«ابراهیم رضاپور» رزمنده دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در البرز اظهار داشت: سال 1364 با معرفی علی فضلی بهعنوان فرمانده تیپ 10 حضرت سیدالشهدا (ع) حال و هوای تیپ عوض شده بود. ابلاغ دستور از فرماندهی کل سپاه مبنی بر انجام عملیات در تپه 85 منطقه فکه در شرق رودخانه دویرج توسط تیپ 10 نیز در این حال و هوا بیتأثیر نبود.
وی افزود: بچهها در سه محور کار کارشناسی را شروع کردند. من و دانش احمدی و تعدادی از بچههای دیگر کار شناسایی را در یکی از محورها انجام میدادیم. حاج قاسم اصغری هم برای شناسایی تخریب همراهمان بود. یک میدان مین بسیار فرسوده با سیمخاردارهای تکرشتهای نو در ابتدا و سیمخاردارهای حلقوی در انتهای آن از مهمترین موانعی بود که پیش رو داشتیم.
این رزمنده دفاع مقدس اضافه کرد: مسیری را برای باز کردن معبر انتخاب کرده بودیم که به سیمخاردارهای حلقوی انتهای میدان مین برخورد نکنیم. کار شناسایی تمام شد. ساعت دو نیمه شب با خواندن رمز عملیات و عبور از خط پدافندی لشکر 16 زرهی قزوین عملیات آغاز شد. مطابق برنامه به میدان مین رسیدیم.
رضاپور افزود: حاج قاسم به همراه یکی دیگر از بچههای تخریب شروع به باز کردن معبر کردند. تقریباً به انتهای معبر رسیده بودیم که سه رشته سیمخاردار حلقوی جلویمان ظاهر شد. یک حلقه زیر و دو حلقه دیگر روی آن قرار داشت و باید سریع از آن عبور میکردیم. حاج قاسم از دیدن سیمخاردارها متعجب شده بود، سرش را چرخاند و آهسته به کمکش گفت: سیمچین.
وی ادامه داد: او هم فوراً کولهپشتی خود را باز کرد اما هرچه گشت سیمچین را پیدا نکرد، متوجه شد که در ابتدای معبر جا مانده است. به حاج قاسم گفت: میروم تا آن را بیاورم. از قرارگاه با بیسیم مرتب فشار میآوردند که محورهای دیگر منتظر شما هستند. اصلاً زمان نداشتیم و باید سریع عبور میکردیم وگرنه محورهای دیگر تلفات سنگینی را متحمل میشد.
این رزمنده دفاع مقدس بیان داشت: حاج قاسم سرش را پایین انداخت، زمزمهای کرد و ناگهان از جا بلند شد و با سینهاش روی سیمخاردار خوابید. خشکم زده بود، گفتم؛ حاجی چهکار میکنی؟ چشمانش را به طرفم چرخاند و با صدای ملتمسانه و ضعیفی گفت؛ ابراهیم برو، بچهها دارند شهید میشوند. هرچه التماس کردم فایدهای نداشت.
رضاپور اضافه کرد: پای راستم را روی کمرش گذاشتم و با یک تکان خود را به آن طرف سیمخاردار رساندم. اولین نفری بودم که از روی او رد شدم، اشک از چشمانم سرازیر بود. کل گردان (حدود 150 نفر) از سیمخاردار عبور کردند بهطوری که در آن تاریکی شب بچههای وسط ستون دیگر فکر میکردند که پتویی روی سیمخاردار گذاشتهاند.
وی عنوان کرد: خط شکسته شد و حدود سه ساعت عملیات طول کشید. بچهها توانستند اهداف موردنظر را به تصرف درآورند و تجهیزات نظامی دشمن را منهدم کنند و تعدادی از نیروهای دشمن را نیز به اسارت خود درآورند. پس از پاکسازی منطقه و تصرف کامل هدفها، چون عملیات ایذایی بود، بنا به دستور فرماندهی کل نیروها باید پس از تخلیه شهدا و مجروحین از منطقه به خط پدافندی لشکر 16 زرهی عقبروی میکردند.
این رزمنده دفاع مقدس بیان داشت: از ناحیه کتف و کمر مجروح شده بود، نمیتوانستم حرف بزنم. با همان حال دانش احمدی را که از ناحیه شکم مجروح شده بود به عقب آوردم. به معبر که رسیدم یاد حاج قاسم افتادم و با خود فکر کردم که پیکرش را به عقب ببرم.
رضاپور ادامه داد: به سیمخاردارها رسیدم. در اولین نگاه پتویی به نظر میآمد که روی سیمخاردار کشیده شده بود. زورم نرسید بلندش کنم. تعدادی از بچههای تخریب را دیدم و به آنها اشاره دادم. از قیافهام ترسیده بودند، به طرفم آمدند و با هم پیکر حاج قاسم را از سیمخاردار جدا کردیم. تکههای ریزی از بدنش به سیمخاردار چسبیده بود.
وی خاطرنشان کرد: چشمانش کاملاً بیجان بودند و حرکت نمیکردند. هوا کمی روشن شده بود و بچهها به عقب بازگشته بودند. کمی به سمت عقب حرکت کردیم که ناصر دواری را دیدم. وی اولین نفری بود که به ما رسید. با پیامپی آمدند و باقیمانده بچهها را جمع کردند و به عقب بردند. حاج قاسم را نیز به بیمارستان منتقل کردند، از عجایب بود که زنده مانده بود.
این رزمنده دفاع مقدس گفت: وی حدود یک سال با زخمهای عمیق، سیستم عصبی آسیبدیده، بدن سوراخ سوراخ شده و تشنج دست و پنجه نرم میکرد. سال 1366 یک گروه 10 تا 15 نفره از گردان تخریب لشکر 10 جهت پاکسازی میادین مین منطقه سردشت عازم غرب کشور شد. دو روز بعد حاج قاسم به آنها پیوست و هنگام خنثی کردن، یکی از مینها منفجر شد و سر حاج قاسم از پیکرش جدا شد و به فیض شهادت نائل آمد.
انتهای پیام/