مرد مبارزه
ابتدای همکلامیمان به سراغ سعیده نوری، همسر شهید میرویم و از اولینهای زندگی مشترکش با سید جاسم جویا میشویم. بانویی که در 11 سالگی به خانه بخت میرود و خیلی زود هم طعم مادر شدن را میچشد. او از شروع زندگی مشترکش میگوید: سید جاسم نوری پسرعموی پدرم بود. همسرم متولد 1346بود، یعنی 20 سال داشتند و من 11 سال بیشتر نداشتم که با هم ازدواج کردیم. کلاس پنجم دبستان بودم. مادرم به این ازدواج اعتراض داشت و میگفت: تو بچه هستی، سید جاسم از تو بزرگتر است. اما من نپذیرفتم و میگفتم مهم اخلاق و ایمان سید است که من قبولش دارم. سید حتی اجازه نداد که من امتحان تجدیدی ریاضی خود را بدهم. در نهایت به لطف خدا با مهریه 50 هزار تومانی به عقد ایشان درآمدم. شهریور ماه سال 1366 بود. از بزرگان و بستگان دعوت کردیم و مهمانی سادهای را در حمیدیه برگزار کردیم و رفتیم سر خانه و زندگیمان. بعد از تولد فرزند اولم به اهواز مهاجرت کردیم.
سعیده نوری با همان لهجه شیرین عربی از مرد رزمنده خانهاش اینگونه برایمان میگوید: سید جاسم، مرد میدان مبارزه و نبرد بود. چه زمان انقلاب و چه زمانی که دشمن به قصد تجاوز و تصرف وارد خاک کشورمان شده بود. از همان ابتدا وارد میدان نبرد شد و من میدانستم ازدواج با یک رزمنده چه شرایطی دارد. من خودم را برای اسارت، جانبازی و شهادتش آماده کرده بودم. هرگز نگران شهادتش نبودم، زیرا زمزمه همیشگی همسرم را در طلب شهادت از خداوند میشنیدم. او عاشق شهادت بود.
همسرانههای سعیده نوری به دل مینشیند و تصویری زیبا از شهید نوری در ذهنمان ایجاد میکند. این همسر شهید در ادامه از دوران رزمندگی همسرش میگوید: سید جاسم از کارهای بیرون و جنگ و میدان مبارزه و... برای ما حرفی نمیزد و معتقد بود مسائل بیرون از خانه متعلق به بیرون است و مرد که به خانه میآید همه هم و غمش باید اوضاع خانه، خانواده و همسر و بچهها باشد. میگفت تو به کارهای بیرون و مباحث کاری و جنگی کاری نداشته باش. میخواهم در خانه با شما راحت باشم. همسرم جانباز شیمیایی هم بود. هوا که سرد میشد و زمستان که از راه میرسید سید جاسم دو سه ماهی در بیمارستان بستری میشد. در بیمارستان وضعیتش به گونهای بود که نمیتوانست با ما کلامی صحبت کند. برای همین همه آنچه میخواست به ما بگوید را روی کاغذ یادداشت میکرد. اما بعد از پیادهروی اربعین و زیارت اباعبدالله الحسین(ع) مشکل سید کمی بهتر از قبل شده بود، انگار آقا امامحسین(ع) شفایش داده بود.
سعیده نوری و سید جاسم نوری در طول 28 سال زندگی مشترک صاحب چهار فرزند میشوند. محمد، روح الله، علی و رقیه. با وجود این چهار فرزند و فراغت شهید نوری پس از اتمام دفاع مقدس، او با شنیدن زمزمه هجوم تکفیریها به حرم حضرت زینب(ع) راهی این کشور میشود. همسر شهید دوران مجاهدت مجدد سید جاسم را اینگونه روایت میکند: زمانی که زمزمه حمله و تعدی به حرم اهل بیت در سوریه به گوش رسید، سید جاسم نتوانست تحمل کند و راهی شد. به ما گفت برای زیارت به سوریه میرود. حرفی از مبارزه و جنگ با تروریستها به میان نیاورد. هر زمان هم که میآمد و بچهها از اوضاع و احوال آنجا میپرسیدند حرفی نمیزد. دوستان و همراهانش در جریان کارها و فعالیتهای سید بودند اما ایشان برای اینکه ما نگرانی نداشته باشیم، چیزی به ما نمیگفت.
غنیمتی از سنگر داعشیها
کمی بعد سید جاسم نوری به عراق میرود. همسر شهید میگوید: سید برای رفتن به عراق عجله داشت برای همین همه کارهای ازدواج فرزند اولمان محمد را با عجله انجام داد و راهی شد. جشن سادهای برای محمد گرفتیم و بعد از آن سید عازم عراق شد. از ایشان پرسیدم چقدر برای ازدواج محمد عجله داری ؟!گفت باید بروم، دیر میشود!
در واقع سید بیتاب دوستان شهیدش شده بود. تا خبر شهادت یکی از دوستانش به او میرسید، سریع گریه میکرد. حاج روزبه هلیسائی که شهید شد به من گفت من دیگر بر نمیگردم، یا جنگ تمام میشود و من میآیم یا شهید میشوم و پیکرم به خانه بر میگردد. شهادت پایان این جنگ برای من است. دوستانش میگفتند: سید جاسم یکمرتبه همراه شهید هلیسائی و شهید کجباف به مقر داعشیها سرکشی کرده بودند و مقداری غذا و خوراکی به غنیمت آورده بودند.
شهر دجیل، یکی از حساسترین شهرهای عراق، که به دست تروریستهای داعش اشغال شده بود با هدایت و مشاوره سیدجاسم آزاد شد. برای همین مردم دجیل به پاس حماسهسرایی سید جاسم به او لقب سبع الدجیل، یا همان شیرمرد دجیل دادند.
در نهایت در تاریخ 7 خرداد ماه 1394 در جاده سید غریب محور الرمادی سامرا و در جبهههای مقاومت عراق و سوریه در درگیری با نیروهای تکفیری و تروریست بر اثر ترکشی که به شاهرگ گردنش اصابت کرد، به شهادت رسید. پیکر همسرم بعد از سه روز به اهواز رسید. سعیده نوری از آخرین قرار با شهید برایمان میگوید: قبل از شهادت از من خواست تا اگر توانستم همراه دخترم رقیه پیشش بروم. من هم منتظر شدم تا امتحانات رقیه به پایان برسد. گذرنامه را که آماده کردم قرار شد شنبه به همراه رقیه به عراق بروم که خبر شهادت را روز پنجشنبه به ما دادند. اوضاع روحی بسیار سختی دارم اما هر کسی از احوالاتم میپرسد میگویم خوب هستم.
حاجی خیلی با بچهها صمیمی بود. دخترم خیلی وابستهاش بود. نبودنهای او برای بچهها سخت است. محمد، روح الله، علی و رقیه وقت دلتنگی به مزار پدر میروند و با پدر درد دل میکنند.
اینجا دیگر بغضهای سعیده امان نمیدهد و وقت دلتنگی همسرانههای شهید، گونههای خیس گواه و راوی عشق به همراه همیشگی زندگی میشوند: 28 سال در کنار هم زندگی کردیم، سید برای من مانند پدری مهربان بود که در کنارش بزرگ شده و رشد یافته بودم. خیلی سن کمی داشتم و نمیدانستم همسرداری یعنی چه؟! ایشان به من یاد میداد چه کنم چه نکنم. خودش همه کارهای خانه را انجام میداد. در نبودش از خانه بیرون نمیروم.
اخلاق سیدجاسم آنقدر خوب بود که هرچه بخواهم برایتان بگویم کم گفتهام. خیلی نسبت به خانواده خوب و مهربان بود. دوست نداشت بیماری ما را ببیند. میگفت من مریض بشوم، اما شما بیمار نشوید. همیشه میگفت هرگز نمیخواهم تو ناراحت و اذیت شوی.
قرار بود در سفر زیارتی که به عراق میرویم جشن تولد دخترم رقیه را هم بگیریم که قسمت نشد. رقیه خیلی وابسته به پدرش بود. زمانی که پدرش در مأموریت بود خیلی استرس داشت. بعد از شهادت پدرش، او به من دلداری میداد و میگفت: «مامان گریه نکن! بابای ما شهید است، او زنده است و الان پیش ماست.» سید جاسم از سنگ مزار امام حسین (ع) برای من انگشتری آماده کرده بود و میگفت: به محض اینکه به عراق برسی، آن را به تو میدهم. گفتم: بده یکی از دوستانت برایم بیاورد اما سید گفت نه میخواهم خودم انگشتری را به تو بدهم. سه ماهی میشد که او را ندیده بودم. بعد از شهادت هم دوستش انگشتری را برایم آورد و گفت زمانی که سید میرفت برای عملیات، ذکر لبش شده بود یا حسین(ع) یا زینب (س). به دوستش گفته بود: این انگشتر را برسانید دست مادر محمد. سفارش کرده بود که سرم را پایین نیندازم، با افتخار از بچهها مراقبت کنم.
