گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «وحید نومی گلزار» در پنجمین روز مرداد ۱۳۶۱ در شهر تبریز به دنیا آمد و دو برادر و خواهر هم بعد از خودش داشت. آن روز که وحید متولد شد، کسی نمیدانست او فرشتهای است از یاران امام حسین (ع) که آمده تا درس عاشورا را برایمان تدریس کند و بفهماند که «کل یوم عاشورا».
وحید دوران دبستان خود را تا اول راهنمایی در شهر بندر عباس گذراند. از کلاس دوم راهنمایی تا دیپلم را در مدارس تبریز به اتمام رساند. در ایام نوجوانی اهل مسجد بود و در آن فضاها روحیات خاصی پیدا کرد. اهل محل میگویند از آن بچههایی بود که بیشتر از سنش میدانست و شناختش از دنیای اطراف زیاد بود.
رشد وحید در خانواده مطابق فرامین اسلامی بود. تقید به حلال و حرام در خانواده وحید یک اصل اساسی بود و این عامل در عاقبت به خیری وحید نقش موثری داشت. بعد از دریافت مدرک دیپلم راهی خدمت مقدس سربازی شد. بعد از اتمام خدمت سربازی برای ادامه تحصیل در رشته آی.تی که پیش نیاز آن زبان بود وارد دانشگاه مولتی مدیا (MMU) در کشور مالزی میشود. حدود یک سال و نیم در کشور مالزی ماند و بعد از اتمام دوره زبان انگلیسی به ایران بازگشت و در پالایشگاه بندر عباس مشغول به کار شد.
وحید بیست و سوم دی ماه سال ۸۸ در یک مراسم بسیار ساده و خصوصی با دختر عمهاش عقد کرد. در کل دوران نامزدیاش اصلاً همسرش را نمیبیند، وحید بندر عباس و همسرش تبریز، در طول این دوران فقط از طریق تلفن با همسرش در ارتباط بود. سه ماه بعد از عقد، برای شروع یک زندگی مشترک با همسرش، به خاطر مسایل کاری به بندر عباس رفت. یک روز ناراحت از سر کار به خانه میآید و مستقیم میرود در آشپزخانه و وسایل را جدا میکند، نصف وسایل را برمی دارد. همسرش میگوید: «وحید این وسایل را چه کار میخواهی بکنی؟» میگوید: «دوستم تازه ازدواج کرده در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل آنهایی که از نظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم. (در بندر عباس به دختر جهیزیه نمیدهند، همه وسایل را از اول باید یا عروس و داماد خودشان بخرند و یا از کهنهها و قدیمیهای دوست و آشنا استفاده کنند.) دو سه روز بعد پدر زن و مادر زن وحید از تبریز به بندر عباس میروند. زودپز نداشتند تا برایشان غذا درست کنند، مادر خانمش با تعجب میگوید: «در جهیزیهات که زودپز بود آن را بیاور تا غذا درست کنیم.»
همسر وحید میگوید: «وحید نصف وسایل را جمع کرد و به دوستش که تازه ازدواج کرده داد.» در آن مدتی که در بندر عباس بودند این کار وحید سه مرتبه تکرار میشود. حتی موتورش را به یکی از دوستانش میبخشد تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترکشان نابود نشود.
حاصل زندگی مشترک وحید آرتین کوچولو است. آرتین یک اسم ترکی به معنای پاک و مقدس و روزیآور است. وحید به خاطر معنای آرتین آن را برای پسرش انتخاب کرد. آرتین اصل زندگی اش بود. همیشه پسرش را آرتینِ خدا صدا میزد و حتی در وصیتنامه اش هم آرتین خدا نوشت و اعتقاد داشت پشت و پناه و پدر واقعی آرتین، خداوند است. همیشه به شوخی میگفت «من ماندنی نیستم، من شهید خواهم شد، قیافه ام شبیه شهداست» و آن قدر این حرف را تکرار کرده بود که حتی همسرش هم به شوخی و خنده با او همکلام میشد و میگفت: «وحید قرار است شهید شود.»
با شروع جنگ و نابسامانیها در منطقه و توهین و اهانت گروههای تروریستی ـ تکفیری به مقدسات دینی و مذهبی و هتک حرمت به ساحت حرمین شریفین در کشور عراق و سوریه، وحید برای دفاع از حرم تصمیم به رفتن میگیرد. وقتی حرف از رفتن به عراق را میزند، چون یک پسر کوچک دارد همه مخالفت میکنند. چون کارمند شرکت نفت بود درآمدش خوب بود و اصلا مشکل مالی نداشت، گرفتن مرخصی از شرکت نفت خودش یک کار خیلی سختی بود، ولی وحید به خاطر اهدافش توانست چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیرد.
