«پی تی اس دی»؛ داستانی کوتاه از جایزه ادبی یوسف

داستان کوتاه «پی تی اس دی» در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۵۸۹۸۰
تاریخ انتشار: ۰۷ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۲:۰۰ - 28May 2021

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «پی تی اس دی» عنوان داستانی کوتاه به اسما دلبری است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

مردی که یک خالکوبی پت و پهن، پشت دست چپش دارد و قدش از دستگیره های اتوبوس هم بالاتر رفته است، می زند زیر گوش یاسین، پسر انار خانم. یکهو چند نفر، مثل شوالیه های نجات بخش که ناگهان توی سرزمین های در حال فروپاشی ظهور می کنند، می روند جلو و سینه هایشان را کفتری می کنند. یک نفرشان ویلچر را عقب می کشد و پیراهنش را که از زیر آن یک تیشرت سفید و خیس از عرق به تن دارد، در می آورد. یاسین را باد می زند و بلند می گوید: کِسی همراه ای آقا نیس اینجِه؟

بعد شانه هایش را می مالد. سر یاسین به یک طرف کج شده است و صدای خس خس های ناجور سینه اش به قدری بلند است که وسط تمام سروصدا ها باز هم می شود آن را شنید.
بقیه هم با آن مرد، که حمله ور شده است و دارد همزمان چند فحش ناجور می دهد درگیر می شوند. انار خانم، آشفته و اشک ریزان، مثل پرنده ای که نتوانسته باشد شیشه را تشخیص بدهد، چند بار می خورد به میله ای که دستگاه «من کارت» به آن متصل است.

بالاخره از زیر میله رد می شود که خودش را برساند جلوی اتوبوس اما همان جا سستی زانوهایش پهنش می کنند کف زمین و مجبور می شود برای بلند شدن، چادرش را از سر و زیر زانوهایش بردارد و دوباره حجاب بگیرد. به نظرم، هم انار خانم و هم پسرش، از لحظه سوار شدنشان توی اتوبوس تا همین چند دقیقه پیش، خیلی بی دست و پا، غیر قابل تحمل و اضافی می آمدند اما حالا که یاسین توانسته بود یک کار بزرگ انجام بدهد، قضیه کمی متفاوت می شد. انار خانم اسپری آسم یاسین را از جیب بغلی کیفش می آورد بیرون و می گیرد جلوی دهان پسرش. اتوبوس پر شده است از همهمه، مثل عصرهای شلوغ جمعه بازار های میامی. خیلی ها از جایشان بلند شده اند تا هم بتوانند صحنه را با جزییات بیشتری ببینند و هم بتوانند تحلیل های قانع کننده تری را برای پکرهای دهان باز، دست و پا کنند.

وسط درگیری و طعنه زدن ها، یاسین که حالا حالش بهتر شده است، پسر چهار پنج ساله رنگ پریده و لرزان را می گذارد روی پاهایی که دیگر سالهاست حسشان نمی کند. پسرک تمام درماندگیش را می ریزد توی آغوش امن یاسین و می زند زیر گریه. داد و فریاد ها که بلندتر می شوند، راننده از خلسه مجسمه مانندش می زند بیرون. طوریکه یکهو وسط خیابان شریعتی، می زند روی ترمز و مرد بلند قد را که هنوز دست بردار نیست، با تهدیدهای خودش و دیگران می اندازد بیرون. انار خانم با گوشه چادر، اشکهایش را از روی صورت سرخش پاک می کند و رو به همه کسانی که پا در میانی می کنند و یا در حال تاسف خوردن هستند می گوید: الهی جدم هدایتش کنه. صلوات بفرستین. زمزمه ای خوش آهنگ، دهانهای نیمه باز و چشمهای گرد شده را به خودشان می آورد.

یک پسر نوجوان و ساده پوش که دستش را از میله صندلی گرفته و هنور ایستاده است می گوید: آقای راننده؛ فک کنم واقعا بچش بودا !!

صدای در هم و اعتراض آمیز یکی دو نفر، همزمان بلند می شود که می گویند: تو ای چیزا حالیت نِمِرِه، خدا خیر او معلوله رِه بده که فهمید او بِچِه بی گناه از او مرتیکه نیس.

راننده که حالا اتوبوس را روشن کرده است، خشم سر رفته از چهره اش را حواله آینه جلو می کند و می گوید: خدا لعنتشان کنَه. نباشن ای مادر پدرایی که بِچِه ها شان رِه عمدا ترک موکونن تو ای اتوبوسا. روز نیس که همکارای مو نگن از ای اتفاقا اُفتِده براشان. داداش چند تا ایستگاه جلوتر، میدون مادر کِلانتری دِرَه ایستگاهه مو نیستا ولی نِگَه مِدِروم پیادَه بِشِن بوبورین تحویلش بِدن.

انار خانم دستی به سر و صورت پسرش می کشد و اطمینان حاصل می کند که حالش خوب باشد. بعد ویلچرش را می کشاند نزدیک صندلی خالی ای که خودش می خواهد بشیند. پسر بچه را از روی زانوهای او بر می دارد و می نشاند کنار خودش. نیمه بدن انار خانم را که توی چادر پنهان شده است میبینم. انگار دارد پسرک را بغل و نوازش می کند. راننده از توی آینه جلو همه چیز را زیر نظر دارد.
یک نفر که نمیبینمش بلند می گوید: حاج خانم بوپورس. بیبین آدرسه خِنَشانه مِدِنَه؟ یا تو جیباش چیزی دِرَه که چیزی سر در بیِری؟
یاسین می گوید: نه، هیچ چی.
یک مرد قوی هیکل که دستش را از میله گرفته است و می خواهد ایستگاه بعد پیاده شود، رو به یاسین می گوید: چی جوری فهمیدی بِچه از او نیس؟

یاسین که هنوز نتوانسته ام صورتش را دقیق ببینم ولی از صدایش متوجه می شوم که خیلی پکر شده است می گوید: کار خداس دیگه، چی بگم؟ سوار که شدیم، دیدم اولش جدا نشسته بودن. پسر بچه یه گوشه خودشو جمع کرده بود. آدم فکرش مشغول می شه دیگه. بعدم اون مرتیکه اومد کنارش نشست، تو گوشش وزوز کرد و بعد یهو صمیمی شد باهاش. پسرم،پسرم راه انداخت. این طفلیم مات و گیج مونده بود باید چکار کنه؟ رفتم جلو، دیدم بچه آروم اشک می ریزه، می گه تو که بابام نیستی. بقیشو که می دونین.

صدای راهنمای اتوبوس، مردی که سوال پرسیده را به خودش می آورد.
-اندیشه ده ممیز یک
مرد سری تکان می دهد و بعد با چهره ای که یکهو بی تفاوتی تویش ریخته شده باشد، «من کارتش» را می زند به دستگاه و بدون هیچ واکنش دیگری می رود بیرون.
پیرمردی به زحمت از جایش بلند می شود و می گوید: حقیقتش مو باید دو ایستگاه قبل تر پیادَه مِرِفتوم منتها دلوم شور ای بِچَه رِه مِزد. الان دیگَه خیالوم راحت رِفته.
بعد رو به پسر می گوید: فقط خدا بهت رحم کِردَه بِچَه جان.
راننده با کلافگی زیاد می گوید: بیا برو حاج آقا. امروز هزار تا بلا به سروم اِمِدَه. همیجوریشم، مو زیاد تاخیر کِردوم. جِریمَه موروم. بیا برو.
انار خانم می گوید: تا مادر و پدرش و پیدا نکنم ولش نمی کنم. خیالت راحت. پیر مرد همین طور که پایین می رود می گوید: خدا خیرتان بده. دوره خرابی رفته.

