به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» خاطرات شفاهی آزاده خراسانی «محمود رعیتنژاد» یکی از ٢٣ رزمنده نوجوانی است که ماجرای دیدار او با «صدام» در سالهای اخیر زبانزد شده که مصاحبه و تدوین این کتاب را «سعیده زراعتکار» بر عهده داشته و انتشارات ستارهها آن را در ٣٢۰ صفحه منتشر کرده است.
به مناسبت تقارن سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی با دهه اول محرم، در ادامه برشی از کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» که روایتگر حال و هوای اسرای ایرانی در عزای سید و سالار شهیدان در اردوگاههای ارتش بعث عراق است را میخوانید:
روزها به سختی سپری میشد. ماه محرم از راه رسیده بود. یاد سالهای گذشته میافتادم. غم غربت اسارت عجین شده بود با غم شهادت امام حسین (ع) آن هم در سرزمین کربلا. دلم برای عزاداریهای مسجد محلمان تنگ شده بود؛ برای نوحهخوانی آقای رسولی و آقای مهدی گلچین. دلم میخواست لباس سیاه بپوشم. هراز گاهی که امکانش بود، دور از چشمان عراقیها عزاداری میکردیم و بر سر و سینه میزدیم. یک روز یک افسر عالی رتبه عراقی که مشخص بود خبر عزاداریهایمان را شنیده، با چندین نفر همراه وارد آسایشگاهمان شد و همه را جمع کرد. وقتی شروع به صحبت کرد، معلوم بود از شدت خوردن مشروب، حال خوبی ندارد.
افسر عراقی گفت: «چرا شما برای امام حسین عزاداری میکنید؟ آنها که مجوس نیستند! امام حسین عرب بود و او را خودمان کشتیم و خودمان هم برایش عزاداری میکنیم! اگر امام زمان هم بیاید، ما خودمان میکشیمش.» این حرف برای من و بقیه اسرا خیلی خیلی ناراحت کننده بود. من که از بقیه کم طاقتتر بودم، دیگر نتوانستم تحمل کنم و با همان شرایط جسمانی و بدن نحیفی که داشتم به طرف آن افسر حمله کردم و با شدت هرچه تمامتر سیلی محکمی به سمت صورتش نواختم. هر چند ضربه من به او برخورد نکرد، اما با این کار خشم و نفرتم را به خوبی نشان دادم.
بدون هیچ اقدامی، او و همراهانش به سرعت از داخل آسایشگاه بیرون رفتند و درها را بستند. میدانستم که این کار را تلافی خواهند کرد و برخواهند گشت. هر وقت چنین اتفاقی میافتاد، عراقیها ابتدا اقدام انجام نمیدادند. میرفتند و با نیروی بیشتری باز میگشتند. همین اتفاق هم افتاد. بعد از یکی دو ساعت، چند نیروی ورزیده هیکلی با کابل و چوب و چماق، وارد آسایشگاه شدند. معلوم بود یک کتککاری حسابی در انتظارم است. از کار خودم پشیمان نبودم و خودم را مهیا یک کتک مفصل کرده بودم. افسری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، دنبال من میگشت. یکییکی بچهها را صدا زد. از بین ۲۳ نفر، شانزده هفده نفری را بیرون برد و با این که من در همان جایگاه قبلی نشسته بودم و بارها رفت و برگشت و به چهرهام نگاه کرد، اما من را بلند نکرد. آن چند نفر هم اسمی از من نبردند و بعداً گفتند: «حرف تو حرف همه ما بوده و فرقی نداره که تو کتک بخوری یا ما.» آنها را بعد از یک ضرب و شتم مفصل در حالی که توانایی ایستادن روی پاهایشان را نداشتند به داخل اتاق بازگرداند.
انتهای پیام/