گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس ـ فاطمه عارفنژاد؛ جنگ به خودی خود کلمهی ناخوشایند و ترسناکی است؛ اما همین کلمه در متنهای مختلف رنگهای متفاوت به خودش میگیرد. صفحاتش گاهی سیاه و تاریک است و گاهی سفید و روشن؛ مثل جنگ عظیمی که عراق با تجاوزگریاش در سال ۵۹ به ایران اسلامی تحمیل کرد.
آن جنگ را اگر از سمت ایران بخوانی، نتیجه میشود دفاعی مقدس؛ میشود مقاومتی مظلومانه، اما پرقدرت. چرا؟ چون ما متجاوز نبودیم. ترسو هم نبودیم. ما با اعتقاد و برای ریشهدارترین آرمانهایمان میجنگیدیم. این شد که بچه بسیجیها با اشتیاق برای اعزام به جبهه در مقابل مساجد صف کشیدند و مادرها و همسرها صبورانه با آیینه و قرآن بدرقهشان کردند.
اما قصهی همین جنگ را میشود به شکل دیگری هم خواند؛ در آن سوی میدان نبرد و در دل سنگرهای دشمن. جنگ آنجا برعکس معنویت و لطافتی که در جبهههای ایران به خودش گرفته بود، چهرهای به شدت کریه و خویی بسیار وحشی دارد.
واقعا طی روزهای جنگ در سنگرهای عراق چه میگذشت؟ در پچپچهای فرماندهان ردهبالاشان، در تاریکترین گوشهی مقرها چه حرفهایی رد و بدل میشد؟ در جلسات رسمی و غیر رسمی صدام حسین با ارتش بعثی چطور؟ یا حتی در اوقات فراغت افسرها در هتل لوکس هارون الرشید؟
هنگ ترسوها روایتی ۹۰ صفحهای از خاطرات جنگی سروان فهمی الربیعی، فرمانده گروهانی از هنگ ۱ تیپ ۴۱۳ ارتش عراق است که با ترجمه محمدحسن مقیسه از سوی سوره مهر روانه بازار کتاب شده است. کتاب با وجود حجم کمش به شرح گوشههایی از درگیریهای خونین مناطق سید صادق، پنجوین، شلمچه، بصره و... میپردازد.
راوی بیشتر روی ابعاد نظامی عملیاتها مانور داده و کمتر وارد جزئیات ارزشمندی مثل توصیف دقیق صحنهها شده است؛ بنابراین کار فضاسازی خوبی ندارد و گاهی از سینماییترین صحنهها با روایتی شتابزده، سرد و خشک رد میشود. اشکالی که میتوانست به مرور زمان با مصاحبههای مفصل و هدایتگری مصاحبه کنندهای با تجربه حل بشود و خروجی کار را چندین پله بالاتر بکشد.
زبان هنگ ترسوها بهغایت تلخ، صریح و افشاگرانهست. سروان الربیعی دل پری از گذشتهی خود و همقطارانش دارد و لحن تند و تیزش در کتاب هم این بغض و نفرت کهنه را بازتاب میدهد. او در همین گفتنیهای مختصرش بنا را بر ارائهی گزارشی عریان از وضعیت اسفبار نیروهای بعثی گذاشته است. مدارا و پردهپوشی هم در کارش نیست. برای همین نه خاطرات اعمال جنایتکارانه و فساد خودش را سانسور میکند و نه روی بیکفایتی و بیاخلاقی افسران ردهبالای ارتش بعث سرپوش میگذارد.
افشاگری روح حاکم بر تمام گفتههای اوست. از این جهت آنچه او برایمان تعریف میکند گاهی حتی به مرزهای باورنکردنی بودن نزدیک میشود. جوخههای اعدام فراریان، کشتن بعضی همقطارها با کوچکترین بهانه، جلسات محرمانهی افسران درحالیکه ام کلثوم آواز میخواند و بطریهای مشروبی که تند تند خالی میشوند... فضای ترسیم شده در هنگ ترسوها با وجود تمام نارساییهایش خواننده را در بعضی فرازها شوکه میکند. بله، تفاوت را اینجا میشود احساس کرد! این جنگ از دریچه خاطرات افسران عراقی هزاران سال نوری با آنچه که ما ایرانیها از خاطرات جنگ به یاد میآوریم فاصله دارد.
وقتی سروان فهمی از اعدام غیرانسانی اسرای ایرانی یا فراریهای عراقی میگوید، یا ماجرای پرت کردن رزمندههای ایرانی از هلیکوپتر توسط هشام الفخری را تعریف میکند قلب آدم از اینهمه قساوت مچاله میشود. در کنار این جنایتهای وحشتناک، راوی دربارهی همکاری منافقین با حزب بعث هم به ابعاد کمتر شنیدهشدهای میپردازد.
اما اصلا چه شده که سروان فهمی با آن کارنامه خونآلود حاضر میشود خاطراتش را صادقانه برای ایرانیان تعریف کند؟ فهمی الربیعی مهمترین سالهای عمرش را در کشاکش کابوس جنگ سپری کرده است. شبهای بسیاری را با ترس از اعدام شدن به دست صدام صبح کرده و روزهای وحشتناکی را با بیم کشته شدن توسط ایرانیها به شب رسانده؛ بدون اینکه اینهمه خون و خاکستر برایش سر سوزنی معنا و ارزش داشته باشد. کمکم همین برزخ از او که افسری جوان و همیشه خوشگذران بود، آدمی خسته و ناامید میسازد که حتی تا مرز خودکشی هم پیش میرود.
اما بالاخره دست سرنوشت او را به بهانهی جراحتهای متعدد و مدال شجاعتی که از صدام حسین گرفته، از خط مقدم عقب میکشد تا مسئولیت اردوگاه اسرای ایرانی در پادگان الرشید بغداد را برعهده بگیرد. آنجا باب آشناییاش با سید آزادگان، حاجآقا ابوترابی باز میشود. ایرانیها را از نزدیک میبیند، شیفتهی مرامشان میشود و بنای ذهنیتهای پیشینیاش دربارهی دشمن فرو میریزد. این میشود که ذره ذره تمایلات و علایق جدیدی او را به خود میخوانند و سرانجام در حین عملیات کربلای پنج در سال ۱۳۶۵ به ایران اسلامی پناهنده میشود. حتی کار به جایی میرسد که کمی بعد دوشادوش ایرانیها به جبهه برمیگردد و در کنار آنها مقابل لشکر بعث میجنگد.
«به پیامهای رادیو گوش میدهم و چند ایستگاه رادیویی را میگیرم: اینجا صدای آمریکا است؛ این صوت الجماهیر است؛ اینجا صدای بغداد است؛ این رادیوی کویت است؛ اینجا رادیوی سعودی است؛ این صدای شورای همکاری خلیج [فارس]است؛ اینجا رادیو لندن و... همه رادیوهای دنیا با ما هستند... دروغ و دروغ و دروغ.»
سروان فهمی که از آنهمه دروغ گذشته خسته شده، آمده تا در هنگ ترسوها راستش را به آیندگان بگوید. او این کتاب خاطرات را چند سال بعد از قطعنامه ۵۹۸ و در دهه هفتاد منتشر میکند. هنگ ترسوها یکی از معدود کتابهای در دسترس ماست که سراغ چنین سوژهی بکر و خاطرات دست اولی رفته است. البته متأسفانه همانطور که از حجم اندکش پیداست و پیشتر هم عرض شد، به قطع و یقین میشود گفت که نکات و ماجراهای بسیاری در آن از قلم افتاده.
اما از همین صفحات مختصر میتوان فهمید ابعاد خاطرات سروان فهمی آنچنان حیرت انگیز، تکاندهنده و گسترده است که حسرت تکمیل شدن پروژهی ثبت خاطرات او حتما روی دل تمام خوانندهها باقی خواهد ماند. با این حال هنگ ترسوها علیرغم بعضی نقایص در مصاحبه، ویراستاری و ترجمهاش، غنیمتی پر ارزش از گنجینهی تاریخ شفاهی معاصر ماست. امید آنکه در آینده به چنین سوژههایی بیشتر و بیشتر پرداخته بشود و بتوانیم آثاری مفصلتر از خاطرات طرف عراقی جنگ بخوانیم.
انتهای پیام/ 121