انتشارات مرز و بوم منتشر کرد؛

خلوص نیت شهیده «مریم فرهانیان» در توسل به امام رضا (ع)

شهیده مریم فرهانیان از مدافعان خرمشهری بود که در مرداد سال ۱۳۶۳ به شهادت رسید و خاطره توسلش به امام رضا (ع) توسط یکی از دوستانش منتشر شده است.
کد خبر: ۴۷۰۰۴۶
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۲۹ - 05August 2021

کفن پرماجرای مریمبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، به مناسبت سالروز شهادت مریم فرهانیان از زنان مدافع خرمشهر در ۱۳ مرداد انتشارات مرز و بوم روایت فاطمه جوشی، فرمانده بسیج خواهران آبادان از شهادت این شهیده را منتشر کرد که در ادامه می‌خوانید.

«گفتم: «می‌خوام برم مشهد. سوغاتی چی می‌خواین براتون بیارم؟» مریم گفت: «من هیچی نمی‌خوام.» گفتم: «بگو هر چی می‌خوای.» گفت: «برام یه کفن بیار.» گفتم: «ای بابا! تو بمیر، توی آبادان کفن مجانیه.» گفت: «نه. به خدا جدی می‌گم. این کفنو حتما به ضریح آقا بمالی، متبرک شه.» گفتم: «باشه. تونستم که حتما این کارو می‌کنم.»

ازشان خداحافظی کردم و رفتم. آن‌موقع فکر کنم دوازدهم مرداد بود که رسیدم مشهد. با اینکه بعد از مدت‌ها بود رفته بودم مشهد، ولی عجیب دلشوره داشتم. مثل همیشه که می‌رفتم امام رضا (ع)، خوشحال نبودم. آن روز گفتم بذار اول برم سوغاتی بخرم، یک‌دفعه می‌بینی وقت نشد.

رفتیم حرم، دیدم خیلی شلوغ است؛ گفتم: «یا امام رضا (ع) تو رو به خدا، منو شرمنده نکن. حالا مریم گفته اینو حتما به ضریحت بمالم.» باورتان نمی‌شود، انگار یکی راه را برای من باز کرد. خودم را رساندم به ضریح آقا، کفن را مالیدم به ضریح. فقط همان یک کفن را توانستم تبرک کنم. گفتم: «یا امام رضا (ع) مریم رو به آرزوش برسون.»

دلشوره‌ی عجیبی توی دلم بود. فردای آن روز یکی از بچه‌های سپاه زنگ زده بود و گفته بود: «اتفاقی افتاده، به جوشی بگین بیاد آبادان.» سر و ته کردم برگشتم آبادان. یک پارچه مشکی زده بودند در بنیاد که رویش نوشته بود: «شهادت خواهر مریم...» هنوز باور نداشتم. گیج بودم. رفتم خانه‌شان. مادر مریم شروع کرد به شیوه عربی شیون کردن. خودش را زد، گفت: «جوشی! کفنشو آوردی چه فایده!» آن‌موقع بود که دیگر باورم شد. بعد‌ها فهمیدم همان ساعتی که من کفن را برده بودم طواف داده بودم، همان لحظه مریم ترکش خورده بود. عجیب بود. ولی کفنی که برای مریم آورده بودم بهش نرسید.

چند سال بعد، سال ۷۵ پدرش به رحمت خدا رفت. بچه‌ها به من نگفتند. تا اینکه یک بار توی بازار، سمیرا خواهر بزرگ مریم را دیدم. قبل از آن خواب دیده بودم مریم با یک آقایی آمدند بیمارستان ملاقاتم. گفتم: «چقدر لباساتون شبیه همه!» گفت: «همون لباسیه که خودت برامون آوردی.» خواب را که برای سمیرا تعریف کردم، گفت: «حقیقتش پدرم به رحمت خدا رفت. چله‌اش هم گذشته، ولی کفنی که برای مریم آورده بودی، برای پدرم استفاده کردیم.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار