‌خواست زیاد ببافد و سریع. نیت کرده بود. نذرش را هم به زبان آورده بود. توی دست‌دعا هم از خدا خواسته بود کمکش کند. باید آن قدر می‌بافت، که بتواند نذرش را ادا کند.

دستش سریع بود. دهانش موقع بافتن هیچ وقت بی‌کار نبود؛ یا کونۀ سیگار را می‌مکید، یا آیت‌الکرسی می‌خواند و هوای درون سینه را می‌دمید به خودش. شروع به خواندن آیت‌الکرسی کرد. از وقتی خبر را دیده بود، مدام آن روز از جلوِ چشمش می‌گذشت...

خسته و بریده نشسته بود، که صدای «یا الله» به گوشش رسید. صدای ایوب نبود. اما غیر از ایوب مگر کسی به خانۀ او می‌آمد؟! بلند شد. آب، راه رفتن را سخت می‌کرد. مرد را نمی‌شناخت. فکر نمی‌کرد کسی به بحاث بیاید. یا اگر هم می‌آمدند، می‌دانست آن قدر خوش‌آوازه نیست که این طرف‌ها پیدایشان شود.
-‌ها یوما؟
- اومدیم کمک مادر! چرا دست‌تنهایید؟
تعجب کرده بود. خانۀ او آخرِ قریه بود. مگر می‌شد مردی به سمت خانۀ او آمده باشد و کسی راجع به شوهرش چیزی نگفته باشد؟! تا خود شادگان همه می‌دانستند شوهر ام‌نرجس سر بمب‌گذاری خیابان نادری اعدام شده بود.
- کسی ندارم یوما!
- پسری ندارید کمکتون کنه؟
- لا یوما!
- اشکال نداره مادر! ما کمکتون می‌کنیم.
- عینی! چبدی! خدا شما رو رسونده. ببینید چی به سرم اومده! ببینید آب چی به سرم آورده!
- مادر، آب رحمته. خرابکاری رو آدمیزاد کرده.
دستش را به آب برده بود:
- آب مهریۀ زهرا بوده.

ام‌نرجس ساکت شده بود. صدای مرد تسکین‌دهنده بود. آرامش نگاهش، چینِ غم را از پیشانی‌اش باز کرده بود. نگاهش شرمنده بود. مرد حتما می‌دانست، اما برخوردش چیزی نشان نمی‌داد. دوست داشت خودش صحبت را پیش بکشد. دوست داشت بگوید که نه خبر داشته و نه راضی به این کار‌ها بوده. دوست داشت بگوید که سال‌هاست غیر از دو-سه نفر کسی با او به احترام برخورد نکرده...

سوزش دست، رشتۀ افکارش را برید. برگ قرمز را از گونی درآورد. سر بافت دهم باید یکی را رنگی می‌بافت. خسته شده بود. بلند شد، عبا را تکاند و داخل خانه رفت. دیگ عدس داشت قل می‌زد. یک تکه دنبه برید و روی تابه گذاشت تا آب شود.

ترید عدس را که خورد، دست‌ها را بالا برد و رو به روی چشم‌هایش گرفت. دست راستش جابه‌جا زخمی بود. با دست راست برگ‌ها را در هم می‌لولاند. دستش را با دنبه چرب کرد و دست‌ها را به زانو گرفت و به سختی برخاست.

باد ملایمی با تنبلی بر آب می‌سایید و خود را در کوچه‌های ده رها می‌کرد. مشغول بافتن شد: یک گره، یک زیرگره، یک پوشش.
صدای موتور ایوب می‌آمد که نزدیک می‌شد. موتور نزدیک‌تر شد. سعف‌ها پشت موتور، زلف نوک‌تیز و نیزه‌ای خود را به باد داده بودند.
-‌ها یوما! برگشتی؟
- سعف‌ها رو آوردم.
ایوب پیاده شد و با ظرافت، جوری که نوک برگ‌ها به دستش نرود، سعف‌ها را پایین آورد.
- سبزا رو آوردم که اذیت نشی.
- ممنون یوما. یوعان؟
- لا، ممنون!
- تو بازار شادگان شنیدم قراره فردا بیارن اهواز. انگار اولی رو می‌آرن اهواز، بعد می‌برن تهران.
چهرۀ ام‌نرجس در هم رفت. هنوز آن قدر که باید نبافته بود. می‌دانست نمی‌رسد به اندازۀ نیاز ببافد، آن هم با این دست.
- ایوب، یوما! می‌تونی منو ببری نخلستون زارطعیمه؟
- ها! می‌تونم. اگه کارش داری سریع بریم، تا از نخلستون نرفته.
***
ام‌نرجس و ایوب وارد نخلستان شدند. زار طعیمه زیر سایۀ نخل نشسته بود.
-‌ها ام‌نرجس؟ خیره! این طرفا؟
- خیره زایر!
ام‌نرجس نشست.
- راستش زایر، نذر دارم، باید اداش کنم. می‌خوام اگه می‌شه، پول چند تا سبد رو پیش بگیرم.
چهرۀ زایر متعجب شد. اولین بار بود ام‌نرجس همچین درخواستی می‌کرد. تا آن موقع حتی از زایر نپرسیده بود که برای هر سبد چقدر پول می‌دهد.
- حقیقت منم دستم خالیه، ام‌نرجس! هرچی دارم، همین چند تا نخله. هنوز خسارت سیل رو نگرفتم. ایوب می‌دونه برای این کِشتم پول قرض کردم.
- می‌دونم زایر. می‌دونی که منم اگه نیاز نداشتم نمی‌گفتم.
- می‌دونم. حالا پول چند تا رو می‌خوای؟
- بیست تا. پنج تاش الآن آماد‌ه‌س. می‌دم ایوب بیاره. بقیه هم ان‌شاءالله هفتۀ آینده.
- خوش! نمی‌تونم روتو زمین بزنم.
زارطعیمه دست در جیب دشداشه کرد و دسته‌پول کش‌بسته‌ای درآورد و چهار برگ پول جدا کرد.
_ بگیر ام‌نرجس! اینم دویست تومن.
ام‌نرجس پنجاه‌تومانی‌ها را از زایر گرفت، تشکر کرد و بلند شد.

باد سردی به صورتش می‌خورد. ایوب همان طور در حال حرکت حرف می‌زد، اما نه باد می‌گذاشت صدا واضح برسد، نه ام‌نرجس حواسش آنجا بود. معمولا تلویزیون نگاه نمی‌کرد، اما شب قبل با کنجکاوی چندین بار روی تلویزیون زده بود که تصویر بیاید و ببیند هق‌هق گویندۀ خبر برای چیست. تصویر اول را که دید، متوجه نشد. تصویر دوم انگار که کابل برق باشد، ام‌نرجس را از جا پرانده بود. تصویر همان مرد بود با همان لباس و اتفاقا در جریان سیل پارسال. تا نیمه شب نم‌نمک اشک ریخته بود و زیر لب برای خودش دم گرفته بود: «نخل بلند ووی! نخل بلند ووی!»

موتور ایستاد. از پشت موتور پایین آمد:
- ممنون یوما! پس خرید یادت نره! جنس خوب بخر مادر! بو کن، ببین تازه باشه.
- می‌خرم، چشم! اما همۀ اینا رو چطور می‌خوای ببری؟
- می‌برم یوما! باید ببرم؛ نذرمه.
- خودم می‌برمت، ولی آخه اینا سنگین‌اند. چطور می‌خوای بعدش بلندشون کنی؟!
- خدا کریمه. فقط یوما دیر نیا! ببخشید تو رم زحمت می‌دم، ولی دیر نیا!

هوا داشت روشن می‌شد. ام‌نرجس نمازش را خوانده بود و نشسته بود دم در. بی‌تاب بود. تندتند سیگار را می‌تکاند، با نوک انگشت پیشانی‌اش را می‌خاراند، شیله را دور سرش محکم می‌کرد. داشت عبایش را می‌تکاند، که ایوب رسید:
- سلام یوما!
- صباح‌الخیر!
- بریم یوما! دیر می‌شه.
ایوب وسایل را پشت موتور گذاشت. ام‌نرجس سوار شد و کف موتور، پیش وسایل نشست. کبریت کشید. باد کبریت را خاموش کرد. کبریت بعدی را کشید، دستش را سپر باد کرد و سیگار را گیراند. افکارش هم با دود سیگار جاری شدند...

مرد و همراهانش در چندین ساعت، آب خانه را خالی کرده بودند. خانه که خالی شده بود، مرد رو به ام‌نرجس گفته بود: مادر راضی هستی؟
ام‌نرجس چای آورده بود و دلّۀ قهوه را بار گذاشته بود.
- بفرمایید، خسته نباشید! الآن قهوه هم می‌آرم.
- نه مادر! لازم نیست، دیره. خیلی کار داریم.
- قهوه رو بخورید یوما! بار گذاشتم. خیلی وقته تو این خونه مهمان قهوه نخورده.
- ان‌شاءالله یه وقت دیگه مادر! ما باید برگردیم، کار زیاده. به موقعش می‌آییم، قهوه هم می‌خوریم.
وقت خروج، برگشته بود و از ام‌نرجس خواسته بود حلالش کند. ام‌نرجس پرسیده بود، چه چیزی را باید حلال کند؟ مرد با حالتی که بی‌تظاهر شرمسار بود گفته بود: «باید زودتر می‌اومدیم.»
پیشانی ام نرجس از شرم خیس شده بود و سرش را پایین انداخته بود.

امروز هوا سردتر بود. سرمای جنوب همیشه آخرهاش سوزدار می‌شود. موتور در چاله‌های جاده خاکیِ بحاث به شادگان و شادگان به اهواز بالا و پایین می‌رفت. ام‌نرجس پَرِ شیله را در گودی چشم فروبرد و اشکش را پاک کرد.
ایوب ام‌نرجس را در تقاطع خیابان مسلم پیاده کرد.
- ممنون یوما!
- ممنون الله یوما! همین رو که بری بالا، دو کوچه جلوتر، خیابون نادریه. جمعیت اونجاس. ببخشید، جلوتر نمی‌شه رفت.
-نه یوما، خوبه. ببخشید اذیت شدی. فی امان‌الله!
ام‌نرجس وسایل را یکی‌یکی آورد تا تقاطع نادری و بساطش را همان کنار خیابان اصلی، پشت موکب بزرگی پهن کرد.
کارون از هر روز خروشان‌تر بود. جمعیت، اما مواج‌تر از کارون به سمت چهاراه حرکت می‌کرد.
_ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز...
ابتدای جمعیت داشت به ام‌نرجس می‌رسید. بساطش آماده شده بود.

جمعیت پهنای خیابان نادری را پوشانده بود. خیلی‌ها به پهنای صورت گریه می‌کردند. آسمان آبی‌تر از همیشه بود. پرچم‌های بلند ایران و قبیله‌های عشایر، جابه‌جا آسمان را وصله‌دار کرده بودند. جمعیت در چهارراه نادری یزله می‌کردند و شعر می‌خواندند.
لابه‌لای جمعیت، ام‌نرجس دله را تکان می‌داد و بلند می‌گفت: قهوه! قهوه!

انتهای پیام/ ۱۲۱

نظر شما
پربیننده ها