وقتی آوارگی و بدبختی مردم عراق و سوریه و یمن و... را می بیند، میگوید: «فکر میکنیم نماز میخوانیم و روزه میگیریم و خرده کار خیر انجام میدهیم مسلمانی تمام شد؟ در عراق مردم را ذبح میکنند، انسانیت، شیعه و اسلام را ذبح میکنند، اگر من و ما نرویم هر کس بهانهای دارد که نرود. مثل زمانی که امام حسین (علیه السلام) صدای «هل من ناصر ینصرنی» سر داد که فقط ۷۲ تن ماندند و بقیه به همان عناوینی ماندند که شاهد مثله شدن باشند.»
هشت ماه قبل از اعزامش در تلاش میشود که بتواند از ایران اعزام شود. اما چون اعزام رسمی نیروها وجود نداشت، نمیتواند از هیچ طریقی به نتیجه برسد. پیش هر کسی که میشناخته میرود و در آخر به او گفته بودند: «که اگر اولویتی هم باشد با افراد نظامی است.» بعد از این که از ایران ناامید میشود همراه عمویش یک ماه مانده به محرم به عراق میرود. تا این که پس از ماجراهای فراوان که همگی برای اثبات اشتیاق وحید جهت حضور در جبهه مقاومت بود، بلاخره میتواند در یکی از جیشهای عراق پذیرش شود. آخرین دیدارش با همسرش متفاوت بود.
صبح خیلی زود بیدار میشود، همه کارهایش را انجام میدهد. برای آخرین بار با اینکه دیرش هم شده و عجله داشته، با اصرار آرتین را به آرایشگاه میبرد و در مسیر رفتن تا محل قرار برای اعزام، همسرش میگوید: «خیلی دوست دارم به مشهد برویم.» وحید میگوید: «انشاءالله این دفعه که برگشتم بدون وقفه به مشهد میرویم.» با همسرش به محل اعزام میرسند، المیرا همسرش تا ته خیابان نگاهش میکند، وقتی میخواهد سوار ماشین شود آرتین بلند داد میزند بابایی وحیدم و وحید از دور با او خداحافظی میکند. آخرین تماس با همسرش درست نیم ساعت قبل از شهادتش بوده، احوالپرسی میکند و میگوید: «مراقب خودت و آرتین باش و مرا حلال کنید.» چون صدا قطع و وصل میشده المیرا نتوانست درست با او صحبت کند و حتی فکرش را هم نمیکرد که شاید نیم ساعت دیگر، نتواند برای همیشه وحیدش را ببیند.
بسیاری از فرماندهان عراقی که همگی دورههای عالی نظامی را گذراندهاند از وحید درس میگرفتند. میدانست که چطور از یک سلاح میشود بهره بهتر برد. چگونه میشود یک سلاح را ترمیم و بازسازی کرد. وحید را کسی در تبریز نمیشناسد! او در عراق به واسطه اقدامات و ابتکاراتش خیلی شناخته شده است. چندین مورد هم هوش و ذکاوت وحید باعث شده بود که نیروهای نفوذی داعش در بین رزمندگان شناسایی و دستگیر شوند.
دو روز مانده تا عاشورای سال ۹۴ همرزمانش به وحید میگویند: «بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (ع) برویم و برگردیم.» وحید قبول نمیکند و میگوید: «امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمیروم.» وحید تک تیرانداز بود، صبح روز عاشورا مسئولیت حراست از یک معبر را بر عهده داشت. او در بالای یک پشت بام مستقر میشود و از گروه ۲۰ نفری داعش که از آن نقطه قصد نفوذ داشتند، ۱۲ نفر را به درک واصل میکند. کم کم داعشیها خودشان را به وحید میرسانند و با پرتاب نارنجک در مرحلهی اول او را از ناحیه دست زخمی میکنند. سپس وقتی وحید میخواسته جایش را عوض کند تیربار را میبندند و او را به شهادت میرسانند.
بعد از شهادت وحید داعشیها شدت حملات را بیشتر کردند، چون میخواستند به پیکر وحید دست یابند و تبلیغات رسانهای انجام دهند. همرزمانش که متوجه این مسئله میشوند، تلاش میکنند که پیکر به دست داعشیها نیافتند که در این درگیری منطقه وسیعی از بیجی را از دست داعشیها پاکسازی میکنند. شهادت وحید عمل به زیارت عاشورا بود.
انتهای پیام/ ۳۶۱