به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، میخواستم از گروه محافظت از امام (ره) بپرسم که عضوش بود، از مبارزاتش، از چریکهای منصورون و موحدین؛ از شهید بهشتی، دکتر چمران و مهندس محمدجواد تندگویان؛ من میخواستم سراغ دانشگاه تهران، هجوم تانکها، شور مردم، کوچههای باریک و تکثیر شعارهای روی دیوار در اوج حکومت نظامی را از او بگیرم.
من حتی میخواستم یک روز عصر اگر وسایلش جور شد برایم کوکتل مولوتوف بسازد و از پشت بام امتحانش کنم! قول این را هم گرفته بودم که آخرِ یکی از روزهای سرد بهمن، اعلامیههای قدیمی را از توی انبار خانهشان بیرون بکشم تا اگر هنوز سالم مانده بودند خط به خطش را بخوانم، اما یک کلمه، یک اشارهی دور، یک حادثهی کوچک هر چند خیلی بزرگ، تمام سوالهایم را زیر و رو کرد.
پشت خروارها کتاب نشسته بود و بین سطور دنبال خاطره میگشت، اما من بیتفاوت رو گرفته بودم و هیچکدام از این خاطرهها را نمیخواستم! میگفت «این چطوره؟» میگفتم «خوبه اما...»، میگفت «این چطور؟» میگفتم «عالیه، اما ...»؛ او میگفت و میگفت و میگفت و من گوش تا گوش کَر شده بودم تا اینکه تمام کتابها و آلبومها و روزنامهها و تاریخها را بست و کنار گذاشت و گفت «دنبالم بیا!»؛ من، همین را میخواستم.
ریشهدار
اتاق پر از قابهای عکس یادگاری بود، دستی به سپیدی محاسنش کشید و به مبل تکیه داد: «یه چیزی یادم اومد، فکر کنم این قصه به کارِت بیاد، اما مطمئن نیستم؛ گفتی دنبال چی میگردی؟ آهان، قصههای نگفته! اما اینکه خیلی ساده باشه چی؟ اشکال نداره؟»
جوهر خودکار کملطفی میکرد، چند بار تکانش دادم و یک هایِ بلند به جان نوکش انداختم، دفترچه پر از خطخطیهای نامفهوم و در هم فرو ریخته بود، بالاخره بین آن همه جنگ جهانی یک منطقه صلح سفید پیدا و شروع به نوشتن کردم، آن هم با صدای بلندی که سعی میکردم به گوش سردار برسد: «یک قصهی تا به حال نگفتهی ساده از سردار امیر امینصفت؛ بهمن ماه سال یک هزار و چهارصد؛ اهواز»؛ آرام خندید و به استکان تبدار چای اشاره داد، قصه ناگهان جاری شد.
نوجوانها
_خیلی لاغرمردنی بودم، اصلا چه توقعی میشه از جثه یه نوجوون سیزده ساله داشت که به چشم بیاد؟ سید محمدحسین، اما از من ضعیفتر بود، خیلی خیلی ضعیفتر. راهنمایی بودیم و همیشه دلمون برای ریشهای جوونه زدهی پسرهای دبیرستان کنار مدرسهمون ضعف میرفت، دلمون میخواست چشمامونو ببندیم و یهو باز کنیم ببینیم این سیزده تا پونزده سالگی تموم شده و مرد شدیم! اما اینا همهاش یه رویا بود که انگار سر لج ما مدام کش میاومد تا اینکه سید محمدحسین نتونست این انتظارو تحمل کنه و یکهو بزرگ شدیم.
قند توی دهانم خشکش زد: «مگه میشه یه شبه بزرگ شد؟!»
سر قطرهی اشک مصنوعی را شل کرد و ماهرانه دو قطره در چشمهایش چکاند، پلکهایش آرام و در سقوطی آزاد روی چشمهایش سنگینی کرد: «ببین دخترم، شاید یه شبه بزرگ شدن برای من و بقیه همکلاسیام سخت بود، اما سید محمدحسین از همون اول بزرگ بود و بزرگزاده؛ خاندان محترمی بودن، از بچهی قنداقه تا پیر صد سالهشون مورد احترام محل بود، اونا هم دست به خیر و بزرگوار و انقلابی؛ اصلا ریشههای کار فرهنگی اونجا بود و تازه بقیه جاها شاخه میزد، میوه میشد!»
صبحگاه
_خب چطور یکهو بزرگ شدید؟
شالگردن را دور گلویش محکم کرد: «تصمیممون رو گرفتیم، شاید این جسمها یاری نمیکرد، اما روحهامون داشت بزرگ میشد! اینقدر که گاهی به شوخی جلوی آیینه میایستادیم و به هم چشم و ابرو میومدیم که «ببین روح من از سرم بلندتر رفته، بالاتر رفته!»؛ برنامه این شد که صبحگاه مدرسه ما و همه مدرسهها با قرآن شروع بشه، بعدش دعا، بعدش حرفای گنده گنده و صلوات؛ برنامه رو دهن به دهن به نوجوونای عین خودمون سپردیم تا تو مدرسههاشون اجرا کنن، چون ما نمیخواستیم و نمیتونستیم بیتفاوت باشیم، سال یک هزار و سیصد و پنجاه و سه بود، بله، دقیقا همون موقع.
سید محمدحسین خیلی صدای محزون و دلنشینی داشت، چهره اش هم خیلی جذاب بود، محال بود حرفی بزنه و دوست و دشمن قبولش نکنن؛ زنگ تفریح بود و ناظم مثل شمر دور سرمون میچرخید که با اومدن یکی از معلما حواسش پرت شد و رفت دفتر؛ سید محمدحسین منو کشید گوشهی حیاط: «ببین امیر، میکروفون نباید زمین بمونه، دست به دست باید بچرخونیم و دعا و قرآن و حدیث و حرف حق و حساب».
ترسیده بودم، ترسیده بودیم، اما نه زیاد؛ میدونی دخترم، وقتی مطمئن باشی که کارِت درسته دیگه ترس مفهوم واقعیشو از دست میده و یهویی بزرگ میشی، اونم به اندازهی کار بزرگی که میخوای انجام بدی؛ فردای اون روز کلی بچه توی صفها ایستاده بودن و مثل بید از سرما میلرزیدن، باید صبحگاهو اجرا میکردیم، طبق آییننامه اداره و با چشمغره مدیر و ناظم.
سید محمدحسین، اما آروم بود، هر دوی ما سیزده ساله بودیم و بیریش، اما به قول شما ریشهدار؛ ریشههامون محکم بود توی زمین؛ سیم بلندگو رو تنظیم کردم، ناظم هوار شد: «جون بکن، دِ یالا»؛ محمدحسین نفس عمیقی کشید، گونههاش گل انداخته بود، معلمها پچپچ میکردن، سیصدتا دانشآموز توی هم میلولیدن که صدای قرآن توی نه تنها مدرسه، که محله تکثیر شد؛ حتی مدیر هم ساکت شده بود و تحتتاثیر قرار گرفت؛ شاید باورت نشه دخترم، اما بچههایی هم که ترس چوب ناظم آرومشون نمیکرد با نوای داوودی سید محمدحسین سر جاشون میخکوب شدن؛ دعا و حدیث هم که غوغا کرد و فقط صلوات بود که به گوش میرسید.»
کتک
تند تند برگهها را ورق زدم تا نکتههای مهم از قلم نیفتد: «وسط زمان شاه با صوت، قرآن خوندید؟ بعدشم حدیث و دعا و روایت؟ مگه ازجونتون سیر شده بودید سردار؟»
_کارد میزدی خون ناظممون درنمیومد، سریع بچهها و معلمها رو راهی کلاس کرد و با اضطراب به طرفم برگشت، صداش خیلی خشن بود: «امینصفت، بیا اینجا ببینم!»، به طرفش دویدم: «بله آقا؟»، محکم به شانهام زد: «برو گورتو گم کن، برو تو دفتر، الآن میام کارِت دارم.»
دست و پام میلرزید، سید محمدحسین رو برده بودن دفتر مدیر؛ فقط خدا میدونه اون دو قدم فاصلهی صبحگاه تا دفتر ناظم چقدر برام طولانی شده بود، نه اینکه ترسیده باشم، نه؛ ما میدونستیم که عاقبت این کارمون چی میشه، اما نگران مادرم بودم، نمیخواستم درد سرشون شم؛ به دیوار تکیه دادم تا بیاد، اما سرم سوال بود: «خدایا، چی شده آخه؟ کار به این خوبی! مذهبی، برنامه فرهنگی خوبی بود که! همه راضی بودن، این ناظم چرا اینقد عصبانیه؟» که یکهو با لگد محکمی که انگار از سمت راست بدنم شروع شد و کم کم تو تمام تنم منتشر شد به سمت کمد چوبی پرت شدم، نفسم به گلو نمیرسید، چشمام سیاهی میرفت، اما با زور بلندم کرد و دو تا سیلی آبدار به چپ و راست صورتم خوابوند؛ حالا اجازه میخوام که اسمشو نگم، چون بعدها از عاشقان امام و انقلاب شد، اما اون موقع، روزای سختی رو برامون رقم زد.»
جاوید شاه!
_بعد از سیلی و کتک فرستادنتون کلاس؟
اشاره داد چایاش را تازه کنند: «کلاس؟ برم سر کلاس؟ نه بابا جان، محاکمهمون تازه شروع شده بود! همونجا زیر دستوپاش گفتم: «آقا مگه چی شده؟» شروع به فحاشی کرد، فحشهای خیلی بدی که بهتره از خیر گفتنشون بگذریم، یقهمو کشید و به دیوار میخم کرد: «خفهشو، صحبت نکن، مگه نگفتم بعد از تلاوت قرآن باید بگید جاوید شاه یا جاوید اعلیحضرت؟»، من هم نه گذاشتم و نه بردم، صاف صاف توی چشمهاش زل زدم و گفتم: «آقا، تا اونجا که من میدونم، مادرم بمون گفته بعد از تلاوت قرآن یا برای ظهور امام زمان صلوات بفرستیم یا بر محمد و آل محمد»
این رو که گفتم انگار تیر خلاص به شقیقهاش زده باشم، سرخ شده بود از غضب؛ گفت: «گمشو، فلان فلان شده!» با کلی الفاظ زشت و رکیک و دو تا سیلی دیگه خوابوند تو گوشم و با آرنجش منو به دیوار فشار داد، بعد هم که مطمئن شد له و لوردهام کرده دوباره «گمشویی» گفت تا برم سر کلاس.
گفتم خدمتت، جثهمون کوچیک بود، بدنم از درد کبود شده بود، اما روحم کیفور بود، تازه معنای بزرگی و مردونگی رو متوجه شده بودم، مگه میشد دل کند از این حس خوب؟ که دوباره صدای ناظم منو به عقب برگردوند: «با کدوم دستت مینویسی؟»، سمت راست بدنم سِر شده بود، اما دستم رو با زجر بالا آوردم، خطکش ضخیمش رو آماده کرد و بین انگشتای بیجونم جاش انداخت، صدای خورد شدن استخونامو میشنیدم، اما کینه ناظم هنوز آروم نگرفته بود، اینقدر به فشار دادن ادامه داد که حس کردم تو بند بند استخونا و رگها و همهی تنم دارن میخ آهنی میکوبن، دیگه چیزی رو متوجه نشدم و یکهو با چشمایی که سیاهی میرفت روی زمین افتادم، اما صداشو واضح میشنیدم: «خودتو به موشمردگی نزن امینصفت، فردا با پدرت میای مدرسه.»
شنکجهگاه
دستی به جان زخمهایش کشید و به عکس نورانی امام (ره) که روی دیوار خانهی ساده اش مثل خورشید میدرخشید خیره شد: «عاشق که بشی دردو حس نمیکنی، زجرو نمیفهمی، میدونی چرا دخترم؟ چون همهی فکر و ذهنت درگیر معشوقه، درگیر اون محبوبی که حاضری برای کسب رضایتش خونِتو بدی! چی از خون عزیزتره؟ چی از روح عزیزتره؟ اما ما تو اون سن تصمیم گرفتیم به عشق خمینی، به عشق اعتقاداتمون و به عشق اسلام و صیانت از حقیقت، خونِمونو معامله کنیم.
خیلی روزای سختی بود، از یه طرف یقین داشتم ناظم دست از سرمون برنمیداره و از طرف دیگه دلم نمیومد خونوادهام اذیت شن، خیلی سر این ماجرا حساس بودم، چیزی به پدر و مادرم نگفتم و طولش دادم تا اینکه روز سوم یه مامور اومد و ما رو بُرد! من و سید محمدحسین رو، دست بسته!»