کمی بعد، صدای خنده های انار خانم و پسر بچه، هاله ای از لبخند و آرامش را می نشاند توی چهره های در هم مسافرین. کیسه های خریدشان جلوی پاهایم را آن قدری تنگ کرده است که به زور می توانم انگشتانم را تکان بدهم. زانوهایم درد گرفته اند و حسابی پکر شده ام اما نمی توانم کاری بکنم. انار خانم پیشانی پسرک را می بوسد، بلندش می کند تا دوتایی برگردند و بنشینند کنار من. راننده می گوید: حاج خانم تو اتوبوس در حال حرکت که راه نِمِرن. الان میفتِن کج و کولَه مِرِن ها.

انار خانم می خندد، نیم چرخی می زند و با اشاره سر، دستش را که از میله صندلی گرفته است، نشان می دهد و می گوید: مگه نمیبینی محکم گرفتم پسرم؟ نترس.
از زیر میله رد می شوند و انار خانم پسر بچه را می نشاند روی صندلی و خودش کنار کیسه ها چمباتمه می زند. از توی یکی از کیسه ها یک جعبه باز نشده بیسکوییت را بر می دارد. به زحمت بازش می کند و چند بیسکوییت می گذارد توی دستهای پسربچه ، بعد به من تعارف می کند. دستش را که پس می زنم جعبه را می گذارد سر جایش و پسر بچه را بغل می کند و می نشاند روی پاهایش. رنگ صورت پسربچه که دلم آن قدر ها هم برایش نسوخته است، حسابی پریده به نظرمی رسد. طوریکه با رنگ خرمایی موها و اندام لاغرش، هنرمندانه جور شده است. یاسین ویلچرش را به زحمت و با کمک یک نفر دیگر می چرخاند سمت ما و بعد برای بچه شکلک در می آورد و او را می خنداند. پسربچه که وول خوردنهایش تمام شدنی نیست از روی پاهای انار خانم بلند می شود و توی راهرو می دود تا برسد به یاسین.

تماشای موهای زبر و تنک زیر چانه انار خانم یک عق نیمه نصفه را می سراند تا زیر چانه ام. تحمل دیدن صورت قرمز و چروک و خمیری اش را ندارم. انار خانم با کمی ناله می گوید: خدا می دونه جا مونده یا عمدا ولش کردن! خدا رحم کرد یاسینم فهمید وگرنه معلوم نبود چی می شد.
- ایستگاه مخابرات.

سرم را برمیگردانم تا متوجهش کنم که دیگر تمایلی به ادامه صحبت ندارم. برایم اهمیتی ندارد. بچه های زیادی، هراسان و تنها توی کوچه پس کوچه ها و خیابان های مشهد می چرخند. اصلا توی حرم به آن کوچکی که مثلا پر است از امنیت، آرامش و کلی خادمین آموزش دیده، هر روزچندین بچه، گم یا به عمد رها می شوند. خاصیت شهرهای بزرگ همین است. با خودم تصور می کنم هر بچه ای که گم می شود مثل یک تکه جورچین است که ازتصویر اصلی جورچین خودش کم می شود و به تصاویر جورچین های یک نفر دیگر اضافه. شاید برای همین است که بخشی از دنیا، این قدر درهم و غیر قابل تحمل است.

یکهو انار خانم دستش را می گذارد روی زانویم و می گوید: پسرم موقع جنگ یکم ترسو شد. اول نبود ها، خیلی شجاع بود. یه محله، دهنش وا می موند جلو غیرت و شجاعت پسرم. بعدا که ترکش خورد، ترسو شد.اومد عقب، دلش نمی خواست رفقای جبهشو تنها بذاره اما توان برگشتنم نداشت. همش کابوس دست و پاهای قطع شده و ازین چیزا می دید. حالتو بد نکنم دخترم!....چیزی فاصله نیفتاد که ترکشش جابه جا شد. شد ویلچری. کابوسای شبانش تموم شدنی نبود. هنوزم میبینه. دکتره مغزو اعصاب بردمش. گفت: اختلال...نمی دونم چی چی.
کمی فکر می کند اما یادش نمی آید و لنگ لنگان جملاتش را سر هم می کند: وقتی یه حادثه بد، درب و داغونت می کنه. مرغ پر کنده می شی، مضطرب... نا خواسته هی یادش میفتی. هی ادامه داره.آها!... مرض استرس بعد از سانحه. دکتره می گفت اختلال روانیه.

همین طور که دستش را توی هوا پیچ و تاب می دهد، می گوید: خدا برا دشمنتم نیاره، زندگیتو بهم میریزه.
آه جانسوزی می کشد و می گوید: فقط خدا می دونه جنگ چه بلاهایی که سر آدما نیاورده...این خوبشونه، دوستای دیگشو اگه ببینی دلت آتیش می گیره. بعد پوزخندی می زند، کمی مکث می کند، با لبخندی به پسرش نگاه می کند و جوری که انگار می خواهد غم انگیزی خاطراتش را فراموش کند می گوید: الانم الاف و یه لا قبا. می شینه خونه، هی نق می زنه به جون من که ننه، بادمجونا رو کم ریختی...سرکش زیاد شد....لیته هات مشتری ندارن....حقوق بنیادشو میگیره ها منتها ماه به ماه چیز میز می خره بسته بندی می کنه می ده به نیازمندا. می گه من که نیاز ندارم. اگه خودم بگیرم بخورم، نفرین اون گور به گور شده ها می گیرتم، اونوقت می میرم، مادرم تنها میشه.

همین طور ادامه می دهد. نمی دانم چرا انار خانم سفره دلش را برای من باز کرده است؟ اما من خودم را خوب می شناسم. حوصله هم کلام شدن با اینجور آدمها را ندارم. دوست دارم فقط به افشین فکر کنم.به اینکه فردا، کجا برویم که بیشتر خوش بگذرد؟ به اینکه بالای کوه، کدام طعم تنباکو بیشتر می چسبد؟ اما نمی توانم. ذهنم درگیر می شود. نمی دانم به افشین پیشنهاد کنم که برود دکتر یا نه؟ با خودم تصور می کنم که آدم هایی مثل افشین و یا یاسین چطور شب ها خوابشان می برد؟ یاد آوری این طور صحنه ها چقدر حالشان را خراب می کند؟ تا کی خودشان یا اطرافیانشان می توانند تحمل کنند؟

به انار خانم زل زده ام اما تمام فکرم پیش افشین است. افشین بعد از تصادف وحشتناکش که باعث شد ماه ها درگیر باشد، حالا مدت هاست که می ترسد رانندگی کند و هر بار که می خواهد تلاشش را بکند تا دوباره پشت فرمان بنشیند، رنگش بدجوری می پرد. حسابی عرق می کند و نفسش بند می آید. لابد او هم باید برود دکتر!. گوشی را از جیبم بیرون می آورم. موزیلا را باز می کنم و می نویسم اختلال استرس بعد از سانحه...اولین چیزی که میبینم حروف اختصاری است. پی تی اس دی. صفحات را کمی بالا و پایین می کنم. بارها علایمی که می خوانم را توی افشین دیده ام. حس می کنم باید با او در این مورد حرف بزنم.

هجوم پرتوهای آفتاب، بدجوری چین وسط پیشانی ام را عمیق تر کرده است. کمی خودم را جا به جا می کنم و یک سان کوتاه از همه میبینم. دیگر خبری از درگیری و آشفتگی های چند دقیقه پیش نیست و همه چیز عادی به نظر می رسد. خیلی ها هم که تازه سوار شده اند حتی به ذهنشان هم نمی رسد که این اتوبوس چه ماجراهایی را تو سینه اش دفن کرده است. اتوبوس پر شده است از چهره های خسته و درهم. بوی عرق با هر تکان خوردنی بیشتر پخش می شود. زنها توی هم وول می خورند و چند مرد، کمی آن طرف تر، سر خیانت های حکومتهای دوره های مختلف با هم بحث می کنند.

