به گزارش خبرنگار دفاعپرس از کردستان، همراهی و همگامی مردم کردستان با انقلاب اسلامی، عمری به درازای نهضت اسلامی دارد و از همان آغاز این حرکت عظیم اسلامی، مردم کُرد کارنامه درخشانی را از خود به یادگار گذاشتند.
با شروع غائله کردستان، مردم خداجو و انقلابی کردستان بهصورت خودجوش و غالباً در قالب تشکلهای مردمی از جمله سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد به دفاع از تمامیت ارضی و انقلاب اسلامی پرداختند، تمام دوران دفاع مقدس در کردستان پر است از صحنهها و فداکاریهای مردمی که دل در گرو اسلام و جمهوری اسلامی داشته و دارند.
«بانه» شهری تجاری و یکی از پرجاذبهترین کانون گردشگری و اقتصاد کشور است، زمانی جای جای بانه جولانگاه گروهکهای فدایی، پیکاری، خبات، کومله و دموکرات بود، مدعیان احقاق حقوق پایمال شده کُردها تا بُن دندان مسلح شدند و اسلحههای خود را سمت سینه جوانمردان کُرد نشانه گرفتند.
از جمله ویژگیهای برجستهای که در کمتر جایی از کشور وجود دارد، وجود ۶۷ خانواده معظم دارای سه شهید به بالا در کردستان است، یکی از این خانوادهها خانواده شهیدان «حسنی» است که سه فرزند این خانواده در راه انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.
«سلطنه حسنی» که او را «سلطان» خطاب میکنند، خواهر سه شهید «طالب، مطلب و خالد حسنی» است که شیفته برادرانش بود و در راه حفظ شرف کُردها سالهاست داغ برادر بر سینه دارد و تمام لحظههایش مهمان اشک و ماتم است.
وی در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس، به روایت زندگی سه برادر شهید و صبر پدر خود در مواجهه بافراغ سه فرزندش پرداخته است:
من و «طالب» و «مطلب» در روستای «حمزه دلان» از توابع بخش «نشمیر» شهرستان «بانه» به دنیا آمدیم و همانجا پا گرفتیم، اما وقتی کار پدر در «بانه» رونق گرفت، دل از روستا کندیم و آمدیم شهر، قد کشیدیم و بزرگتر که شدیم، «خالد» هم به جمع ما اضافه شد و از خوشیهای دنیا هیچچیز کم نداشتیم.
پدرم «بگ» [۱] بود و همه «حسن بگ» صدایش میکردند؛ اما بر خلاف اسم و رسم خشن و با ابهتش، دل مهربانی داشت و تمام لحظههایی که کنارمان بود، به خنده و خوش و بش میگذشت؛ ولی یک روز که آمد، دیگر آن آرامش همیشگی را نداشت و وحشت سر تا پایش را گرفته بود و نگرانی در صدا و چهرهاش غوغا میکرد.
همه از دیدن حال غریبش خوف کرده بودیم، مخصوصاً مادرم. آشفتگی آنروز پدر، هیچوقت از خاطرم نمیرود، با نگرانی درباره انقلاب حرف میزد، درباره جوانهایی که علیه رژیم شاه تظاهرات میکنند و به خون آغشته میشوند، با حرفهایی که میشنیدم مو به تنم سیخ میشد.
«مطلب» برای جنگیدن با ضد انقلاب آرام و قرار نداشت
«مطلب» برای گرفتن اطلاعات و سرک کشیدن توی کار گروهکها، بارها در روستاها درگیر شده و حتی یکبار گروهک «دموکرات» بهخاطر دخالتهای زیادش در یک جای پرت در خانه متروکهای زندانیش کرده بود؛ اما شانس آورد که همانروز گذر یکی از اقوام دورمان به نام «مصطفی» به آنجا افتاد و آزادش کرد.
با این حال «مطلب» دستبردار نبود و بدون اینکه ذرهای ترس به دلش راه دهد، به کارهای خود ادامه داده و بارها در بازارچه و جاده و روستاها با گروهکها، بر سر کارها و اعتقاداتشان درگیر شده و با کسانی که به آدمهای ضعیف زور میگفتند درگیر میشد؛ بهخاطر همین شجاعتش هم بود که مردم دوستش داشتند و برای جنگیدن با ضد انقلاب آرام و قرار نداشت.
