پیشکسوت دفاع مقدس روایت کرد؛

ماجرای بمباران جاده خندق و شهادت مظلومانه رزمندگان

«تقی عزیزی» در خاطرات خود آورده است: در جریان عملیات خیبر، هواپیمای ارتش بعث عراق از چهار راه تا انتهای جاده خندق را بمباران کرد و تعداد زیادی از رزمندگان روی جاده بر زمین افتادند. نیروهای بسیجی که بر روی جاده افتادند مانند کبوترانی بودند که با تفنگ ساچمه‌ای هدف قرار گرفته باشند، پرپر می‌زدند.
کد خبر: ۵۰۸۹۵۴
تاریخ انتشار: ۰۹ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۰:۱۹ - 28February 2022

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از مشهد، حجت‌الاسلام «تقی عزیزی» دیده‌بان ادوات لشکر پنج نصر در خاطره‌ای از عملیات «خیبر»، به تشریح نحوه مجروحیت خود پرداخته است.

به‌مناسبت سالگرد عملیات خیبر و پاسداشت مجاهدت‌های رزمندگان ادوات یگان‌های رزم خراسان، این خاطره را در ادامه می‌خوانیم.

«بر روی جاده خندق، جنگ ادامه داشت. ناگهان احساس کردم، زانوی راستم به شدت می‌سوزد، پشت خاکریز نشستم. شلوارم را از قسمت زانو پاره کردم. دیدم تیر مستقیم کلاش، به زانویم اصابت کرده، دقیقا وسط مفصل سوراخ شده بود و تیر از پشت خارج شده بود. سریعا چفیه‌ام را از گردنم برداشتم و زانویم را بستم.

با این که از قدرت بدنی خوبی برخوردار بودم، به سختی توانستم، چند قدم راه بروم؛ اما گویا تقدیرم این بود که جراحت بیشتری داشته باشم.

ناگهان صدای غرش هواپیمای جنگی ارتش بعث عراق، چنان بالای سرمان پیچید که یک لحظه فکر کردم آسمان به زمین آمده است. هواپیما آنقدر در سطح پائین پرواز کرد که هیچ کس متوجه حضور آن در بالای سرمان نشد.

هواپیمای ارتش بعث عراق از چهار راه تا انتهای جاده خندق را بمباران کرد و تعداد زیادی از رزمندگان روی جاده بر زمین افتادند. نیروهای بسیجی که بر روی جاده افتادند مانند کبوترانی بودند که با تفنگ ساچمه‌ای هدف قرار گرفته باشند، پرپر می‌زدند.

هواپیما با گلوله‌های رگباری که هر گلوله آن به اندازه یک خمپاره ۶۰ بود و خرج‌های آن، ۲ زمانه عمل می‌کرد، تمام جاده را بمباران کرد، من در آن زمان ایستاده بودم. یکی از گلوله‌های شلیک شده از هواپیما، در چند سانتیمتری جلوی پایم بر زمین اصابت کرد. شاید سه متر، به آسمان پرتاب شدم و بر زمین افتادم. هر ۲ دست و هر ۲ پایم، غرق در خون شده بود. هر چه تلاش کردم، نتوانستم از جایم بلند شوم. انگار دست‌ها و پاهایم را درون ماهی‌تابه پر از روغن داغ انداخته و بیرون آورده بودند، به شدت می‌سوختند. هیچگاه، این قدر ترکش ریز نخورده بودم. ترکش‌های ریزی که مانند سوزن که رشته‌های نخ را از درون هم دیگر رد کرده باشد، تمام رگ‌های پاهایم را از داخل یکدیگر گذرانده و به هم دوخته بود.

درد فراوانی در بدن، مخصوصا در پاهایم، احساس می‌کردم. به دست‌هایم نیز ترکش‌های بزرگتری اصابت کرده بود، گمان می‌کردم، دست راستم را از مچ و دست چپم را از ساعد با ساطور قطع کرده‌اند، ترکش بزرگی دقیقا بین رگ‌های مچم قرار گرفته بود. درون استخوان ساعد دست چپم ترکش بزرگتری جاخوش کرده بود.

زمین که افتادم کسی دور و برم نبود. بعد از دقایقی شنیدم که کسی مرا به اسم صدا می‌زند. چشم‌هایم را باز کردم. دیدم برادر یحیی قلی‌زاده است. مرا شناخته بود. او هم جانباز و هم پدر شهید هست. از طریق شوهر خواهرم، نسبت دوری با او داشتیم بعدا به خواهرم گفته بود برادر شما را در عملیات خیبر دیدم.

مقداری به عقب آوردم ولی گمان نمی‌کنم موفق شده باشد که من را از جاده خندق به پشت جبهه منتقل کند، یکی از همشهریان دیگر نیز به کمک آمد مرا روی برانکارد گذاشت و تا پت بالگرد رساندند. پت بالگرد میدانی بود که در ابتدای جاده خندق قرار داشت و بالگردها در آنجا زمین می‌نشستند تا شهدا و مجروحین را به پشت جبهه منتقل کنند.

هنگامی که غرق در خون کنار جاده خندق افتاده بودم احساس کردم دستی مهربان سر و صورتم را نوازش می‌کند، چشمانم را باز کردم یکی از اعضا گروه روایت فتح بود. دوربین را از شانه‌اش آویزان کرده بود آهسته پرسید برادر شما همان دیده‌بانی هستید که روی خاکریز قرمز بودید؟ با چشمانم اشاره کردم بله. شروع کرد با من روبوسی کردن. پرسیدم بقیه دوستانتان کجا هستند؟ اشک در چشمانش حلقه زد.

معلوم شد تعدادی از اعضا گروه به شهادت رسیده‌اند. من نیز گریه کردم. آن برادر مدت زیادی کنارم نشست و برای شستشوی زخم‌هایم کمکم کرد در این لحظات بود که سیدجلیل کشمیری نیز متوجه شده بود که مجروح شده‌ام و خودش را به من رساند. شاید حدود سه ساعت کنارم بود. به زخم‌هایم رسیدگی می‌کرد. دستمالی را خیس می‌کرد و زخم‌هایم را می‌شست و پانسمان می‌کرد.

خیلی تلاش کرد که مرا با بالگرد به پشت جبهه بفرستد ولی ممکن نشد. بالگردهایی که می‌آمدند تا شهدا و مجروحین را ببرند فقط چند ثانیه می‌توانستند بنشینند و اگر بیشتر از آن می‌نشستند، هواپیماهای عراقی آنها را می‌زدند. در آن چند ثانیه نیز، فقط افرادی می‌توانستند به بالگرد سوار شوند که از ناحیه پا سالم بودند. حتی یک بار، هواپیماهای عراقی یکی از بالگردها را در حالی که پر از مجروح بود زد و همه کسانی که درون بالگرد بودند سوختند. سید جلیل به من دلداری می‌داد. گفت نگران نباش. هر طوری شده تو را به عقب می‌فرستم.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار