به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «برگرد پیش من» عنوان داستانی کوتاه به قلم هلیا هنرور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران بهعنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید:
حاضر میشوم. پیراهن یاسیام را میپوشم؛ همان رنگی که بیبی میگفت باید شب عروسیام با مرضیه بپوشم. میگفت وقتی این رنگ را میپوشم، دشمنکورکن میشوم؛ و سریع آتش و اسفند میآورد و دورم میچرخاند و میگفت: چشم بد از یاسینم دور باشه.
دستی به موهای نه چندان زیادِ روی سرم میکشم. جلوِ آینه میروم. سرم را بالا نمیآورم و به آینه نگاه نمیکنم. با دستکش سفید دستانم را میپوشانم و شال کرمرنگ را دور گردنم میاندازم و راه میافتم. قبل از آنکه پا از خانه بیرون بگذارم، صورتم را زیر شال پنهان میکنم. مثل همیشه با چهرههای پر از سوال و تعجب روبهرو میشوم و مثل همیشه سعی میکنم بیتفاوت فقط از کنارشان عبور کنم، اما بیتفاوتی در ذاتم نیست. اگر بود که حالم این نبود.
پیرزن قدخمیدهای را با دو تا پلاستیک پر در دستش میبینم که با یک دختربچۀ کوچک دارند از خیابان رد میشوند. به سمتشان میروم. با صدای گنگم میفهمانم قصد کمک دارم. با کمی مکث و تردید، کمکم را قبول میکند. پلاستیک میوه و سبزی و گوشت را از دستش میگیرم. سنگین است. هر دو دستم درگیر است، و راه طولانی. شالم دور صورتم شل میشود و کمی که میرویم، میافتد. دختربچۀ همراه پیرزن که از اولِ مسیر با کنجکاوی نگاهم میکرد، چشمش به صورت بدون شالم میافتد و شروع به گریه میکند. پیرزن خجالت میکشد و میخواهد دختر را ساکت کند، اما نمیشود.
پلاستیکها را زمین میگذارم و از آنها دور میشوم. دواندوان به سمت خانه میآیم. انگار کنجکاوم من هم ببینم، آنچه را که دخترک دید و به گریه افتاد. به سمت آینه میروم. این بار به آن نگاه میکنم. جز خاک، چیزی روی آینه نمیبینم. با همان شال کرمِ دور گردنم آن را پاک میکنم. چشمم به عکس کنار آینه میافتد. موهای پرپشت خرمایی که روی چشمهای سبزم را پوشانده بود و پوست سفیدی که بیبی میگفت، نگاهش کنی لک میافتد. آینه پاک میشود. چه خوب که بیبی نیست تا صورت قهوهایام را با گوشتهای اضافه و ابروهای سوخته و یک چشم کور ببیند!
بیبی و مادر مرضیه قرار و مدار عقد و عروسی را برای آخر ماه گذاشته بودند، که جنگ تمام نقشههایمان را خراب کرد. موقعی که ساک جبهه را بستم، توی اتوبوس از شیشه مرضیه را دیدم که داشت گریه میکرد. دیگر او را ندیدم. سالها بعد به عنوان آزاده برگشت، اما هیچ کس منتظرم نبود. بیبی از خبر شهادتم دق کرده بود و مرضیه هم ازدواج کرده بود. من مانده بودم و جهنم تنهایی.
بعد از ظهر میشود. شب جمعه است. دلم برای خاک بیبی تنگ شده. جلوِ آینه نمیروم. شال کِرمرنگ را دور صورتم میپیچم و سر مزار میروم. سر خاک مادرم کسی نشسته است. نزدیک میشوم. رویش را نمیبینم. خانمی با چادر مشکی و یک پسر است. نیمرخ میشود. مرضیه است، کمی جاافتادهتر. پسر میدود. مرضیه داد میزند: یاسین! برگرد پیش من...
انتهای پیام/ 121