پدرم من را خیلی دوست داشت. من هم خیلی او را دوست داشتم. همیشه برایم قصه میگفت، هدیه میخرید. من هم جشن تولد 9 سالگی ام را در کنار خانه بابا یعنی مزارش گرفتم. خواستم بابا هم در تولد من باشد. بابای من پیش خداست و زنده است. او ما را نگاه میکند. خوشحالم که بابا بعد از سالها به آرزویش رسید. بابا به مراد دلش رسید. دلم برایش تنگ میشود، ولی مامان اجازه نمیدهد که برایش دلتنگی و گریه کنم. من میدانم که بابای من زنده است و اگر من گریه کنم ناراحت میشود. من هر وقت دلتنگش میشوم میروم پیش مزار شهدا. دوست دارم زود زود به بابا سر بزنم. هر وقت سر مزار بابا میروم به بابا میگویم که بابا جان شهادتت مبارک. از بابا میخواهم که به مامان و داداشهایم صبر بدهد. میگویم بابا خوشحالم که پیروز شدی. من همیشه مداحیهای بابا را گوش میدهم. رقیه با همان صدای مهربان و آرام کودکانهاش از وصیت پدر شهیدش برایمان اینگونه میگوید: بابا به من میگفت: وقتی من شهید شدم هیچ وقت گریه نکن. باید خوشحال باشی که پدرت به آرزویش رسیده، سعی کن کمک حال مادرت باشی. مراقب خانه باش. دختر خوبی باش و درسهایت را بخوان.
معلمت هر چه میگوید گوش کن. بابا از من خواست وقتی به کلاس چهارم میروم و اگر او شهید شده بود، با افتخار به معلمم بگویم که پدرم شهید شده است. بابا وقتی بود خیلی من را در درسها کمک میکرد. بابا عزیز من است. درباره حجاب و نماز خیلی به من سفارش میکرد و میگفت حجابت را رعایت کن. سعی کن چادر سر کنی.
شهید سیدجاسم نوری متعهد به ولایت فقیه، آرمان شهدا و انقلاب بود. بسیار با تقوا، منظم و فعال بود. سیدجاسم نوری یکی از نیروهای ارزشی خوزستان بود. 15 سال بیشتر نداشت که وارد دفاع مقدس شد. ایشان بسیار باهوش و زیرک بود. به همین خاطر در طول جنگ فرماندهی گردان اطلاعات نیروهای رزمی را بر عهده داشت. در نهایت در سالهای 1361 و 1362 مجروح شد. شهید نوری در دوران دفاع مقدس در تیپ ۸۵ موسیبن جعفر، تیپ ۵۱ حجت، تیپ امام صادق(ع) و مدتی نیز در تیپ ۳۷ نور نقش مؤثری داشت. سید جاسم با حمله گروههای تروریستی به سوریه، داوطلبانه راهی آن کشور شد. اما بعد از مدتی که اوضاع سوریه آرامتر شد بر حسب نیاز به عراق رفت. در ابتدای حضورش در عراق به عنوان نیروی داوطلب عادی حضور پیدا کرد و در مرتبه دیگر بنا به توانمندی ایشان به کارهای شناسایی میپرداخت. ایشان به مناطق تحت نفوذ تروریستهای داعشی وارد میشد. یعنی جایی که هیچ نیرویی جرئت حضور در آنجا را نداشت. میرفت و اطلاعات لازم را کسب میکرد. تجربههایی که سید جاسم نوری در جنگ تحمیلی کسب کرده بود، در سوریه اجرایی میکرد و مشاورههای ایشان بسیار برای نیروهای عراقی مثمرثمر بود.
سید جاسم کارهای خیلی خوبی از لحاظ اطلاعات شناسایی در عراق انجام داد و به کار شناسایی نظم خاصی بخشید. در اواخر حتی میخواست آنجا یک لشکر مستقل به نام «سادات نور» از سادات داوطلب خوزستانی راهاندازی کند که به شهادت رسید. از بارزترین کارهای ایشان در بحث سوریه این بود که بخشی از نیروهای دو گروه داعش و النصره را با هم به اختلاف انداخت. با اولین درگیریها بین سران داعش و النصره، تلفات خوبی از آنها گرفته شد. شهید نوری باهوش، زیرک و بانفوذ بود. تدابیر مثال زدنی ایشان در عراق و سوریه همچنان هم اجرایی میشود. سید جاسم در عراق شروع به ساماندهی نیروهای شعبی یعنی همان نیروهای مردمی کرد.
یکی از اصلیترین ویژگیهای سید جاسم را میتوان تعهد به کارش دانست. انسان با تقوایی بود. پیشنمازی که قنوت نمازهایش هرگز از یاد نیروها نمیرود.
آخرین تماس ما با هم یک هفته قبل از شهادتش بود. به ایشان گفتم: سید جان، روزبه هلیسائی هم در سوریه شهید شد ما دیگر کسی را نداریم که کارش را اینجا دنبال کند و انجام بدهد. مراقب خودت باش و زود برگرد. سید جاسم در پاسخم گفت: یا جنگ تمام میشود و من برمیگردم یا شهید میشوم و برمیگردم. عاشق شهادت بود گفت کاش من هم بروم پیش روزبه هلیسائی. روز چهلم حاج روزبه که در حال نذر شام بودیم، خبر آوردند سید جاسم هم آسمانی شد.
خانواده شهید سیدجاسم نوری اصالتاً اهل بستان هستند. پدرشان قبل از انقلاب به حمیدیه کوچ میکند و در همانجا ماندگار میشوند. آرامگاه جد سیدجاسم نوری، در العماره عراق، نزدیک مرز ایران و در مسیر کربلا قرار دارد و منتسب به حضرت ابوالفضل (ع) است.
سیدجاسم انسانی متواضع و خندهرو بود. ایشان خیلی روی اعتقاداتش حساسیت داشت. خیلی هم اجتماعی بود. همیشه کارگشای دوستان بود و در عوض از آنها میخواست که برای شهادتش دعا کنند. تقریباً همه همدورهایهایش در زمان جنگ شهید شده بودند و ایشان از قافله شهدا جا مانده بود. بغض دوستان شهیدش را داشت. شجاعت و بیباکیاش مثال زدنی بود. شهرتش ضدگلوله بود. پاک و دوست داشتنی بود. سید جاسم پسرعموی دو شهید بود، شهید ناصر و شهید فرج. هر سه با هم در قرارگاه سری نصرت سمت اطلاعاتی و عملیاتی بالایی داشتند. بنیانگذار اطلاعات برونمرزی بودند. آنها در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران وارد پادگانها و مقرهای نظامی عراق میشدند و بعد از کسب اطلاعات دقیق و جامع بر میگشتند. سید جاسم همه زیرو بم منطقه عملیاتی جنوب را مثل کف دست میشناخت. شهید ناصر، شهید فرج و شهید جاسم در عملیات فتح فاو نقش کلیدی و اساسیای ایفا کردند.
سید ناصر در جنگ یک اسطوره بود. هر سه چون برادر بودند که بارها در زمان جنگ تحمیلی برای زیارت به نجف وکربلا رفته بودند و تا عمق خاک عراق پیشروی داشتند. سید ناصر در خیبر و سید فرج در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. اولین بار سید جاسم را در معیت شهید حاج اسماعیل حیدری دیدم. هر دو عند ربهم یرزقون بودند. در آن شرایط سخت و خشن جنگ، چنان با بچهها خوب برخورد میکرد که انگار سالیان سال است او را میشناسم. جنگ و دشواریهایش را از یاد برده بودم. لهجه غلیظ عربی سید جاسم در عراق خیلی کمکحال بچهها بود. او در آن شرایط حساس منطقه و اوضاع تروریستهای خائن داخل نیروهای دشمن نفوذ میکرد، اطلاعات کامل را کسب میکرد و بازمیگشت. خوب به خاطر دارم، شب 19 ماه مبارک رمضان سال 1393بود که سید جاسم با تلفن همراهم تماس گرفته بود. ابتدا متوجه نشدم. مجدداً با سید تماس گرفتم. خیلی حالش بد بود. بغض داشت. مثل قبل نبود. دلش پر بود، شب 19 ماه مبارک رمضان یک مراسم در احیا داشتند آن هم با مداحی شهید مدافع حرم حاج اسماعیل حیدری. خیلی گریه کرده بود. هرکاری کردم نتوانستم آرامش کنم. از من خواست برای شهادتش دعا کنم. همه دوستانش رفته بودند و او تنها مانده بود. گفتم امشب تقدیرها را مینویسند و من از خدا میخواهم که هر چی قسمتت است، همان را بنویسد. سه روز قبل از شهادتش مجروح شده بود، اما بنا به شرایط و نیاز منطقه ماند تا در نهایت به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت رسید. یکی از دوستان شهید
منبع: روزنامه جوان