حسابی پکر شده ام. توی دلم، مدام به امیر فحش می دهم که ماشین را وسط خیابان رها کرده است تا با دوستانش بروند کویر. زانو هایم درد مختصری گرفته است. کیسه های خرید حاج خانم که رب و روغن و ماکارونی هایشان واضح دیده می شوند عصبیم کرده است. به مسافران خیره می شوم و به این فکر می کنم که هر کدامشان می توانند چقدر داستان و حرف برای گفتن داشته باشند. تمام راهرو پر شده است از آدمهای خسته ای که دارند برمی گردند توی سوراخهایشان. قطعا نصفشان جلوی تلویزیون خوابشان خواهد برد. زنی که کنار من ایستاده و از دستگیره ها گرفته است با هر تکان خوردنی یا کیفش یا یک طرف بدنش می خورد به من و بیشتر به همم می ریزد.

-ایستگاه فلاحی یک ممیز چهار
به ایستگاه بعد که می رسیم، با باز شدن در چند نفس عمیق می کشم تا حالم بهتر شود. خیلی ها می روند پایین.یکهو انار خانم بلند می شود و دست یک زن چادری را که شکمش زیادی جلو آمده است می گیرد. می نشاند روی صندلی خودش و میگوید: مادر ببخشید ندیدمت وگرنه زودتر بلند می شدم. خودت و بچت هلاک شدین لا بلای این جعیت و الکلنگ بازی این اتوبوس.
زن که کمی رنگ صورتش پریده و با دست دیگرش کمرش راماساژ ملایمی می دهد، پاهایش را به زحمت از روی کیسه های خرید رد می کند، می نشیند و می گوید: خدا خیرتون بده. داشتم پس می افتادم. زانوهایم را کمی ماساژ می دهم و از شدت ناراحتی محکم می کوبم به کیسه ها و بعد زل می زنم به انار خانم که دارد نگاهم می کند. خستگی و کمر نیمه خم شده اش را که می بینم بلافاصله می گویم: حاج خانم عمل زانو داشتم. نمی تونم زیاد واستم وگرنه بلند می شدم شما بشینین.

با همان حالت لبش را می گزد و می زند پشت دستش و می گوید: خدا مرگم. دختر به این جوونی...
ادامه می دهد اما من حوصله اش را ندارم و وانمود می کنم که چیزی نشنیده ام. خوب می دانم که کاملا سالم هستم و حتا ده درصد چربی اضافه هم ندارم که بخواهد بار اضافه ای شود روی مفاصلم اما این صندلی خودم است و من حق دارم که تا آخر مسیر، روی آن بنشینم. به ایستگاه بعد که می رسیم اتوبوس یکهو خالی می شود. طوریکه همه نشسته اند و صندلی ها یکی در میان خالی هستند. بهتر می توانم نفس بکشم و یک شادی کوچک می خزد زیر پوستم. انار خانم، دست زن حامله را می گیرد و همان دو قدم تا در خروجی را همراهیش می کند. بعد دوباره می نشیند کنار من.

انار خانم از پسر جوانی که دارد از سمت ما پیاده می شود تشکر می کند.همان پسری که اول، کیسه های خریدشان را گذاشت توی اتوبوس و بعد پسر معلول انار خانم را روی نصف کولش انداخت و آورد بالا. یک نفر دیگر هم ویلچر را آورد. یادم می آید به زحمت سوار اتوبوس شدند. صدای اعتراض کسی که نمی دیدمش به بقیه جرات اظهار نظر داد. مرد گفت: چرا وقت بقیه رو می گیرید؟ امثال شماها باید با آژانس جابه جا شن. پسر انار خانم همان لحظه از همه عذرخواهی کرد و سوار ویلچرش شد و رفت سه دفعه «من کارتش» را چسباند به دستگاه. پسر جوانی که کمکش کرده بود گفت: آقا نمی خواست. خودم میزدم کارتمو. یاسین گفت: هفتصدو پنجاه کیلو بار و انداختی پشتت، حالا من هفتصدو پنجاه تومن کشیدم. خیلیه؟ شرمندم نکن. دست گلت درد نکنه.

پسر جوان هم لبخندی زد و دستش را به نشانه تشکر گذاشت روی شانه یاسین و نشست.
بعد انار خانم آمد کنار من و گفت: ببخشید دخترم، اذیت نمی شی کنارت بشینم این خریدامم بذارم؟ بارم زیاده، این صندلیم دم دره! راحت تره این جوری.

با بی حوصلگی و طعنه گفتم: حاج خانم،چه خبره؟ جهاز می برین؟ جلو پامونو میگیرین که...خندید و گفت: میذارم جلو پای خودم اذیت نشی دخترم. بعدشم، نگو حاج خانم بگو انار....قهقه ای زد و گفت: هر وقت خودمو معرفی می کنم به کسی، خندم می گیره. انقد قرمزبودم تو بچگی که ننه بابای خدا بیامرزم اسممو می ذارن انار.
لبخند طعنه آمیزی زدم و زل زدم به پسرش که می خواست جای مناسبی برای خودش پیدا کند. انار خانم کمی بلند گفت: یاسین، مادر جات خوبه؟

پسرش گفت: فکرتو مشغول نکن.
نگاهم را توی فرازو فرود های صورت و اندام یاسین که پسر بچه را روی زانوهایش گذاشته و دارد ویلچرش را عقب و جلو می کند، می چرخانم. یاسین می گوید: ویلچر سواری خوش می گذره؟ از ماشین بهتره مگه نه؟. مادر و پسر، هر دو کمی چاق و خنده رو به نظر می رسند. کمی بعد یاسین با پسرک می آیند سمت ما و می گوید: مادر، این پسر جوونه رفت؟ خواستم تشکر کنم ازش دوباره.

انار خانم می گوید: من جای تو تشکر کردم.
یاسین پسرک را می سپارد به مادرش و کمی با دستها و گردنش ور می رود که معلوم است به خاطر خستگییست. می گوید: مادر اینبار من حساب کردم، دفعه بعد نوبت خودته.

انار خانم می خندد و رو به من می گوید: آره ارواح عمه نداشتش. من کارتمو گرفته پس نمیده پیر پسر.
مرد اخم هایش را می اندازد توی هم و می گوید: حالا که این طوریه می رم حاج مملی رو می گم بیاد خواستگاریت. من لااقل یه بار تا سفره عقد رفتم. چکار کنم دختره پشیمون شد؟ ولی مملی چی؟ از اول چشاش دنبال خودت بود.
انار خانم با مخلوطی از غیظ و لبخند، نیم خیز می شود و دستش را از روی میله عبور می دهد و می زند پشت گردن پسرش و می گوید: گم شو پسره خل. همین مونده من اون کچل بدریخت و بگیرم.

پسرش با خنده می گوید: مگه بده؟ خوشت نیومد، ترشی می ندازیش! به همین یه درد که می خوره... بعد کمی مکث می کند و می گوید: نه ولش کن پشیمون شدم. زیادی پیره جا نمیفته. گوشتش ترد نیست. بد مزه میشه.
به پسر بچه که چشمانش گرد شده است و دهانش باز، نگاه می کنم و یکهو می زنم زیر خنده و یاسین زل می زند توی چشمهای من. نمی دانم چه می شود که گونه هایم سرخ می شوند و بی اختیار می گویم: سلام.

لبخندی می زند و می گوید: علیک خواهرم. سرش را پایین می اندازد. کمی ویلچرش را عقب تر و نزدیک شیشه اتوبوس می کشد و می گوید: مادر، دو تا ایستگاه دیگه مونده ها. حواست باشه.
انار خانم می گوید: حواسم هست.
چشمانم درشت می شوند و می گویم: شما که نزدیک ترین به شیشه اتوبوس. به مادر می سپرین؟ شاید دیدشون خوب نباشه.

انار خانم دوباره می خندد و می گوید: نه برعکس. این قراضه رو باید بدم ضایعاتی یکی دیگه بگیرم. یه چشمش مصنوعیه. اون یکیم یه ذره کم سویه مادر.در عوض چشای من تیزن الحمدالله.
نحوه ارتباطشان برایم کمی عجیب و جذاب به نظرم می رسد. سعی می کنم بدون اینکه مرد بفهمد چشم مصنوعیش را تشخیص بدهم.می گویم: پس از کجا فهمید دو تا ایستگاه دیگه پیاده میشین؟
می گوید: صدای این زنه رو نمیشنوی مگه؟ هی میگه ایستگاه فلان، ایستگاه بهمان؟
می گویم: آها! صدای ضبط شده راهنما رو میگید. پسربچه دستش را جلو می آورد و می گوید: بازم بیسکوییت می خوام.

