به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «جهانپور شریفی» از نیروهای تیپ ۳۳ هوابرد المهدی جهرم سپاه پاسداران متولد ۲۵ شهریور سال ۱۳۵۷ در روستای «پر زیتون» از توابع فیروزآباد فارس است.
او در سال ۱۳۸۰ ازدواج کرد. با شروع جنگ سوریه داوطلب حضور در نبرد با تکفیریها شد و به این کشور رفت. وی سرانجام همزمان با سالروز تولدش در ۲۵ شهریور سال ۱۳۹۲ در سوریه به دست تروریستهای تکفیری به شهادت رسید و پیکرش در جهرم تشییع و در زادگاهش به خاک سپرده شد. از وی سه فرزند (دو دختر و یک پسر) به یادگار مانده است.
یکی از نیروهای امدادی، خاطرهای از شهادت شهید شریفی روایت کرده است که به شرح زیر است:
سال ۱۳۹۲ در حال اعزام به شامات بودیم که شهید شریفی در جمعمان بود. چون صورت شکستهای داشت فکر میکردم سن بالایی دارد. وارد سوریه شدیم و ما را به صورت ویژهای اسکان دادند و بعد به لاذقیه رفتیم. یکی دو روز ماندیم اما چون وضعیت بهم ریخته بود و هوای شرجی حسابی ما را اذیت کرد با بالگرد ما را به منطقه بردند. بالگرد در نداشت و با طناب جلوی درش را بسته بودند. بالگرد پرواز کرد و ارتفاع گرفت.
صدای به شدت زیاد و هوای بسیار سرد حسابی اذیتمان کرد. یک ساعت و نیم در راه بودیم تا بالاخره جایی بین کوهها ما را پیاده کردند. در این مدت شهید شریفی هم همراه ما بود اما چون کار او آموزش به نیروهای سوری بود کمتر یکدیگر را میدیدیم.
یک روز بیسیم زدند و گفتند دشمن در منطقه خمپاره زده است و دو نفر مجروح شدند. خواستند حاضر باشم تا دنبالم بیایند. چند دقیقهای گذشت اما هرچه منتظر شدم کسی نیامد. بیسیم زدم که چرا نیامدید؟ گفتند حال زخمیها خیلی بد است و نمیتوانیم رهایشان کنیم. یک نفر هم شهید شده است. پرسیدم چه کسی؟ گفتند جهانپور شریفی.
عصر یکشنبه بود، خیلی حالمان گرفته شد، به خصوص رفیقش که با هم آمده بودند، حال خیلی بدی داشت. قرار بود دو روز بعد به ایران برگردیم. روز آخر وقتی سوار هواپیما شدیم تا به دمشق برویم پیکرهای دو شهید را آوردند تا همراه ما به دمشق بیایند و بعد به ایران برگردند.
یکی از پیکرها متعلق به شهید شریفی بود و یکی دیگر برای میکائیل نامی از بچههای غیر ایرانی. هنوز سوار هواپیما نشده بودیم. تابوتها را که دیدیم با ۲۰ نفر دیگر از نیروهای رزمنده سرمان را روی تابوتها گذاشتیم. حال عجیب و خاصی داشتیم. هنوز نگاه عجیب مردمی که آنجا بودند را خوب به خاطر دارم که چطور نگاهمان میکردند. وارد دمشق شدیم و تابوتها را به همراه کیفهای شهدا تحویل هواپیما دادیم. این پیکرها تا ایران با ما آمد. یک هفته بعد از تشیع پیکر شهید شریفی خبردار شدیم فرزندش به دنیا آمد، تازه فهمیدم شریفی جوان برومندی بود که به خاطر شرایط زندگی صورتش شکسته شده بود.
دختر شهید نیز در خاطرهای از پدر گفته است:
یک روز مشغول حاضر شدن برای رفتن به کلاس قرآن بودم و حواسم نبود با پدر خداحافظی کنم. داشتم بند کفشم را میبستم که پدرم آمد و گفت: «زهرا جان، عزیز بابا، من که تو را نبوسیدم. دارم به ماموریت میروم.» مرا در آغوش گرفت و بوسید. اشکهای پدرم را به خاطر دارم که گویی از شوق شهادت روی صورتش میریخت. او خودش را برای شهادت در راه خدا آماده کرده بود.
در سوریه هفتهای یکبار با ما تماس میگرفت. روزها به سختی میگذشت و انتظار کشیدن ما را کلافه کرده بود. هفته آخر چند روزی از آخرین تماس او میگذشت، بسیار نگران بودیم. به مادرم میگفتم چرا پدرم تماس نگرفت؟
مادرم که خودش چند روزی سخت درگیر این موضوع بود، بیشتر ناراحت شد با این حال ما را آرام میکرد. همان روزها داییام به خانه ما در جهرم آمد و ما را به هر بهانهای که بود به روستای پدریام برد. کم کم خبر شهادت پدرمان را شنیدیم.
انتهای پیام/ 118