«خالد» در تعقیب نیروهای ضدانقلاب شب و روز نداشت
«خالد» هم تحصیلات ابتدایی را با موفقیت پشت سر نهاده و در عنفوان جوانی در کنار کار کشاورزی و دامداری در روستا، گاهی هم برای کار به شهرهای دور و نزدیک از جمله تهران و اهواز سفر میکرد.
«خالد» مدافع نظام و انقلاب اسلامی بود؛ بههمین دلیل سال ۱۳۶۰ توسط گروهکهای ضدانقلاب دستگیر و به مدت ۲۰ روز زندانی شد. او برای مقابله با گروهکهای ضدانقلاب بههمراه ۲ برادر دیگرم به عضویت سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد درآمد و برای دفاع از آرمانهای انقلاب اسلامی، سلاح به دست گرفت.
«خالد» سال ۱۳۶۲ در جاده سنندج ـ دیواندره در کمین گروهکهای ضدانقلاب به همراه همسرش به مقام جانبازی نائل آمد و پس از مدتها بستری شدن در بیمارستانهای بیجار و تهران، به میان رزمندگان سپاه اسلام بازگشت و به فعالیت خود مصممتر از گذشته ادامه داد.
پانزدهم خرداد سال ۱۳۶۳ «مطلب» و «طالب» بر اثر بمباران رژیم بعث عراق در پارک شهر «بانه» به شهادت رسیدند؛ اگرچه «خالد» بهدلیل اینکه تنها فرزند ذکور خانواده بود، میتوانست کمتر در عملیاتها حضور پیدا کند؛ اما همچنان در عرصه خطر، گوی سبقت را از دیگران میربود و در تعقیب نیروهای ضدانقلاب شب و روز نداشت.
سرانجام «خالد» هم در راه اعتلای آرمانهای انقلاب اسلامی و امام خمینی (ره)، در روز سیزدهم فروردین سال ۱۳۶۵ در یک اقدام تروریستی در روستای «کانی سور» شهرستان بانه مورد سوءقصد گروهکهای ضد انقلاب قرار گرفت و به شدت مجروح شد و یک روز بعد در بیمارستان سقز روح بلندش به ملکوت اعلی پیوست و نامش برای همیشه جادوانه شد.
آری «خالد» هم رفت تا کنار «طالب» و «مطلب» آرام بگیرد، مردم برایش قبر را آماده کرده بودند و من هم دلم میخواست میمُردم و کنار برادرانم میرفتم.
چشمم که به پدرم افتاد، دلم خون شد، انگار در این چند ساعت پیرتر و تکیدهتر شده بود، همه به حالش دل میسوزاندند و میگفتند که «حسن بگ» سه تا پسر داشت هر سه شهید شدند و تنها ماند. با اینکه کمرش زیر بار غصهها خم شده بود؛ اما همیشه سعی میکرد خوددار و صبور باشد، با این وجود چند سال بعد از رفتن «خالد» از دنیا رفت و در مزار «سلیمان بگ» شهر بانه در کنار مادرم آرام گرفت.
درد و دلی گریان از آخرین کلام خواهر...
همه از کنار من رفتهاند و «سیاحومه» [۲] تنها چیزی است که برایم مانده است. هروقت که دلم میگیرد، میآیم سر قبر برادرانم و عقدهگشایی میکنم، هنوز هم رفتنشان باورم نمیشود، هنوز هم چهره معصوم «طالب» مقابل چشمانم است و صدای خندههای «مطلب» توی گوشم پُر است، هنوز هم که هنوز است هیچچیز نمیتواند جای یک لحظه دیدنشان را برایم پُر کند و بعد از گذشت این همه سال، هنوز هم با خاطرههای خوب با هم بودنمان زندهام.
[۱] در زبان کُردی به مردان ثروتمند میگویند.
[۲] روستایی در دهستان «کانی سور» شهرستان «بانه».
انتهای پیام/