انار خانم کیسه های جلوی پایش را کمی جابه جا می کند و جعبه بیسکوییت را می دهد به او و رو به من می گوید: مادر، ببخشید اذیت شدی. راستی! دخترم اگه بخوام دنبال کارای این گل پسر باشم نمی تونم این کیسه هارو بکشونمشون این ور و اون ور. سختمه. نیازمندی چیزی میشناسی ببری؟

برقی می افتد توی مردمک های چشمانم. نگاهم را روی فراز و فرود های کیسه ها که محتویاتشان را بارها از نظرم گذرانده ام می سرانم. می شمارمشان. پنج بسته.

بلافاصله ژنهای پدریم فعال می شوند. سعی می کنم ذوقم را نشان ندهم و خیلی تند می گویم: آره! نیازمندای زیادی میشناسم. ثواب داره.
انار خانم و پسرش که کمی از سرعت پاسخ دادنم جا خورده اند، یک براندازغیر منتظره از من می کنند و بعد پسرش با کمی تپق می گوید: بله! ممنون میشیم ببرید. چند بار از صبح رفتیم خونه و برگشتیم هی ورداشته و گذاشته. مادرمو میگم. کمرش جواب نمی ده دیگه.

انار خانم با نگاه پر افتخاری به پسرش می گوید: قربونت برم پسرم. خودت این کیسه های سنگینو می ذاشتی رو پاهات که! تو داغون کردی خودتو.
پسرش لبخندی می زند و می گوید: آها! ببین! هم چین بی مصرفم نیستما. چرخ خریدتم.

توی ذهنم محتویات کیسه ها را با افتخار به مادروپدرم نشان می دهم و می گویم: این هم شکار امروز من. حس خوبی خودش را می کشاند زیر پوستم و کم کم، یکی در میان به جمله های انار خانم و پسرش کم محلی می کنم. روحم از تنم جدا می شود و لابلای مسافران و توی یخچال و آشپزخانه چرخ می خورد. با خودم تصور می کنم گذراندن این روز سگی، ارزشش را داشت.

به خودم که می آیم متوجه می شوم انار خانم دستش را گذاشته روی دستم و دارد از من تشکر می کند که کارش را راحت تر کرده ام و خداحافظی می کند. نیم خیز می شوم و دستم را کمی بی تفاوت از زیر دستش می کشم بیرون و می گویم: خدانگهدار.

یکی دونفری که می خواهند سوار شوند کمکشان می کنند تا بروند پایین. چون دلم نمی خواهد با خودم کلنجار بروم که کمکشان کنم یا نه، سرم را برمی گردانم سمت شیشه.

در که بسته می شود و خیالم راحت می شود که حالا با حرکت اتوبوس از آنها دور شده ایم، با حرص زیادی دستانم را توی کیسه ها می چرخانم. سرمای مرغهای توی بسته ها دلم را گرم می کند.

ایستگاه بعد پیاده می شوم و کیسه ها را به زور می کشانم سمت ماشین که کنار یک درخت پارک شده است. همانجایی که برادرم گفته بود. می گذارمشان روی کاپوت ماشین و سوییچ زاپاس را در می آورم. بعد زنگ میزنم به برادرکوچکم و به او اطمینان می دهم که ماشین را پیدا کرده ام و حالا می تواند با خیال راحت با دوستانش آفرود سوار شود و بروند وسط هر ناکجا آبادی که دلشان می خواهد.

دستانم را با افتخار می کشم روی کیسه ها و با زحمت می گذارمشان توی ماشین که صدای زنگ گوشی می آید. نور کمرنگ صفحه یک نوکیا می افتد گوشه یکی از کیسه ها. توی پوست خودم نمی گنجم. یک گوشی مجانی برای تماس ها و چت های مخفیانه ام با افشین پیدا شده که حالا خوشحالیم را کامل تر کرده است. بر می دارمش. نوشته صاحبخانه.