_اما شما فقط دو تا نوجوون سیزده ساله بودید که تو صبحگاه مدرسهتون با صدایی محزون از کتاب آسمونیتون آیه خوندید، همین
با غرور گردنش را صاف کرد و سرش را بالا داد: «ما تو چشم اونا یه لشکر بودیم، یه هجوم که نمیدونستن چطور در برابر شدتش مقاومت کنن؛ از ما تعهد گرفتن، اما هنوز میترسیدن، باورت میشه؟ از دو تا نوجوونِ بیریشِ سیزده ساله. ما رو سه روز توی بازداشتگاه شهربانی، توی یه اتاق کوچیک و تاریک و نمور نگه داشتن، اینقدر تاریک که وقتی بعد از سه روز درو باز کردن و یه نور خفیف توی چشمامون ریخت نتونستیم پلکامونو باز نگه داریم.
سرباز به اسم صدامون میزد که بریم بیرون، تا ما رو ببرن به ساختمون اطلاعات امنیت کشور، به زندان ساواک، جایی که چهل روز با انواع و اقسام شکنجه به جون تنمون افتادن و نمیدونستن دارن به روحمون پر و بال میدن. اون روز و توی بازداشتگاه شهربانی هر کاری کردیم نتونستیم بلند شیم، اینقدر شکنجمون داده بودن که احساس میکردیم استخونامون زیر پوست پودر شده؛ هر چی زور داشتیم ریختیم توی دستامون، اما بیفایده بود، نور هر لحظه بیشتر میشد، با آرنج به دیوار تکیه زدیم و بلند شدیم و با دست به همدیگه کمک کردیم، دستم به بدن و صورت سید محمدحسین گرفت، خیس بود و لختههای خون واضحتر میشد، صِدام میلرزید، گفتم: «آقا سید، صورت مبارکت خون جاریه»، با مهربونی نگاهم کرد و خندید: «ناجی امیر، شما هم همینطور»، اسم مستعار برای خودمون میگذاشتیم تو زمان انقلاب، سهم منم شد ناجی امیر!
سرباز جلوی در بازداشتگاه بد و بیراه میگفت، میخواست زودتر ما رو به قتلگاه ببره! دست سید محمدحسین رو فشار دادم: «آقا سید، دشواری پیش رو داریم؟» دهنشو تا گوشم نزدیک آورد و تا جایی که سرباز نشنوه صداشو آروم کرد: «بله امیر، ما برای رسیدن به مدینه فاضله، برای رسیدن به حیات طیبه، این رو باید بدونیم که باید از این انقلاب پاسداری کنیم، باید امیر، باید؛ حتی اگه به قیمت خون، حتی اگه به قیمت جون.»
سید محمدحسین
عینک مطالعه را از روی چشمهایش برداشت و اشک چشمهایش را گرفت، دلیل این گریهی مردانه را نمیفهمیدم، آن هم پس از پیروزیای به شیرینی انقلاب! دفترچه یادداشتم را بستم و ضبط صدا را خاموش کردم، با یک سوال، یک ابهام، یک احساس عجیب که هر چه به در خروجی خانهی سردار نزدیکتر میشدم بیشتر در وجودم جوانه میزد.
سردار در چارچوب در ایستاد و به آسمان خیره شد: «میدونم داری به چی فکر میکنی دخترم، به سید محمدحسین، نه؟» با شوق سر تکان دادم، این حرفهای عصرانه ما نمیتوانست پایان این قصهی ساده باشد: «سید محمدحسین کی بود سردار؟»؛ دانههای فیروزهای تسبیح را روی هم چکاند: «سید محمدحسین، شهید سید محمدحسین علمالهدی، فرمانده سپاه هویزه تو جنگ ایران و عراق؛ موقع شهادت فقط بیست و دو سالش بود دخترم؛ بعثیا با تانک از روی پیکر سربازاش گذشتن، طوری که هیچ اثری از اونا باقی نموند، اما پیکر سید محمدحسینِ ما رو از قرآن جیبی خونیش شناختن؛ سید محمد حسین، سید محمدحسینِ جانم، رفت و من موندم، انگار که سهم صورت ماهِش همیشه خون بود، همیشه؛ از سیزده سالگی تا روز شهادت.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ 112