به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید محمدرضا پوراسماعیلی از فرماندهان لشکر ۸ نجف اشرف در دوران دفاع مقدس بود. او سال ۱۳۴۴ در نجف آباد متولد شد. روحیه انقلابی و حقطلبی او از دوران راهنمایی و با شدت گرفتن اعتراضات مردمی علیه رژیم پهلوی نمایان شد و یکی از نوجوانان فعال در تظاهراتها و پخش اعلامیهها بود.
۱۴ ساله بود که برای کمک به زلزله زدگان طبس به این شهر رفت. با پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته انقلاب شد و ضمن شرکت در اردوهای خدمت رسانی به یادگیری فنون نظامی پرداخت. با شنیدن اخبار جنگ در افغانستان آماده حضور در این کشور شد، اما شدت گرفتن درگیریهای کردستان او را به غرب کشور کشاند.
با شروع جنگ تحمیلی در قالب گروه ۴۰۰ نفرهای از نجف آباد عازم جبهه ذوالفقاریه شد. او به عضویت سپاه پاسداران درآمد. در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان پیاده از ناحیه پا مجروح شد. در عملیاتهای والفجر ۱، ۲ و ۴، خیبر، بدر و قادر فرمانده توپخانه لشکر نجف بود. بعد از عملیات والفجر ۷ به لشکر ۲۵ کربلا رفت و مسوول توپخانه این لشکر شد تا اینکه در عملیات کربلای یک بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
در ادامه خاطراتی از این شهید از زبان همرزمان و خانوادهاش را میخوانید.
فرماندهی شبیه رزمنده
مهدی صادقی همرزم شهید: در آبراههای جزیره، سنگرهای کمینی گذاشته بودند و مسئولیتش به عهده توپخانه بود. حجم آتش گاه خیلی سنگین میشد. محمدرضا پوراسماعیلی برای آنکه بچهها بین خودشان و فرمانده احساس جدایی نکنند هر روز را در یک سنگر میگذراند و با بچهها غذا میخورد.
عمل به قول
مادر شهید: این بار که دوباره میخواست برود جبهه، همسرش باردار بود. موقع رفتن گفت: «۴۵ روزه دیگر بر میگردم.» شب چهل و پنجم بود. همسرش تمام اتاق را پر از گلهای محمدی کرد و چشم انتظار نشستند، خودش و نوزادی که در راه داشت. مطمئن بود میآید، درست سر وقت! موقع رفتن با اطمینان گفته بود ۴۵ روز دیگر بر میگردد. فردای آن شب جنازهاش را آوردند.
شجاعت به قیمت اسارت
محمدرضا تعریف میکرد که عملیات والفجر ۴ را پیش رو داشتیم. جهت شناسایی موقعیت دشمن با یک دستگاه خورو تویوتا به سمت خط حرکت کردیم.
نزدیک خط مقدم که رسیدیم، به تعدادی مجروح برخوردیم. پیش خودم گفتم: «نیروها تا اینجا پیش روی کردهاند!» کمی جلوتر رفتیم تا رسیدیم به یک سو. از ماشین پیاده شده وارد یکی از سنگرها شدم. ناگهان دو عراقی را در سنگر دیدم، معطل نکردم و هر دو را به هلاکت رساندم. کم کم بقیه عراقیها در سنگرهای دیگر متوجه قضیه شدند.
سرم را از سنگر بیرون آوردم تا موقعیت را برای دور زدن ماشین بسنجم، بعد سریع سوار ماشین شده و دور زدم. عراقیها مرا به رگبار بستند و هر چهار چرخ ماشین پنچر شد، اما نجات یافتم. فاصله کمی تا اسارت داشتم.
سوژه خنده
مرتضی محمدی، همرزم شهید: اوایل جنگ که بنی صدر رئیس جمهور بود، نیروها از همه نظر در مضیقه بودند. حتی امکاناتی که بتوانیم خاکریز بزنیم نداشتیم.
در عملیات بدر قرار شد کانالی حفر کنیم. او فرمانده بود؛ امّا من از این جهت که با هم نسبت داشتیم و صمیمی بودیم مدام به او میگفتم: «محمدرضا بی عاری!» بعد کلنگی دادم دستش که او هم مشغول زمین کندن شود. از اتفاق سردار کاظمی هم همان وقت از آنجا میگذشت. وقتی سردار رد شد، کلنگ را زمین انداخت و گفت: «من همین لحظه را میخواستم.»
سردار حاج احمدکاظمی در جلسهی فرماندمان این موضوع را مطرح کرده بود که از او یاد بگیرید، خودش در کار کردن پیش قدم میشود و نیروهایش هم به دنبالش.
تا مدتها با هم به سوژهای که دستممان افتاده بود میخندیدیم.
شوخی و جدی جای خودش
محمدرضا خیلی شوخ بود، اما موقع کار که میشد بسیار جدی رفتار میکرد، حتی با من که شوهرخواهرش بودم. هر دو آمده بودیم مرخصی و داشتیم روی حیاط خانه قدم میزدیم. سیگاری چاق کردم که بکشم. رو کرد به پدرش و گفت: «اینو میبینی اینجا چطور سیگار میکشه؟ تو جبهه جرات نداره پیش من سیگار بکشه!»
نگاهش کردم و گفتم: «دوباره دور برداشتی؟»
انتهای پیام/ ۱۴۱