رد می دهم. روی حالت بی صدا تنظیمش می کنم و می گذارم توی جیبم تا سر فرصت سیم کارتش را عوض کنم. برایم اهمیتی ندارد که پیرزن بفهمد و زنگ بزند. توی مسیر برگشت، فقط افشین با لبخند های زیبایش می آید جلوی چشم هایم. با خودم تصور می کنم که به هیچ وجه نباید اتفاق های این طوری را برای او تعریف کنم چون نمی خواهم به بخشی از من که متعلق به خودم است دسترسی پیدا کند. بخشی که دلم می خواهد، طبیعت بکر و وحشی اش را همین طور که هست حفظ کنم.

قطعا اگر بگویم، تصورات بدی از من در ذهنش شکل می گیرد و همه چیز را بهم می زند. حداقل تا اینجا که خیلی خوب پیش رفته ام. به خانه که میرسم همه کیسه ها را به زحمت می گیرم توی دستانم تا این همه افتخار را یکجا نشانشان بدهم. با غرور از آسانسور می روم بالا. در را که باز می کنم یکهو و با جیغ می پرم تو و به محض جمع شدن همه، بدون معطلی ماجرا را تعریف می کنم. پدرم با افتخار دستش را می کوبد روی شانه هایم و می گوید: دختر خودمی. یک آدامس از جیبم بیرون می آورم و می گذارم توی دهانم و با عشوه ای که کمی شکلک چاشنی اش شده است می گویم: درس پس میدیم استاد.

همه روی زمین پهن می شوند. تند تند همه چیز را می ریزند بیرون و یکی در میان تشویقم می کنند. از فرصت استفاده می کنم و می روم توی اتاق. در را می بندم تا با خیال راحت سیمکارتم را روی گوشی جدید بگذارم. بیست تماس بی پاسخ. طرف دست بردار نیست. دوباره زنگ می زند. کنجکاوی، لجوجانه واردارم می کند جوابش را بدهم. دکمه پاسخ را می زنم و فقط گوش می کنم. بغضش می ترکد و با التماس می گوید: الو...الو حاج خانم. تو رو خدا حرف بزنین. حاج خانم تو رو خدا هر جا هستین برگردین. حالا قهرید حرف نزنید حاج خانم ولی خدا رو خوش نمیاد با دل بزرگتون، مثل من بی حیا رفتار کنید. دیشب فقط پای نماز اشک ریختم.

بشکنه دستم که روتون بلند شد. پسرتون مردونگی کرد چیزی نگفت. این طلاها ده برابر اجاره یه سالتونه. کی اجاره خواست؟ غلط کردم. بخدا ازین دانشجویه شنیدم رفتین با پسرتون خونه سالمندان، گوشت تنم آب شد. تورو خدا. الو. به این دانشجو شهرستانیه گفتم بره. گفته شما اجازه دادین بیاد خونتون زندگی کنه.

کمی بعد، گریه، وسط خواهش ها تکثیر می شود و کلماتش دیگر قابل تشخیص نیست. گوشی را بی اختیار قطع می کنم و از لای در زل می زنم به پدرو مادر و خواهر کوچکترم. احساس می کنم دهانم تلخ شده است. می روم یک لیوان آب می خورم و بعد کنارشان می نشینم. یک خلا بزرگ دنباله دار، توی خودم حس میکنم. حالا دیگر محتوای همه کیسه ها توی آشپزخانه جا داده شده اند و من همین طور که با مادرم مرغ ها را تکه می کنیم در عالم خیال تصویر انار خانم را میبینم که از دسته های ویلچر گرفته و دارند با پسرش دور می شوند و توی یک هاله سفید محو. بعد به آن پسر فکر می کنم که کی قرار است به جورچین زندگی خودش یا کس دیگری بچسبد!؟ احساس می کنم باید مفاهیم دیگری را هم به زندگیم اضافه کنم. یکهو قیامت پرت می شود وسط ستون فقراتم.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها